بازگشت

پوشيدن لباس باراني در هواي صاف آفتابي!


يحيي مي افزايد: من آن حضرت را روانه سامرا كردم و خدمتكاري او را در مسير راه، برعهده گرفتم، و با او خوشرفتاري نمودم روزي از روزها با اينكه آسمان صاف بود و خورشيد مي درخشيد، ديدم امام هادي عليه السلام لباس باراني خود را پوشيد و دم اسب خود را گره زده بود، سوار بر اسب شد و حركت كرد، من از كار او تعجب كردم (كه چرا در چنين روز آفتابي، لباس باراني پوشيده و...) ولي چندان نگذشت، كه ابري پديدار شد و شروع به باريدن گرفت و از اين جهت به سختي افتاديم، آن حضرت به من رو كرد و فرمود: «من مي دانم كه تو آنچه را از من ديدي بسيار تعجب كردي و گمان كردي كه من درباره ي باران چيزي مي دانستم كه تو نمي دانستي، ولي آنگونه كه تو گمان بردي نيست (يعني مربوط به علم غيب



[ صفحه 77]



نيست) بلكه من در صحرا زيسته ام و بادهايي را كه به دنبالش باران است، مي شناسم، امروز صبح بادي وزيد، من بوي باران را از آن استشمام كردم، از اين رو براي آن، آماده شدم.»

يحيي بن هرثمه مي گويد: هنگامي كه بغداد رسيديم، ابتدا نزد والي بغداد؛ اسحاق بن ابراهيم طاطري رفتيم، او به من گفت: «اي يحيي! اين مرد! پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله است و تو متوكل را مي شناسي (كه چه جرثومه ي فساد است)، اگر متوكل را بر قتل اين آقا (امام هادي) تحريك كني، با رسول خدا صلي الله عليه و آله طرف خواهي شد.»

گفتم: «سوگند به خدا، در امري، جز نيكي از او نديده ام.» [1] .


پاورقي

[1] همان مدرك، ص 450.