بازگشت

ترجمه


[162] -162- راوندي از ابوالقاسم بغدادي، و او از زرافه نقل مي كند كه گفت:

در يك روز عيدي، متوكل خواست كه امام هادي عليه السلام را پياده به دربار خود بياورد، وزيرش گفت: اين كار را نكن، خوب نيست، مردم بد مي گويند. متوكل گفت: در اين چاره اي نيست. وزير گفت: اينك كه چاره اي نيست، به فرماندهان و بزرگان نيز دستور ده كه پياده بيايند، تا مردم گمان نكنند كه فقط با ابوالحسن اين كار را كرده اي.

متوكل آن دستور را داد، و امام نيز پياده آمد، هوا گرم بود، و امام در حالي كه عرق كرده بود به دالان دربار رسيد. زرافه مي گويد: من با او ديدار كردم، و او را در دالان نشاندم، و با دستمال عرق چهره ي مباركش را پاك كردم، و گفتم: [آقا جان!] پسر عموي تو [متوكل] با همه اين كار را كرده است، از او ناراحت نباش.

فرمود: بس است، «سه روز [ديگر] در خانه هايتان بهره بريد، اين وعده اي است [الهي] كه [در آن] دروغ نخواهد بود» نزد من معلمي بود كه اظهار تشيع مي كرد. من زياد با شوخي به او رافضي مي گفتم، شامگاه به خانه برگشتم و گفتم: رافضي! بيا تا با تو سخني بگويم كه امروز از امامت شنيده ام، گفت: چه شنيده اي؟ و من فرموده ي امام را برايش گفتم، گفت: اي دربان! تو خود اين سخن را از حضرت عليه السلام شنيدي؟

گفتم: آري، گفت: به حق آن خدمتي كه به تو كرده ام، حق تو بر من واجب است نصيحتم را بشنو گفتم: مي شنوم. گفت: اگر امام هادي عليه السلام آن را فرموده باشد، خو را ايمن دار، و دارايي خود را پنهان كن، كه متوكل پس از سه روز يا مي ميرد و يا به قتل مي رسد.

من از سخن او عصباني شدم، و او را ناسزا گفتم و از خود راندم، او رفت. چون تنها شدم، با خود انديشيدم كه از احتياط، ضرري نمي بينم، اگر حادثه اي رخ داد من احتياط خود را كرده ام، و اگر حادثه اي پيش نيامد احتياط، زيان ندارد، پس به قصر متوكل رفتم، و هر چه در آنجا داشتم بيرون آوردم، و آنچه در خانه داشتم، ميان خويشان مورد وثوقم پخش كردم، و در خانه ي خود جز حصيري كه بر آن بنشينم نگذاشتم.

چون شب چهارم شد، متوكل به قتل رسيد، و من و مالم به سلامت مانديم. از آن تاريخ شيعه شدم، و در ركاب و خدمت حضرت عليه السلام قرار گرفتم، و خواستم كه برايم دعا كند، و از جان ولايتش را پذيرفتم.

[163] -163- مسعودي از حسين بن اسماعيل يكي از بزرگان نهروان، نقل مي كند كه گفت:

درباره ي قصر جعفري، و ساختمان هايي كه متوكل به بني هاشم دستور داده بود تا بسازند مطالبي است كه [اينجا و آنجا] نقل مي شود، متوكل براي امام هادي عليه السلام سي هزار درهم فرستاد، و دستور داد تا با آن خانه اي بسازد، نقشه ي آن كشيده شد، و [تنها] اندكي از پايه [و ديوار] آن بالا آمد، روزي متوكل براي ديدن ساختمان ها آمده بود كه نگاهش به خانه ي حضرت عليه السلام كه بالا نيامده بود افتاد، خوشش نيامد، به وزير خود عبيدالله بن يحيي بن خاقان گفت: سوگند به جان خودم، باز سوگند به جان خودم، اگر بار ديگر بيايم و ببينم خانه ي علي بن محمد عليهماالسلام بالا نرفته است، گردنش را مي زنم.

عبيدالله بن يحيي گفت: اي امير! شايد در تنگنا باشد، دستور داد تا بيست هزار درهم [ديگر] به او بدهند عبيدالله بن يحيي، آن پول را توسط فرزند خود احمد براي حضرت عليه السلام فرستاد و گفت: جريان را به او بگو. احمد خدمت امام رسيد و به او خبر را داد، حضرت عليه السلام فرمود: اگر بتواند دوباره براي ديدن ساختمان ها بيايد.

