بازگشت

توطئه ي قتل امام


توطئه هاي متوكل، عليه امام هادي (ع) يكي پس از ديگري با شكست مواجه شد و هر روز كه بر زندگي پيشواي شيعيان مي گذشت، ابعاد وجودي و چهره ي الهي و ملكوتي آن گرامي در ميان مردم و حتي درباريان، تجلي بيشتري مي نمود، و همين امر، خشم و كينه ي متوكل را نسبت به آن حضرت افزونتر مي كرد؛ به گونه اي كه وجود امام (ع) براي وي غير قابل تحمل شد و تصميم به قتل او گرفت.

«ابن اورمه» مي گويد: در روزگار متوكل به سامرا رفته و بر «سعيد حاجب» وارد شدم؛



[ صفحه 191]



و اين در وقتي بود كه متوكل، ابوالحسن (ع) را به او سپرده بود تا او را بكشد.

سعيد رو به من كرد و (از روي تمسخر و استهزا) گفت:

- آيا دوست داري خداي خود را ببيني؟

- سبحان الله! خدا كه با چشم ديده نمي شود.

- منظورم كسي است كه شما او را امام مي خوانيد.

- بي ميل نيستم.

من، مأموريت يافته ام او را بكشم و فردا اين كار را خواهم كرد، و هم اكنون صاحب البريد (پستچي) آنجاست؛ وقتي بيرون آمد نزد او برو!

وقتي پستچي بيرون آمد، وارد اتاقي شدم كه امام (ع) زنداني بود. ديدم قبري در پيش روي حضرت كنده شده است. سلام كردم و سخت گريستم.

امام (ع) از علت گريه ام پرسيد. عرض كردم: براي آنچه مي بينم. فرمود: «نگران مباش! آنان به مقصودشان نخواهند رسيد؛ دو روز بيشتر طول نمي كشد كه خداوند خون او، و يارش را كه ديدي خواهد ريخت.» سوگند به خدا، دو روز بعد متوكل كشته شد. [1] .

بر اساس نقل ديگري، متوكل در پي دريافت گزارشهاي ناراحت كننده اي از امام هادي (ع) تصميم بر قتل آن حضرت گرفت و با ناراحتي فرياد مي كشيد: سوگند به خدا، اين... را كه به دروغ ادعا مي كند و رخنه در دولت ما افكنده است، خواهم كشت.

سپس چهار نفر از جلادان نفهم خود را مأمور اين كار كرد؛ به دست هر كدام شمشيري داد و گفت: همين كه ابوالحسن وارد شد از هر طرف بر او حمله كرده وي را به قتل برسانيد. و سوگند ياد كرد كه حتي پس از قتل پيكر او را به آتش خواهم كشيد.

امام (ع) آمد، در حالي كه مردم به استقبالش شتافتند و آمدنش را به يكديگر بشارت مي دادند. چون چشم متوكل به حضرت افتاد تحت تأثير هيبت و عظمت الهي او قرار گرفت و ترس و وحشت بر او چيره شد؛ چندان كه خود را از تخت بر زمين افكند و با گرمي به استقبال امام (ع) شتافت و ضمن تجليل فراوان از آن حضرت، خطاب به او گفت:



[ صفحه 192]



سرور من! شما در چنين وقتي چرا زحمت كشيده تشريف آورده ايد؟

امام (ع) فرمود: پيك شما آمد و گفت: متوكل شما را احضار كرده است. متوكل گفت: مولاي من! آن نابكار زاده، دروغ گفته است. شما هر زمان كه صلاح ديديد مي توانيد بازگرديد. سپس از وزير و پسرانش خواست امام (ع) را بدرقه كنند. [2] .

و بدين ترتيب، اين بار نيز نقشه ي متوكل، نقش بر آب و اميدش به يأس و نااميدي مبدل شد.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 50، ص 195.

[2] بحارالانوار، ج 50، ص 196 (به اختصار).