بازگشت

ترجمه


[169] -169- صفار قمي با سند خود از علي بن مهزيار نقل مي كند كه گفت:

نزد امام هادي عليه السلام رفتم، آغاز به سخن كرد، و با زبان فارسي با من سخن گفت.

[170] -170- ابوهاشم مي گويد: در خدمت امام هادي عليه السلام - كه بيماري آبله داشت - بودم، به پزشكيارش گفتم: «آب گرفت»، حضرت عليه السلام با تبسم رو به من كرد و فرمود: آيا گمان داري كه فقط تو فارسي مي داني؟ پزشكيار گفت: فدايت شوم، آيا تو فارسي مي داني؟ فرمود: اين فارسي را آري، به تو گفت: بيماري آبله آب گرفت.

[171] -171- و نيز مي گويد: امام هادي عليه السلام كه بر بالينش غلامي حضور داشت - به من فرمود: با اين غلام با فارسي نيكو و فصيح سخن بگو، به غلام گفتم: ناف تو چيست؟ غلام ساكت شد، امام به او فرمود: درباره ي نافت از تو مي پرسد.

[172] -172- و نيز مي گويد: خدمت امام هادي عليه السلام رسيدم فرمود: اباهاشم! با اين خادم با زبان فارسي سخن بگو كه او مي پندارد آن را خوب مي داند. من به خادم گفتم: زانويت چيست؟ پاسخم نداد، امام فرمود: زانويت؟ و گفتم: نافت چيست؟ پاسخ نداد، و امام عليه السلام فرمود: نافت؟

[173] -173- و نيز صفار از ابراهيم بن مهزيار نقل مي كند كه گفت:

امام هادي عليه السلام به علي بن مهزيار نوشت تا براي او زمان سنج [ساعت] بسازد، و ما آن را در سال 28 برايش برديم، چون به سياله رسيديم خبر آمدن خود را به حضرت عليه السلام داد، و خواست تا اجازه دهد او و من به خدمتش برسيم، و نيز زمان تشرف ما را مشخص كند، پاسخ آمد كه بعد از ظهر مي توانيم به خدمتش برسيم، ما همه در حالي كه مسرور، غلام علي بن مهزيار نيز با ما بود در يك روز تابستاني بسيار گرم به راه افتاديم. چون به خانه ي امام عليه السلام نزديك شديم ديديم بلال غلام امام هادي عليه السلام ايستاده انتظار ما را مي كشد، بلال گفت: بفرماييد، ما در حالي كه بسيار تشنه بوديم به اتاقي داخل شديم، چندان ننشسته بوديم كه خادمي آبي بسيار خنك آورد، و نوشيديم، سپس حضرت عليه السلام، علي بن مهزيار را خواست، و او تا بعد از عصر در خدمت حضرت عليه السلام بود، سپس مرا خواست، سلام كردم و خواستم تا اجازه فرمايد دستش را ببوسم، اجازه داد و بوسيدم، و برايم دعا فرمود و نشستم، سپس برخاستم و خداحافظي كردم، چون از در بيرون آمدم صدا زد: ابراهيم! عرض كردم: بله، سرورم! فرمود:

بمان، نشستم، مسرور نيز با ما بود، و فرمود تا زمان سنج به كار گذاشته شود، سپس بيرون آمد، و بر تختي كه نهاده بودند نشست، و در جانب چپ خود براي علي بن مهزيار تختي گذاشت و او نيز نشست، و من در كنار ساعت [- كه با افتادن سنگ زمان را مشخص مي كرد -] ايستاده بودم، سنگي افتاد، و مسرور گفت: هشت، امام فرمود: هشت، ثمانيه؟ عرض كرديم: آري آقاجان! و نزد حضرت عليه السلام تا شب مانديم، سپس بيرون آمديم، به علي بن مهزيار فرمود: فردا مسرور را نزد من بفرست. علي بن مهزيار مسرور را فرستاد، چون خدمت حضرت عليه السلام رسيد، با زبان فارسي فرمود: بار خدايا! چون؟ [مسرور مي گويد:] عرض كردم: نيك، سرورم! پس نصر عبور كرد، حضرت عليه السلام فرمود: در ببند، در ببند، در بسته شد، و رداي خود را بر من افكند تا نصر مرا نبيند، و آنچه خواست از من پرسيد، علي بن مهزيار به ديدار امام عليه السلام آمد، امام عليه السلام به او فرمود: همه ي اين ها از ترس نصر است، علي بن مهزيار گفت: همچون عمرو بن قرح از او مي ترسم.

