بازگشت

ترجمه


[64] -64- كليني رحمه الله با سند خود از يعقوب بن ياسر نقل مي كند كه گفت:

متوكل [به اطرافيانش] مي گفت: واي بر شما! موضوع ابن الرضا [امام هادي عليه السلام] مرا خسته و درمانده كرده است، از ميگساري يا همنشيني با من سرباز مي زند، يا نمي گذارد كه در اين باره، فرصتي از او به دست آورم، آنان گفتند: اگر به او راه نمي يابي،اين برادرش موسي [مبرقع]، هست، او همنشيني است كه مي خورد، و مي آشامد، و اهل ساز و آواز و عشقبازي است.

متوكل گفت: دنبالش بفرستيد، و او را بياوريد، تا او را در نظر مردم به جاي ابن الرضا جا بزنيم، و بگوئيم كه ابن الرضا همين است.

پس به او نامه نوشت: و با احترام حركتش داد، و تمام بني هاشم، و سرلشكران، و مردم به استقبالش رفتند، با اين شرط كه چون [به سامرا] رسيد، متوكل قطعه زميني به او واگذارد، و براي او در آنجا ساختمان كند، و مي فروشان، و زنان آوازه خوان را نزد او فرستد، و با او احسان و خوشرفتاري كند، و منزلي آراسته برايش آماده كند، تا در آنجا، با هم ديدار كنند.

چون موسي رسيد، امام هادي عليه السلام در پل وصيف كه جاي ملاقات واردين بود، با او ديدار كرد، و سلام نمود، و حقش را كاملا بجا آورد، سپس فرمود: اين مرد [متوكل]، تو را احضار كرده تا آبرويت را ببرد، و از ارزشت بكاهد، مبادا نزد او اقرار كني كه هيچگاه شراب آشاميده اي.

موسي گفت: اگر مرا به آن دعوت كرد، چاره چيست؟ فرمود: ارزش خودت را پائين نياور، و انجام مده، او مي خواهد آبرويت را ببرد. موسي نپذيرفت، و حضرت عليه السلام، سخن را تكرار كرد. و چون ديد نمي پذيرد، فرمود: [اينك كه چنين است،] آگاه باش! اين مجلسي است كه تو و او هرگز بر آن، گرد هم نخواهيد آمد.

موسي سه سال در آنجا ماند، هر روز صبح مي رفت، به او مي گفتند: متوكل امروز كار دارد، شب بيا، شب مي آمد مي گفتند: مست است، صبح بيا، صبح مي آمد، مي گفتند: [بيمار است،] دارو خورده و سه سال پيوسته بدينسان گذشت، تا متوكل كشته شد، و نتوانست با او انجمن كند.