بازگشت

ترجمه


[158] -158- مجلسي رحمه الله از كتاب عتيق غروي، با سند از علي بن يقطين اهوازي نقل مي كند كه گفت:

من عقائد معتزله را داشتم، و از امامت امام هادي عليه السلام چيزهايي مي شنيدم كه مسخره ام مي آمد، و نمي پذيرفتم، وضعم وادارم كرد تا براي ديدار خليفه به سامرا بروم،

رفتم، و چون [مصادف با] ايامي بود كه خليفه با مردم قرار داشت تا سواره به صحرا روند، فرداي آن روز مردم با لباس هاي نازك و بدن نما، و باد بزن به دست بيرون آمدند، و امام هادي عليه السلام با لباس زمستاني و لباده و كلاه بيرون آمد در حالي كه بر زين خود سپري بلند، و دم اسبش را گره زده بود.

مردم حضرت عليه السلام را مسخره مي كردند، و حضرت عليه السلام مي فرمود: آگاه باشيد، «موعد آن ها صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟» چون به وسط صحرا رسيدند و از ميان آن دو باغ گذشتند، ابري برخاست، و آسمان به شدت باريدن گرفت، اسب ها تا زانو به گل فرو رفتند، و دم هاي آن ها آلوده شد، پس آنان، در بدترين هيئت [، خيس و آلوده] برگشتند، و امام هادي عليه السلام در بهترين هيئت، و آنچه به آنان رسيد، به ايشان نرسيد.

با خود گفتم: اگر خداي سبحان از اين راز آگاهش كرده، پس او حجت خداست.

سپس زير سقفي رفت، و چون نزديك شد، سه بار كلاه خود را برداشت، و بر قسمت جلو و برآمده ي زين گذاشت، و به من [كه در دلم از پي حكم عرق جنب از حرام بودم]، رو كرد و فرمود: اگر از حلال باشد، نماز در آن لباس جايز است، و اگر از حرام باشد، نماز در آن جايز نيست. پس به او ايمان آوردم و به فضيلتش اعتراف كردم، و ملتزم ركابش شدم.

[159] -159- ابن حمزه از طيب بن محمد نقل مي كند كه گفت:

روزي متوكل سوار شد [كه به صحرا رود]، مردم نيز پشت سرش بودند، آل ابي طالب نزد امام هادي عليه السلام رفتند تا در ركاب او باشند، و امام عليه السلام در يك روز بسيار گرم تابستاني، كه آسمان، صاف و بي ابر بود بيرون آمد در حالي كه دم اسبش گره خورده، و زين آن چرمي بلند، و خود كلاه و لباس باراني پوشيده بود. زيد بن موسي بن جعفر به جماعت آل ابي طالب گفت: به اين مرد بنگريد كه در چنين روزي گويي كه در وسط زمستان بيرون مي آيد!

همه به راه افتادند، از پل عبور نكرده بودند كه آسمان ابري شد، و همچون دهان مشك، باران باريد، لباس همه خيس شد [به جز امام هادي عليه السلام]، زيد بن موسي به امام عليه السلام نزديك شد، و گفت: سرورم! تو كه مي دانستي آسمان باران مي بارد، چرا به ما نفرمودي؟ نابود شديم!

[160] -160- مجلسي رحمه الله با سند، از يحيي بن هرثمه نقل مي كند كه گفت:

متوكل مرا به مدينه فرستاد تا امام هادي عليه السلام را به خاطر بدگويي كه از او شده بود، به سامرا بياورم، چون به مدينه رفتم، مردمش، چنان فرياد و شيون كردند كه نشنيده بودم، آنان را آرام كردم، و سوگند خوردم كه مأمور نيستم به او بدي برسانم، و خانه ي حضرت عليه السلام را تفتيش كردم و چيزي جز قرآن و دعا و همانند اين ها نيافتم.

پس او را به راه انداختم، و خود خدمت به او را به عهده گرفتم، و با او خوشرفتاري كردم، در بين راه، روزي كه آسمان صاف، و آفتاب، تابان بود، ديدم سوار شد در حالي كه لباس باراني پوشيده، و دم اسب خود را گره زده است. از كار او تعجب كرديم. چيزي نگذشت كه ابري آسمان را پوشاند، و به شدت باران آمد، و ما خيلي در سختي افتاديم.

حضرت عليه السلام، رو به من كرد و فرمود: مي دانم آنچه ديدي نپذيرفتي، و [سپس] گمان كردي كه من چيزي مي دانم كه تو نمي داني، چنان نيست كه پنداشتي، بلكه من در صحرا بزرگ شده ام، و آن بادهايي را كه از پي آن ها باران است مي شناسم، از اين رو خود را آماده كردم.

و چون به بغداد رسيدم نزد اسحاق به ابراهيم طاهري كه در آنجا بود رفتم، گفت: يحيي! اين مرد، فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله است، و متوكل كسي است كه خود مي شناسي، اگر متوكل را تحريك كني، او را به قتل مي رساند، و رسول خدا صلي الله عليه و آله دشمن تو خواهد بود.

گفتم: سوگند به خدا از او جز نيكي نديده ام.

و به سامرا وارد شدم و نزد وصيف تركي كه از يارانش بودم رفتم، گفت: سوگند به خدا اگر از سر اين مرد، مويي كم شود، خودم خونخواهش خواهم بود، من از سخن اين دو نفر تعجب كردم، و همه ي آنچه از خوبي و تعريف كه درباره ي حضرت عليه السلام مي دانستم، و شنيده بودم به متوكل گفتم، متوكل نيز با تجليل و احترام از حضرت عليه السلام پذيرايي كرد.

[161] -161- و نيز از علي بن مهزيار نقل مي كند كه گفت:

به سامرا وارد شدم در حالي كه شك در امامت [امام هادي عليه السلام] داشتم، خليفه را ديدم كه در يك روز بهاري به شكار مي رود، هوا گرم بود، و مردم لباس تابستاني پوشيده بودند، امام هادي عليه السلام لباده پوشيده بود، و بر روي اسب خود پوشش نمدي انداخته، دم اسب خود را گره زده بود، مردم تعجب مي كردند و مي گفتند: آيا اين مدني را نمي بينيد كه با خود چه كرده است؟! و من با خود گفتم: اگر اين امام بود، اين كار را نمي كرد.

چون مردم به صحرا رسيدند چيزي نگذشت كه ابري بزرگ برخاست، و سيل آسا باران آمد، همه خيس و غرق در باران شدند، ولي امام از ميان آن همه سالم ماند، با خود گفتم: گويا او امام باشد. سپس گفتم: مي خواهم از او درباره ي لباس آلوده به عرق جنابت بپرسم، اگر نقاب از چهره برگرفت امام است، و چون نزديك من شد، نقاب از چهره برگرفت و گفت: اگر در لباس، عرق جنب از حرام باشد نماز در آن جايز نيست، و اگر عرق جنب از حلال باشد، نماز در آن، جايز است.

پس ديگر در امام او شكي برايم باقي نماند.