[174] -174- راوندي از احمد بن هارون نقل مي كند كه گفت:

زير چادري كه در بستان خانه ي او بود نشسته بود، و يكي از غلامانش را تعليم مي دادم كه ديدم امام هادي عليه السلام سوار بر اسب نزد ما آمد، ما برخاستيم تا نزد او بشتابيم كه پيش از نزديك شدن ما پياده شد، و افسار اسب خود را گرفت، و به يكي از طناب هاي چادر بست، سپس آمد و نزد ما نشست، و به من رو كرد و فرمود: در نظر داري چه زماني به مدينه برگردي؟

عرض كردم: امشب. فرمود: نامه اي بنويسم كه آن را به دست فلان تاجر برساني؟ عرض كردم: آري.

فرمود: غلام! دوات و كاغذ بياور. غلام رفت تا از خانه ي ديگر دوات و كاغذ بياورد، چون از ديد ما پنهان شد، اسب شيهه كشيد و دم خود را تكان داد.

حضرت عليه السلام با زبان فارسي به اسب فرمود: اين آشفتگي چيست؟ اسب دوباره شيهه كشيد و دم خود را تكان داد، و حضرت عليه السلام به زبان فارسي به او فرمود: كاري دارم، مي خواهم نامه اي به مدينه بنويسم، صبر كن، تا تمام كنم. اسب براي بار سوم شيهه كشيد و دستان خود را تكان داد، حضرت عليه السلام با زبان فارسي به او فرمود: [افسار را] در آور، و به گوشه ي بستان برو، و همانجا بول و پشگل بكن، و برگرد و در جاي خود بايست.

اسب سر خود را بلند كرد و افسار را در آورد، سپس به گوشه ي بستان در پشت چادر كه ما او را نمي ديديم رفت، و قضاي حاجت كرد و به جاي خود برگشت.

من در دلم آنچنان شور، و وسوسه ي شيطان افتاد كه خدا مي داند، حضرت عليه السلام رو به من كرد و فرمود: احمد! آنچه ديدي دشوارت نباشد، آنچه خدا به محمد و آل محمد عليهم السلام داده، بيش از آنست كه به داود و آل داود داده بود.

عرض كردم: فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله راست مي گويد، با اسب چه گفتگويي داشتيد، من نفهميدم؟

فرمود: اسب به من گفت: سوار شو خانه برويم تا از من آسوده شوي، گفتم: اين آشفتگي چيست؟ گفت: در رنجم.

گفتم: كار دارم، مي خواهم نامه اي به مدينه بنويسم، چون تمام كردم سوار مي شوم.

گفت: مي خواهم قضاي حاجت كنم، و دوست ندارم اين كار را پيش شما انجام دهم.

گفتم: به گوشه ي بستان برو، كار خود را انجام ده، و سر جاي خود برگرد، و اسب چنانكه ديدي انجام داد.

غلام دوات و كاغذ را آورد، آفتاب غروب كرده بود، او آن ها را پيش امام عليه السلام گذاشت،

و امام عليه السلام سرگرم نوشتن نامه شد، تاريكي چنان شد كه ديگر او و نامه ي او را نمي ديدم، پنداشتم كه او نيز مثل من است.

