بازگشت

در زمان خلفاي معاصر


امام علي النقي عليه السلام در سال 220 هجري پس از رحلت پدر بزرگوارش به مسند امامت نشست و چون وفاتش در سال 254 اتفاق افتاده بنابراين در حدود 34 سال در دوران امامت خود با شش تن از خلفاي عباسي به شرح زير معاصر بوده است:

از سال 220 هجري تا سال 227 (7 سال) با معتصم.

از سال 227 تا سال 232 (5 سال) با الواثق بالله.

از سال 232 تا سال 247 (15 سال) با متوكل.

از سال 247 تا سال 248 (6 ماه) با منتصر.

از سال 248 تا سال 252 (4 سال) با مستعين.

و از سال 252 تا سال 254 (2 سال) با معتز.

معتصم كه به وسيله ام الفضل (دختر برادرش) امام جواد عليه السلام را مسموم كرده بود پس از شهادت آن حضرت ظاهرا متعرض امام هادي نگرديد و آن حضرت در مدينه مشغول كار خود بود و چون معتصم درگذشت پسر بزرگش هارون بن معتصم معروف به الواثق بالله به جاي او نشست و مردم با وي بيعت كردند.

هارون بن واثق مرد عياش و خوش گذران بود و اوقات خود را با اكل و



[ صفحه 26]



شرب و هوسراني مي گذرانيد و امور خلافت را هم به وزيرش محمد ابن عبدالملك زيات و به قاضي ابي دؤاد سپرده بود.

امام هادي عليه السلام در زمان حكومت پنج ساله واثق نيز در مدينه بود تا اينكه در سال 232 هجري واثق در سن 36 سالگي به علت افراط در شهوتراني در سامراء درگذشت و نوبت حكومت به برادرش جعفر متوكل دهمين خليفه عباسي رسيد.

متوكل خبيث ترين خلفاي بني عباس بود و او را در ميان عباسيان مانند يزيد در ميان خلفاي اموي دانسته اند حضرت امير عليه السلام ضمن اخبار غيبي در مورد او فرموده است: عاشرهم اكفرهم يقتله اخص الخلق به (دهمين آنها كافرترين آنها است و آنكه از همه به او نزديكتر است آن را مي كشد).

متوكل پس از چند ماه كه از خلافت او گذشت بر محمد بن عبدالملك زيات كه مقام وزارت را داشت خشمگين گرديد و تمام اموال و دارائي او را تصاحب نمود و دستور داد وي را در تنور آهني كه از داخل ميخكوب بوده و خود محمد آن را در زمان وزارتش براي شكنجه و كشتن مردم ساخته بود انداختند و محمد چهل روز در داخل تنور بود تا به وضع فجيعي هلاك گشته و به سزاي اعمال خود رسيد.

پس از مرگ محمد بن عبدالملك، متوكل فتح بن خاقان را وزير خود گردانيد و شه پسر خود را (منتصر و معتز و مؤيد) به ترتيب وليعهد خود قرار داد.

متوكل بغض و عداوت مخصوصي نسبت به علويان داشت و از هر حيث درصدد ايذاء و اذيت آنها بود. عمر بن فرج كه از جانب متوكل فرماندار مكه و مدينه بود مردم را از احسان به اولاد ابيطالب منع مي كرد و چنانچه مي شنيد كسي درباره آنان احسان و نيكي نموده است او را عقوبت مي كرد و در نتيجه وضع و حال علويان از نظر اقتصادي بسيار پريشان و آشفته بود و زنان علويه



[ صفحه 27]



مشغول چرخ ريسي بودند و لباسهايشان كهنه و مندرس شده فقط يك جامه مناسب براي اداي نماز داشتند كه به ترتيب در موقع نماز از آن استفاده مي كردند و اين عمر بن فرج مرد پليدي بود كه با خاندان عصمت مخالف و دشمن بود و امام جواد عليه السلام نيز او را نفرين كرده كه عاقبت كارش به اسارت و فلاكت و ذلت كشيد چنانكه كليني از محمد بن سنان روايت مي كند كه گفت خدمت ابي الحسن (ثالث عليه السلام) رسيدم و فرمود:

اي محمد آيا براي آل فرج اتفاقي افتاده است؟ عرض كردم بلي عمر (عمر بن فرج كه والي مدينه بود) مرده است. حضرت فرمود الحمد لله و تا 24 مرتبه كه من شمردم تكرار فرمود!

عرض كردم مولاي من اگر مي دانستم اين خبر شما را اين چنين مسرور مي كند پابرهنه و دوان دوان به نزد شما مي آمدم.

