بازگشت

از مدينه تا سامرا


امام هادي (ع) سه روز پس از دريافت نامه ي متوكل، همراه فرزند خردسالش امام حسن (ع) و ديگر اعضاي خانواده به اتفاق «يحيي بن هرثمه» مدينه را به مقصد سامرا ترك كرد. در ميان راه حوادثي رخ داد و كراماتي از آن گرامي ديده شد كه در تاريخ ثبت است و ما بعضي از آنها را به اختصار ذكر مي كنيم.



[ صفحه 169]



- دشت سرسبز: يحيي بن هرثمه مي گويد: در بين راه دچار تشنگي شديم؛ به گونه اي كه خود و چارپايانمان در معرض نابودي قرار گرفتيم. در اين هنگام به دشت سرسبزي رسيديم كه درختها و چشمه هاي فراواني داشت، بدون آن كه انساني در آنجا زندگي كند. خود و چارپايانمان را سيراب كرديم و تا هنگام عصر به استراحت پرداختيم. سپس آنچه مي توانستيم آب برداشتيم و به راه خود ادامه داديم.

پس از آن كه مقداري راه رفتيم متوجه شديم كه يكي از خدمتكاران، كوزه نقره اي مرا در آن منزل جاي گذاشته است. با سرعت بدانجا بازگشتم؛ ولي وقتي به آن سرزمين رسيدم جز خشكي چيزي نديدم و از آن همه سر سبزي و خرمي و چشمه هاي آب اثري نبود. كوزه را برداشته به سوي كاروان بازگشتم و به كسي چيزي نگفتم. وقتي خدمت امام (ع) رسيدم تبسمي كرد و چيزي نفرمود، جز آن كه از كوزه پرسيد و من خبر دادم كه آن را پيدا كردم. [1] .

- بيابانهاي پر از قبر: يحيي بن هرثمه نقل مي كند: به دستور متوكل براي احضار علي ابن محمد (ع) عراق را به مقصد حجاز ترك كرديم. در ميان ياران من يكي از رهبران خوارج وجود داشت و نيز كاتبي بود كه اظهار تشيع مي كرد. من نيز بر آيين «حشويه» [2] بودم. فرد خارجي و كاتب درباره ي مسائل اعتقادي با هم مناظره مي كردند، و من براي گذراندن سفر به گفتگوهاي آنان گوش مي دادم.

چون به نيمه ي راه رسيديم، مرد خارجي به كاتب گفت: «مگر اين سخن مولايتان علي ابن ابي طالب نيست كه هيچ قطعه اي از زمين نيست مگر آن كه قبري است يا قبري خواهد شد؟ اينك بدين بيابان بنگر، كجاست آن كس كه در اين مكان بميرد تا خدا آن را قبر قرار دهد؟»



[ صفحه 170]



به كاتب گفتم: آيا اين سخن (و اعتقاد) شماست؟ گفت: آري. گفتم: مرد خارجي راست مي گويد: چه كسي در اين بيابان وسيع خواهد مرد تا خداوند آن را پر از قبر كند؟ و ساعتي بر اين گفتار خنديدم؛ به گونه اي كه «كاتب» شرمنده و خوار شد.

هنگامي كه وارد مدينه شديم نزد «علي بن محمد» رفته نامه ي متوكل را به او تسليم كرديم. امام (ع) نامه را خواند و اعلام آمادگي كرد. چون روز بعد به محضرش رسيديم، با آن كه فصل تموز و هوا در نهايت گرمي بود امام (ع) خياطي را مأمور كرد تا به كمك تعداد ديگري از خياطان براي او و خدمتكارانش از پارچه هاي ضخيم «خفتان» [3] بدوزند و تا فردا صبح آماده كنند.

من از اين اقدام امام (ع) شگفت زده شدم و با خود گفتم: در فصل تموز و گرماي شديد حجاز و در حالي كه فاصله ي ميان حجاز و عراق ده روز راه است، اين لباسها را به چه منظور تهيه مي كند؟! اين مردي است كه سفر نكرده و فكر مي كند در هر سفري انسان نيازمند چنين لباسهايي است. و شگفت از شيعيان است كه با اين درك، چگونه او را پيشواي خود مي پندارند!

