بازگشت

ماجراي عجيب مسيحي و خبر دادن امام از فرزند شيعي او


هبة الله موصلي روايت مي كند مردي نصراني كه از ديار ربيعه و اصلاً از اهالي «كفر توثا» (يكي از قريه هاي فلسطين) بود، به شغل



[ صفحه 126]



كتابت (نويسندگي) اشتغال داشت و به نام «يوسف بن يعقوب» خوانده مي شد، بين او و پدرم رابطه دوستي بود، روزي اين كاتب نصراني، نزد پدرم آمد، گفتم: براي چه به اينجا آمده اي؟ گفت: «به حضور متوكل (خليفه وقت) دعوت شده ام ولي نمي دانم براي چه احضار شده ام و از من چه مي خواهد؟ و من سلامتي خود را از خداوند به صد دينار خريده ام و آن صد دينار را برداشته ام تا به امام هادي عليه السلام بدهم.»

پدرم گفت: در اين مورد، موفق شده اي.

آن مرد نصراني نزد متوكل رفت و پس از اندك مدتي، نزد ما آمد در حالي كه شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت: «ماجراي خود را به من بگو.» او گفت: «به شهر سامرا رفتم، كه قبلاً هرگز به اين شهر نرفته بودم، به خانه اي وارد شدم، با خود گفتم بهتر اين است كه نخست قبل از آنكه كسي مرا بشناسد كه به سامرا آمده ام، اين صد دينار را به امام هادي عليه السلام برسانم، بعد نزد متوكل بروم، در آنجا دانستم كه متوكل، امام هادي را از سوار شدن (و بجايي رفتن) قدغن كرده و او خانه نشين است، با خود گفتم: چه كنم، من يك نفر نصراني هستم، اگر خانه ي ابن الرضا (امام هادي عليه السلام) را بپرسم، ايمن نيستم كه اين خبر زودتر به گوش متوكل برسد و بر بيچارگيي كه در آن هستم، افزوده گردد.

ساعتي در اين باره فكر كردم، به نظرم آمد كه سوار بر الاغم شوم و در شهر بروم و از مركب خود جلوگيري نكنم، تا هر كجا كه



[ صفحه 127]



خواست برود، شايد خانه ي آن حضرت را بشناسم، بي آنكه از كسي بپرسم، آن صد دينار را در كاغذي نهاده و به جيبم گذاشتم و سوار بر الاغم شدم، آن الاغ از خيابانها و بازارها، خود به خود عبور مي كرد، تا اينكه به در خانه اي رسيد و در همانجا ايستاد، هر چه كوشيدم تا از آنجا حركت كند، حركت نكرد، به غلام خود گفتم: «بپرس كه اين خانه ي كيست؟»

او پرسيد، جواب دادند: خانه ي ابن الرضا (امام هادي عليه السلام) است.

گفتم: الله اكبر، دليلي است كافي، ناگاه خدمتكار سياه چهره اي از آن خانه بيرون آمد و گفت: «تو يوسف بن يعقوب هستي؟»

گفتم: آري.

گفت: وارد خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند و سپس به اندرون رفت، با خود گفتم اين دليل ديگري بر مقصود است، از كجا اين غلام مي دانست كه من يوسف بن يعقوب هستم، با اينكه من هرگز به اين شهر نيامده ام و كسي مرا در اين شهر نمي شناسد، بار ديگر خدمتكار آمد و گفت: «آن صد دينار را كه در كاغذ پيچيده اي و به همراه داري بده»، آن را دادم و با خود گفتم: اين دليل سوم است بر مقصود.

سپس آن خدمتكار نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو!

من به خانه ي ابن الرضا عليه السلام وارد شدم، ديدم آن حضرت تنها در خانه ي خود نشسته است، تا مرا ديد به من فرمود: «اي يوسف آيا وقت آن نرسيده تا رستگار شوي؟»

گفتم: «اي مولاي من! دليلها و نشانه هايي (بر صدق شما



[ صفحه 128]



و اسلام) براي من آشكار گرديد، كه براي هدايت و رستگاري من كفايت مي كند.»

فرمود: «هيهات! تو اسلام را نمي پذيري، ولي به زودي پسرت فلاني مسلمان مي شود و از شيعيان ما مي گردد، اي يوسف! گروهي گمان مي كنند كه دوستي ما سودي به حال امثال شما ندارد، ولي آنها دروغ گفتند، سوگند به خدا دوستي ما، به حال امثال تو (كه نصراني هستي) نيز سودبخش است، برو دنبال آن كاري كه براي آن آمده اي، زيرا آنچه را دوست داري، به زودي خواهي ديد و به زودي داراي پسر مبارك خواهي شد.

آن مرد نصراني مي گويد: نزد متوكل رفتم، و به تمام مقاصدم رسيدم و بازگشتم.

هبة الله مي گويد: من بعد از مرگ همين نصراني، با پسرش ديدار كردم، ديدم مسلمان است و در مذهب تشيع، استوار و محكم مي باشد، او به من خبر داد كه پدرش بر همان دين نصرانيت مرد، ولي خودش بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پيوسته مي گفت:

انا بشارة مولاي:

«من بشارت مولاي خود (امام هادي عليه السلام) هستم.»