احمد نزد پدر خود برگشت، و فرموده ي امام عليه السلام را نقل كرد، عبيدالله گفت: سوگند به خدا ديگر نمي آيد.

و چون عيد فطر سالي كه متوكل در آن كشته شد فرا رسيد، متوكل به بني هاشم دستور داد تا با پاي برهنه و پياده به ديدنش بروند، و قصد او از اين كار تنها امام هادي عليه السلام بود، پس بني هاشم و امام هادي عليه السلام در حالي كه به يكي از مواليان خود تكيه داشت پياده رفتند، هاشميون رو به امام آورده گفتند: آقاجان! در اين عالم كسي نيست كه دعايش مستجاب شود تا خدا ما را از شر متوكل برهاند؟ امام هادي عليه السلام فرمود: در اين عالم كسي هست كه نزد خدا چيده ي ناخن او از ناقه ي ثمود هم ارجمندتر است كه چون پي شد به درگاه خدا ناله كرد، و خدا فرمود: «در خانه هاي خود سه روز بهره بريد، اين وعده اي است كه دروغ نخواهد بود».

پس متوكل در روز سوم به قتل رسيد.

و روايت شده كه چون در پياده روي آزرده شد فرمود: هان كه او قطع ارحام كرد، خدا عمرش را قطع كند.

[164] -164- علي بن جعفر مي گويد: به امام هادي عليه السلام عرض كردم: كداميك از ما [مردم]، دين خود را بيشتر دوست دارد؟ حضرت عليه السلام در ضمن بياني مفصل فرمود: كسي كه بيشتر صاحب دين [، و پيامبر صلي الله عليه و آله و امام عليه السلام] را دوست دارد، سپس فرمود: اي علي! اين متوكل در مدينه ساختماني مي سازد كه به پايان نمي رسد، و پيش از اتمام، به دست يكي از سركشان ترك مي ميرد.

[165] -165- سعيد صغير مي گويد: نزد سعيد بن صالح دربان رفتم و گفتم: اباعثمان! يكي از ياران تو شدم، سعيد بن صالح كه شيعه بود، گفت: هيهات! آري، سوگند به خدا! گفت: چگونه؟ گفتم: متوكل مرا فرستاد و دستور داد تا بر امام هادي عليه السلام فشار آورم ببينم چه مي كند، درصدد برآمدم ديدم نماز مي خواند، ايستادم تا تمام كرد، چون از نماز رو برگرداند، به من رو كرد و فرمود: سعيد! متوكل از من دست برنمي دارد تا تكه تكه شود! - و با دست مبارك خود اشاره كرد و فرمود: - برو و دور شو. من با ترس بيرون آمدم، و آنچنان هيبت او مرا گرفت كه نمي توانم بيان كنم چون نزد متوكل برگشتم، فرياد و شيون شنيدم، پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: متوكل به قتل رسيد.

پس برگشتيم، و من به امامت او ايمان آوردم.

[166] -166- طبرسي با مدرك از حسين بن محمد نقل مي كند كه گفت:

دوست مؤدبي از فرزندان بغا يا وصيف - شك از من است - داشتم، او گفت: امير هنگام بازگشت از قصر خليفه به من گفت: امروز متوكل اين مرد را كه ابن الرضا عليه السلام مي گويند زنداني كرد و به علي بن كركر سپرد، و از ابن الرضا شنيدم مي گفت: من نزد خدا از ناقه ي صالح ارجمندترم «در خانه هاي خود سه روز بهره بريد، اين وعده اي است كه دروغ نخواهد بود»، و مقصود خود را از اين آيه و سخن، روشن نكرد كه چيست؟

او گفت: من گفتم: خدا تو را ارجمند كند، تهديد كرده است، ببين بعد از سه روز چه مي شود، چون فردا شد او را آزاد كرد، و از او پوزش خواست، و چون روز سوم شد باغر، و يغلون، و تامش، همراه گروهي ديگر حمله كردند، و متوكل را به قتل رساندند، و فرزندش منتصر را جانشين او كردند.