چون زمان حركت فرا رسيد امام (ع) به خدمتكارانش دستور داد كه لباس گرم همراه خود بردارند. تعجب من بيشتر شد و با خود گفتم: او مي پندارد كه در بين راه، زمستان به سراغ ما خواهد آمد كه اين چنين توصيه اي مي كند.

از مدينه خارج شديم. هنگامي كه به جايگاه مناظره رسيديم، ناگهان ابر تيره اي پديدار و در پي آن، رعد و برق آغاز شد، و چون بر بالاي سر ما قرار گرفت تگرگهاي درشتي مانند سنگ بر سر ما ريخت. امام (ع) و خدمتكارانش «خفتان» را بر خود پيچيده و لباسهاي گرم را پوشيدند . به من و كاتب نيز لباس گرم دادند.

بر اثر بارش اين تگرگ، هشتاد نفر از ياران من كشته شدند. ابر، از روي ما گذشت و



[ صفحه 171]



هوا به حالت عادي بازگشت. امام (ع) به من فرمود: «اي يحيي! به بازماندگان يارانت دستور ده مردگان را دفن كنند، خداوند بيابانها را اين چنين پر از قبر مي كند.»

من خود را از اسب به زمين انداختم و ركاب و پاي آن حضرت را بوسيدم و گفتم: شهادت مي دهم كه جز «الله» معبودي نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده او است و شما جانشينان خدا در زمين هستيد. من تاكنون كافر بودم؛ ولي هم اكنون به دست شما اسلام آوردم. از آن لحظه تشيع را برگزيدم و در خدمت امام هادي (ع) بودم تا زماني كه در گذشت. [4] .

- استقبال غير منتظره: امام هادي (ع) در مسير سامرا، به بغداد رسيد. «اسحاق بن ابراهيم»، والي بغداد با آگاهي از خبر ورود حضرت به بغداد، با فرماندهان و رجال مملكتي به استقبال امام (ع) آمد. «خضر بن محمد بزاز» مي گويد: براي انجام كاري از خانه بيرون آمدم و چون به «پل» رسيدم جمعيت انبوهي را ديدم كه در نقطه اي گرد آمده، مي گويند: «ابن الرضا [5] از مدينه آمده است». سپس آن حضرت را ديدم كه از «پل» عبور كرد و - در حالي كه جمعيت، پيشاپيش و پشت سر او در حركت بودند - وارد خانه ي «خزيمة بن حازم» شد. [6] .

اسحاق بن ابراهيم در گفتگويي با يحيي بن هرثمه سفارش امام هادي (ع) را به وي كرد و گفت: «اين مرد، فرزند رسول خداست، و متوكل كسي است كه تو مي داني و بهتر مي شناسي. بنابراين چنانچه متوكل را بر كشتن او ترغيب كني بدون شك رسول خدا (ص) دشمن تو خواهد بود.»

يحيي در پاسخ گفت: «سوگند به خدا، جز خوبي چيز ديگري از او سراغ ندارم.» [7] .



[ صفحه 172]




پاورقي

[1] اثبات الوصية، ص 197.

[2] «حشويه» به آن گروه از اصحاب حديث گفته مي شود كه به ظاهر احاديث استناد مي كردند. آنان از نظر اعتقادي قائل به جبر و تشبيه و تجسيم بودند و خدا را داراي حركت، انتقال، حد، جهت، دست، گوش، چشم و... مي پنداشتند (براي آگاهي بيشتر از عقايد آنان به معجم الفرق الاسلامية، نوشته ي شريف يحيي الامين، ص 97 و المقالات و الفرق، نوشته ي سعد بن عبدالله اشعري قمي، ص 12 مراجعه كنيد).

[3] «خفتان»، جبه ي ويژه اي بود كه از ابريشم يا پشم مي بافتند و در هنگام جنگ مي پوشيدند؛ بگونه اي كه شمشير به آن اثر نمي كرد (لغت نامه دهخدا).

[4] بحارالانوار، ج 50 ص 142 - 144.

[5] «ابن الرضا» لقبي است كه به امام جواد، امام هادي و امام عسكري عليهم السلام گفته مي شده است.

[6] اثبات الوصية، ص 200.

[7] مروج الذهب، ج 4، ص 85.