امام فرمود: اي محمد مگر نمي داني كه او خدا لعنتش كند به پدرم محمد ابن علي عليه السلام چه گفت؟ عرض كردم نه، فرمود درباره چيزي پدرم با او سخن مي گفت او در جوابش گفت اظنك سكران!! پدرم فرمود خدايا اگر تو مي داني كه من امروز براي رضاي تو روزه داشتم طعم غارت شدن و ذلت و اسارت را به او بچشان، به خدا سوگند پس از چند روز مال و دارائيش به غارت رفت سپس به اسيري گرفتند و اينك هم مرده است خدايش نيامرزد خداي عزوجل از او انتقام گرفت و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش مي گيرد. [1] .

سيوطي در تاريخ الخلفاء مي نويسد كه متوكل در سنه 236 (در چهارمين سال حكومت خود) دستور داد قبر مطهر حضرت حسين عليه السلام را با خانه هاي اطراف آن خراب نموده و در جاي آن زراعت كنند و مردم را از زيارت قبر آن حضرت ممانعت نمود و مسلمين از اين كار متألم شدند و اهل بغداد در ديوارها و



[ صفحه 28]



مساجد به او فحش و دشنام نوشتند و شعراء نيز وي را هجو كردند و يكي از شعراء در اين مورد گويد:



بالله ان كانت امية قد اتت

قتل ابن بنت تبيها مظلوما



فلقد اتاه بنوابيه بمثله

هذا لعمري قبره مهدوما



اسفوا علي لا يكونوا شاركوا

في قتله، فتتبعوه رميما [2] .



به خدا سوگند اگر بني اميه پسر دختر پيغمبرشان (حسين عليه السلام) را مظلوم كشتند.

پسران پدرش (بني عباس) به جانم سوگند مانند آن را انجام دادند و اين است قبر خراب شده او.

بني عباس تأسف خوردند با اينكه در قتل او شركت نكردند پس دنبال جد او گشتند.

و در تاريخ حبيب السير است كه متوكل از غايت شقاوت دستور داد روضه مقدسه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را براي زراعت هموار نموده و به آن آب ببندند و هر چه سعي كردند آب به قبر مقدس جاري نشد و آب ها روي هم انباشته گرديد آنگاه گاو بستند گاوها نيز قدم از قدم برنداشتند و اين امر سبب حيرت خلايق شد و آن زمين را حائر ناميدند. [3] .

ابوالفرج اصفهاني مي نويسد علت اينكه متوكل به خراب كردن قبر حسين عليه السلام دستور داد اين بود كه يكي از زنان مغنيه پيش از آن كه متوكل به خلافت رسد كنيزكان خود را به نزد او مي فرستاد كه موقع باده نوشي برايش خوانندگي كنند و پس از آنكه متوكل به خلافت رسيد كسي را به نزد زن مغنيه فرستاد تا كنيزكان را به مجلس او فرستد و در آن موقع آن زن به زيارت مرقد مطهر امام حسين عليه السلام رفته بود و چون از اين ماجرا آگاه شد فورا به خانه



[ صفحه 29]



مراجعت نمود و يكي از كنيزكان خود را كه مورد علاقه متوكل بود به نزد او فرستاد.

متوكل از كنيزك پرسيد كجا رفته بودي؟ كنيزك گفت بانوي ما به حج رفته بود و ما نيز همراهش بوديم (و آن موقع ماه شعبان بود) متوكل گفت شما در ماه شعبان كجا به حج رفته بوديد؟ كنيزك گفت به زيارت قبر حسين عليه السلام، متوكل خشمگين شد و دستور داد بانوي آن كنيزك را به زندان افكنده و دارائيش را مصادره كردند! آنگاه يكي از خواص خود را كه قبلا يهودي بود و ديزج نام داشت براي ويراني قبر آن حضرت روانه نمود و دستور داد كه آنجا را با خاك يكسان كند و آثار آن را به كلي از بين ببرد!

ديزج به دستور متوكل راه كربلا پيش گرفت و قبر مطهر و اطراف آن را از چهار طرف تا دويست جريب ويران كرد و آب روان نمود و آنگاه گروهي از يهوديان را بدانجا برد و دستور داد تا در آنجا كشاورزي كنند و به فاصله هر ميل پاسگاهي تشكيل داده و مأمورين مسلحي آنجا گماشت تا هر كسي كه به زيارت قبر بيايد دستگيرش كنند و به نزد وي برند!