[167] -167- بحراني با سند خود از فارس بن حاتم نقل مي كند كه گفت:

روزي متوكل، سراغ آقا امام هادي عليه السلام فرستاد كه سوار شو و با ما به شكار بيا تا به وجودت تبرك جوييم. امام عليه السلام به فرستاده ي متوكل فرمود: بگو: من آماده ام، و چون فرستاده رفت، فرمود: دروغ مي گويد: مقصودش چيز ديگري است. عرض كردم: آقاجان! چه قصدي دارد؟ فرمود: روشن مي شود، اگر خيري به او برسد نسبتش مي دهد به قصد [شومي] كه نسبت به ما دارد از آن قصدهايي كه او را از خدا دور مي كند [1] ، و اگر شري به او برسد آن را به ما نسبت مي دهد. او امروز به شكار مي رود، و او و سپاهش بر پلي كه روي نهر است درمي آيند، همه مي گذرند ولي اسب من نمي گذرد، و من برمي گردم، و او از اسب مي افتد، و پايش مي لغزد، و دستش بي جان مي شود و يك ماه بيمار مي شود.

فارس مي گويد: امام سوار شد، و ما در ركابش بوديم، و متوكل مي گفت: پسر عموي مدني من كجاست؟ گفتند: اي امير! در سپاه است، مي آيد، گفت: او را به ما برسانيد، ما به نهر و پل رسيديم، پس همه ي سپاه گذشتند و پل متلاشي شد و فروريخت، ما با امام عليه السلام در صفوف آخر مردم بوديم، و فرستاده هاي متوكل در فرمان حضرت عليه السلام چون به نهر و پل رسيديم، اسب حضرت عليه السلام باز ايستاد و عبور نكرد، و بقيه عبور كردند، فرستاده هاي متوكل تلاش كردند تا اسب را عبور دهند، ولي عبور نكرد، متوكل لغزيد و فرستاده ها به او پيوستند، و حضرت عليه السلام برگشت. چند ساعتي از روز نگذشته بود كه خبر آمد: متوكل از اسب افتاده و پايش لغزيد و دستانش از كار افتاد. بيماري متوكل تا يكماه طول كشيد. او امام هادي عليه السلام را نكوهش كرد و گفت: ابوالحسن عليه السلام برگشت تا هنگام افتادن ما نباشد كه ما به وجود او فال بد بزنيم. امام هادي عليه السلام فرمود: ملعون راست گفت، او آنچه در ضمير داشت آشكار كرد.

[168] -168- و نيز با مدرك از محمد بن عبدالله قمي نقل مي كند كه گفت:

هدايايي را از قم براي سرورم امام هادي عليه السلام به سامرا بردم، چون به سامرا رسيدم، خانه اي اجاره كردم و درصدد بودم كه خود خدمت حضرت عليه السلام برسم يا كسي را پيدا كنم كه هدايا را به او برساند، نتوانستم، از پيرزني كه با من در خانه بود، خواستم تا زني را برايم بجويد كه او را متعه كنم. پيرزن بيرون رفت تا پيدا كند، ناگاه ديدم در مي زنند، بيرون رفتم ديدم كودك لاغري است، گفتم: چه مي خواهي؟ گفت: آقا و سرورم امام هادي عليه السلام مي فرمايد: از زحمت تو و اين هدايايي كه براي ما آورده اي تشكر مي كنيم، به وطن خود برگرد، و هدايا را با خود ببر، و هشدار كه بيش از يك ساعت در سامرا نماني، و اگر مخالفت كني، و بماني، كيفر مي بيني، مراقب خود باش.

گفتم: سوگند به خدا! مي روم و نمي مانم، پس پيرزن آمد و با خود متعه اي آورد، او را متعه كردم و شب را ماندم، و با خود گفتم: فردا مي روم، چون اواخر شب فرا رسيد، گروهي به شدت در زدند، پيرزن بيرون رفت، ديدم شبگرد و نگهبان و مأمورانند كه مشعل و شمع به دست دارند به پيرزن گفتند: آن مرد و زن را از خانه ي خود بيرون بياور، پيرزن انكار كرد، پس به خانه ريختند و من و زن را دستگير كردند، و همه ي هدايا و اموال را به غارت بردند، و مرا نيز [نزد حاكم] بردند، و شش ماه در زندان سامرا ماندم.

روزي يكي از دوستداران حضرت عليه السلام نزد من آمد و گفت: [امام عليه السلام مي فرمايد:] آن كيفري كه تو را از آن برحذر داشتيم بر تو فرود آمد، امروز از زندان آزاد مي شوي، به وطن خود برگرد.

من در آن روز آزاد شدم، و سرگردان به راه افتادم تا به قم رسيدم، و دانستم كه در اثر مخالفت فرمان امام عليه السلام، آن كيفر به من رسيد.


پاورقي

[1] مثلا مي گويد: چون من قصد دشمني با او دارم، اين خير به من رسيده است.