بازگشت

ترجمه


[66] -66- سيد ابن طاووس رحمه الله با سند، از خادم امام هادي عليه السلام نقل مي كند كه گفت:

از امام عليه السلام اجازه خواستم تا به زيارت [امام رضا عليه السلام در] طوس بروم، فرمود: همراه خود انگشتري داشته باش كه نگين آن عقيق زرد، و بر روي آن: «ما شاء الله لا قوة الا بالله استغفر الله»، و بر جانب ديگر آن: «محمد، و علي» نقش بسته باشد، كه اين، مايه ي ايمني از رهزني [رهزنان]، و سلامت كامل تر، و دين محفوظ تر تو خواهد بود.

از نزد حضرت عليه السلام بيرون آمدم، و انگشتري با همان ويژگي كه فرموده بود فراهم كردم، و آمدم تا با او خداحافظي كنم، خداحافظي كردم، و بيرون آمدم، چون دور شدم، فرمود تا برگردم، نزد او برگشتم، فرمود: صافي! عرض كردم: بله، سرورم! فرمود: انگشتر ديگري كه فيروزه باشد، با خود همراه داشته باش، زيرا در راه، ميان طوس، و نيشابور، با شيري برخورد مي كني كه جلو قافله را مي گيرد، نزد او برو، و اين انگشتر را به او نشان بده، و بگو: مولايم مي فرمايد: از راه دور شو، سپس فرمود: بايد نقش روي آن: «الله الملك»، و بر جانب ديگر آن: «الملك لله الواحد القهار» باشد، اين انگشتر اميرمؤمنان علي عليه السلام است، كه نقش روي آن: «الله الملك» بود، چون به خلافت رسيد، نقش نگين خود را كه فيروزه بود: «الملك لله الواحد القهار» قرار داد، و اين انگشتر، مخصوصا مايه ي ايمني از درندگان، و پيروزي در جنگ ها است.

خادم امام عليه السلام مي گويد: سوگند به خدا، در مسافرت، با آن [شير] درنده برخورد كردم، و همانگونه كه فرموده بود. انجام دادم [، شير دور شد، و رفت]، و از سفر برگشتم، و ماجرا را خدمت امام عليه السلام عرض كردم، فرمود: ماجراي ديگري مانده كه آن را نگفتي، چنانچه بخواهي من مي گويم؟ عرض كردم! سرورم! شايد فراموش كرده باشم، فرمود: شبي در طوس، نزد قبر [امام رضا عليه السلام]، بيتوته كردي، گروهي از جنيان، به قصد زيارت، نزد قبر آمدند، و به نگين انگشتر تو نگاه كردند، و نقش آن را خواندند، آن را از دست تو بيرون آورده، نزد بيمار خود بردند، آن را با آب شسته، آب را به بيمار خود نوشاندند، و او بهبود يافت، سپس انگشتر را برگرداندند، انگشتر در دست راست تو بود، ولي آن را در دست چپت كردند، و تو از آن، بسيار تعجب كردي، و ندانستي كه علت آن چيست، و نزد سر خود سنگ ياقوتي يافتي، و آن را برداشتي، اينك آن را همراه خود داري، آن را به بازار ببر، كه به هشتاد دينار خواهي فروخت، و آن هديه ي جنيان به تو بود. پس آن را به بازار بردم، و چنانكه مولايم فرمود به هشتاد دينار فروختم.