سپس ابوالفرج از محمد بن حسين اشناني روايت مي كند كه گفت مدتي از ترس مأمورين متوكل نتوانستم به زيارت حسين عليه السلام بروم و بالاخره خود را به خطر افكنده و تصميم گرفتم به هر نحوي باشد خود را به قبر آن حضرت برسانم و در اين اثنا يكي از عطرفروشان نيز همراه من شد و هر دو به قصد زيارت به راه افتاديم و شبها راه مي رفتيم و روزها از انظار مخفي مي شديم و بدين ترتيب خود را به غاضريه رسانيديم و آنجا به انتظار نشستيم چون شب از نيمه گذشت برخاستيم از ميان دو تن از مأمورين متوكل كه هر دو خوابيده بودند گذشتيم و خود را كنار قبر رسانديم ولي در اثر ويراني كه به وجود آورده بودند جاي قبر براي ما معلوم نبود.



[ صفحه 30]



لذا ما خاك هاي آنجا را مشت كرده و مي بوئيديم و جلو مي رفتيم و چون به قبر مطهر رسيديم ديديم صندوق و ضريح را برداشته و سوزانيده و به جاي آن آب بسته اند و آبها فرو نشسته و آنجا مانند گودالي شده و ما همانجا را زيارت كرديم و خود را به روي خاكها افكنديم و چنان بوي خوشي استشمام كرديم كه تاكنون نظير آن به مشام من نخورده بود و به عطرفروشي كه همراه من بود گفتم اين بوي چه عطري است؟ گفت به خدا سوگند من تاكنون بوي هيچ عطري را چنين نشنيده ام بالاخره ما قبر را وداع كرده و علامت هائي در اطراف آن نصب كرديم و پس از كشته شدن متوكل با گروهي از اولاد ابي طالب و شيعيان بدانجا آمده و نشانه ها را پيدا كرده و قبر را بنا نموديم. [4] .

شيخ طوسي از ابوبريرة، فضل بن محمد روايت مي كند كه گفت:

من همسايه ابراهيم ديزج بودم و او را در آن بيماري كه منجر به فوت وي گرديد عيادت نمودم و او را با حالت بسيار بدي مشاهده كردم كه مدهوش بود و طبيبي نيز در كنارش نشسته بود چون با او مؤانست و معاشرت داشتم از حالش پرسيدم و او حال خود را از من كتمان نمود و ضمن اشاره مقصود خود را فهمانيد كه طبيب اينجا است، طبيب وقتي اشاره او را فهميد بدون اينكه به او دستور دواء دهد از آنجا خارج گرديد و اطاق خلوت شد، من دوباره از حال او پرسيدم گفت:

از خدا آمرزش مي خواهم و تو را (از مطلبي) آگاه مي گردانم!

متوكل به من دستور داد به نينوا روم و قبر حسين عليه السلام را از بين ببرم و آثار آن را محو نمايم! با غلامان خود شبانه بدانجا رسيديم و من دستور دادم كارگران با بيل و كلنگ و ادوات شخم قبر مطهر را خراب نمايند و در جاي آن كشت و زرع كنند و چون در اثر رنج سفر خسته بودم خوابم گرفت و ناگهان



[ صفحه 31]



غوغا و جنجالي شنيدم و ديدم غلامان مرا بيدا مي كنند، با حال پريشان از خواب برخاستم و پرسيدم چه خبر است؟

گفتند: وضع عجيبي پيش آمده است گروهي ميان ما و قبر حائل شده و به سوي ما تير پرتاب مي كنند! من برخاستم تا آن وضع را بررسي كنم ديدم همانگونه است كه آنها تعريف مي كنند و اين در اول شب از شبهاي بيض بود، من هم دستور دادم كه آنها را تيرباران كنند ولي تير ما به سوي خود ما برمي گشت و هر يك از غلامان كه تيري مي انداخت آن تير برمي گشت و صاحب خود را مي كشت!!

من از ديدن اين منظره دچار وحشت و بي تابي شدم و تب و لرزش بدن مرا فراگرفت لذا در همان وقت از كنار قبر دور شدم و خود را آماده كردم كه متوكل مرا به قتل خواهد رسانيد زيرا مأموريت خود را به نحو مطلوب انجام نداده ام.

ابوبريرة گفت آنچه تو را از ناحيه متوكل به ترس انداخته برطرف گرديد زيرا شب گذشته متوكل كشته شده و منتصر در امر قتل او معاونت نمود، گفت من اين را شنيدم ولكن مرا از آن وحشت و لرزش عارضه اي حاصل شده كه اميد بقاء ندارم.