به غلام گفتم: برو شمع بياور تا آقا ببيند چه مي نويسد، غلام به راه افتاد، امام عليه السلام به او فرمود: نيازي نيست. و نامه اي طولاني نوشت تا سرخي شفق نيز رفت، سپس آن را بريد، و به غلام فرمود: اصلاحش كن، غلام نامه را گرفت، رفت و اصلاح كرد و آورد تا مهر بزند، حضرت عليه السلام بدون آنكه وارونه يا وارونه نبودن مهر را ببيند نامه را مهر زد، و به من داد، من آن را گرفتم و برخاستم كه بروم، پيش از آن كه از چادر بيرون شوم در دلم افتاد كه نماز را قبل از آن كه به مدينه درآيم مي خوانم.

امام عليه السلام فرمود: احمد! نماز مغرب و عشا را در مسجد الرسول صلي الله عليه و آله بخوان، و در همانجا از پي آن مرد تاجر باش كه به خواست خدا به او مي رسي.

من به راه افتادم تا به [مدينه و] مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله رسيدم، اذان نماز عشا را گفته بودند، نماز مغرب را خواندم و با آنان نماز عشا را گزاردم، و همانجا در جستجوي آن مرد برآمدم، و او را پيدا كردم و نامه ي امام را به او دادم، آن را گرفت و باز كرد تا بخواند، در آن وقت نتوانست، چراغي خواست، من نامه را گرفتم، و در مسجد در نور چراغ آن را براي او خواندم، ديدم خط امام عليه السلام، هماهنگ [و زيبا]، و هيچ حرفي به حرف ديگر نچسبيده است، و مهر امام عليه السلام نيز درست بود، وارونه نبود.

آن مرد گفت: فردا بيا تا جواب نامه را بنويسم، فردا رفتم، جواب را نوشت، و آن را براي امام عليه السلام آوردم، امام عليه السلام فرمود: آيا به هماهنگونه كه گفتم مرد تاجر را پيدا كردي؟ عرض كردم: آري. فرمود: آفرين.

[175] -175- طبرسي با سند خود از ابوهاشم جعفري نقل مي كند كه گفت:

من در روزگار واثق خليفه، در مدينه بودم كه بغا در جستجوي اعراب به آنجا آمد، امام هادي عليه السلام فرمود: با ما بيرون مدينه بياييد تا بسيج عمومي اين ترك را بنگريم، بيرون رفتيم و ايستاديم تا سپاه او از پيش ما گذشت، چون فرمانده ترك به ما رسيد، امام عليه السلام با او به تركي سخن گفت، او از اسب پياده شد، و سم اسب حضرت را بوسيد.

من به آن فرمانده ترك سوگند دادم كه اين مرد با تو چه گفت؟ او گفت: آيا اين پيامبر است؟ گفتم: نه، گفت: مرا با اسمي كه در كودكي در سرزمين ترك داشتم صدا كرد، تاكنون هيچ كس آن را نمي داند.

[176] -176- و نيز از ابوهاشم جعفري نقل مي كند كه گفت:

نزد امام هادي عليه السلام رفتم، او با من به زبان هندي سخن گفت: نتوانستم پاسخش دهم، پيش حضرت عليه السلام، ظرفي پر از سنگريزه بود، سنگريزه اي را برداشت، و سه بار آن را مكيد، و به طرف من انداخت، آن را برداشتم و در دهان خود گذاشتم، سوگند به خدا! از نزد او بيرون نيامده بودم مگر آنكه به هفتاد و سه زبان سخن مي گفتم كه اولين آن هندي بود.

[177] -177- علي بن مهزيار مي گويد: نزد امام هادي عليه السلام غلامي كه از نژاد سقلبي بود فرستادم، شگفت زده برگشت، گفتم: چيست فرزندم؟ گفت: چگونه متعجب نباشم، با من پيوسته به زبان سقلابي سخن گفت، گويي كه او يكي از ما است! به گمانم او در ميان ايشان زندگي كرده است.