بازگشت

ترجمه


[110] -110- و نيز مي گويد: مردي از خاندان امام هادي عليه السلام به نام «معروف»، نزد او آمد [و شروع كرد به سرزنش كردن]، و گفت: من نزد تو آمدم، و تو به من اذن ورود ندادي، امام عليه السلام فرمود: من از جاي تو خبر نداشتم، بعد از رفتنت به من خبر دادند، و تو با سخنان ناسزا و ناشايست از من ياد كرده بودي.

معروف، سوگند ياد كرد كه نكرده ام.

امام عليه السلام فرمود: فهميدم كه سوگند دروغ مي خورد، نفرينش كردم و گفتم: خدايا! سوگند دروغ خورد، خود به حسابش برس. و آن مرد فرداي آن روز مرد.

[111] -111- مسعودي مي گويد:

نقل شده كه امام هادي عليه السلام به قصر متوكل درآمد و (در گوشه اي) به نماز ايستاد،) يكي از مخالفان آمد روبروي حضرت ايستاد و گفت:

اين كارهاي ريايي تا كي؟!

حضرت به سرعت نماز را به پايان برد و سلام داد و رو به آن شخص كرد و فرمود:

اگر دروغ مي گويي خدا نابودت كند. پس آن مرد افتاد و مرد. خبر اين داستان در قصر پيچيد.