ابوبريرة گويد اين گفتگو در اول روز بود و هنوز غروب نشده بود كه ديزج وفات يافت. [5] .

مادر متوكل برخلاف پسرش به علويين احسان مي نمود و به طور كلي اهل خير و انفاق بود و خود نيز از سادات و نجبا به شمار مي رفت، ابن جوزي در تذكره خود از احمد بن خصيب روايت عجيبي نقل كرده است كه گفت من كاتب سيده مادر متوكل بودم روزي خادمي از جانب سيده نزد من آمد و



[ صفحه 32]



كيسه اي كه هزار اشرفي در داخل آن بود به من داد و گفت سيده مي گويد اين پول از پاكيزه ترين اموال من است ميان مستحقين تقسيم كن و نام كساني را هم كه بدانها پول مي دهي براي من بنويس تا بعد از اين نيز اگر چنين اموالي داشته باشم بدانها تقسيم كنم.

راوي گويد من به نزد رفقاي خود آمدم و مستحقين را پرسيدم و نام آنها را يادداشت كردم و سيصد اشرفي از پول آن كيسه را ميان آنها تقسيم كردم و بقيه آن نزد من باقي ماند و نصف شب صداي در خانه را شنيدم و پرسيدم كيستي؟

گفت فلان مرد علوي هستم و او يكي از همسايگان من بود چون داخل شد گفتم چه كار داري؟ گفت گرسنه ام و من يك اشرفي به او دادم و او تشكر نمود و رفت.

زوجه ام پرسيد اين مرد كه در اين موقع شب آمده بود؛ كه بود؟

گفتم همسايه ما فلان مرد علوي است اظهار گرسنگي مي كرد و من نيز يك اشرفي به او دادم و رفت!

زوجه ام گريه كرد و گفت آيا تو شرم نكردي از چنين مردي كه به تو رو آورده و استحقاق او را هم مي داني يك اشرفي به وي دادي؟ برخيز و هر چه از پول آن كيسه در نزد توست همه را به آن مرد علوي بده!

سخن زن در من اثر نمود و برخاستم و عقبش رفتم و كيسه اشرفي را تماما به او دادم و چون به خانه برگشتم پشيمان شدم كه اكنون اين خبر به گوش متوكل مي رسد و او از عداوتي كه نسبت به علويين دارد مرا به قتل مي رساند.

زوجه ام گفت مترس به خدا توكل كن و به جد علويين پناه ببر ما در اين گفتگو بوديم كه در خانه زده شد و غلامان با چراغ ها و مشعل ها ظاهر شدند و گفتند سيده تو را خواسته است!



[ صفحه 33]



من هراسان برخاستم و روانه شدم و غلامان مرا از اطاق هائي مرور دادند و پشت پرده اي نگاه داشتند و خادم به من گفت سيده پشت پرده است و من صداي سيده را شنيدم كه گريه مي كرد و به من گفت: اي احمد خداوند به تو و زوجه ات جزاي خير دهد در اين ساعت كه خوابيده بودم پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نزد من آمد و فرمود خداوند به تو و به زوجه احمد بن خصيب جزاي خير دهد! بگو ببينم مطلب از چه قرار است؟

من قضيه مرد علوي را با او نقل كردم و او گريه مي كرد آنگاه به من جامه ها و دينارهائي داد و گفت اين براي آن مرد علوي، اين هم براي زوجه تو، اين هم براي خودت و آنچه داده بود معادل يكصد هزار درهم بود من آنها را گرفتم و آمدم به خانه آن مرد علوي و در خانه را زدم و او از داخل خانه صدا زد اي احمد آنچه را كه آورده اي بده و در حالي كه گريه مي كرد بيرون آمد، من از علت گريه اش پرسيدم گفت چون (از تو اشرفي ها را گرفته و) به منزل خود آمدم.

زوجه ام پرسيد اين چيست؟ و من او را از ماجرا آگاهش ساختم گفت برخيز دو ركعت نماز بخوانيم و درباره سيده و زوجه اش و احمد دعا كنيم پس نماز خوانده و دعاء كرده و خوابيديم و من رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه فرمود درباره كساني كه به تو احسان نمودند سپاسگزاري كردي و الساعة چيزي براي تو مي آورند آن را نيز قبول كن! [6] .



[ صفحه 34]




پاورقي

[1] اصول كافي باب مولد ابي جعفر الثاني حديث 9.

[2] تاريخ الخلفاء، ص 321.

[3] منتخب التواريخ ص 464.

[4] مقاتل الطالبيين ص 598.

[5] امالي طوس ص 336.

[6] تذكرة الخواص ص 209.