بازگشت

معجزات و كرامات


كرامات و معجزاتي كه از ائمه ي اطهار عليهم السلام به ظهور رسيده و در كتب معتبره ثبت گرديده است خود دليل ديگري بر امامت آنها محسوب مي گردد همچنانكه معجزات انبياء نيز دليل نبوت آنها بوده است و اينك ذيلا به چند فقره از معجزات و كرامات امام علي النقي عليه السلام به طور اجمال اشاره مي گردد:

1- از خيران اسباطي (كه از بغداد به مدينه مسافرت كرده بود) روايت كرده اند كه گفت در مدينه خدمت ابوالحسن علي بن محمد عليهماالسلام رفتم و آن حضرت (پس از احوال پرسي) فرمود از واثق (خليفه عباسي) چه خبر داري؟ عرض كردم در حال سلامت و عافيت بود و ملاقات من با او از همه كس نزديكتر است و من ده روز پيش او را ديدار نمودم.

حضرت فرمود اهل مدينه مي گويند كه او مرده است!

عرض كردم ديدار من با او از همه نزديكتر است، فرمود مردم مي گويند او مرده است!

چون فرمود مردم مي گويند من دانستم كه منظورش از مردم خود آن حضرت است، سپس فرمود جعفر (متوكل) چه مي كند؟ عرض كردم او در زندان مي باشد و حالش از همه بدتر است. فرمود بدانكه او اكنون زمامدار است! آنگاه فرمود ابن زيات (وزير واثق) چه شد؟ عرض كردم مردم طرفدار او هستند و امر



[ صفحه 66]



امر او است.

فرمود اين كار براي او شوم بود سپس (اندكي) سكوت نموده و بعد فرمود مقدرات و احكام الهي ناگزير بايد اجراء شود: اي خيران! واثق مرد و برادرش متوكل به جايش نشست و ابن زيات هم كشته شد!

عرض كردم قربانت گردم چه موقعي؟ فرمودش روز پس از خروج تو (از عراق). [1] .

2- هاشم بن زيد گويد، علي بن محمد عسكري عليهماالسلام را ديدم كه نابينائي را شفا داد و ديدم كه از گل صورت پرنده اي ساخت و در آن دميد و آن پرواز نمود! به حضرتش عرض كردم تو با عيسي بن مريم عليه السلام فرقي نداري فرمود: انا منه و هو مني من از او هستم و او هم از من است (هر دو با اجازه خدا اين كارها را انجام مي دهيم.) [2] .

3- متوكل دستور داد كه تمام لشكريان در سامراء در محلي اجتماع نمايند و هر يك از سواران توبره است خود را گل و خاك پر كنند و در بيابان روي هم بريزند! پس از آنكه سپاهيان چنين كردند آن خاكها مانند تلي نمايان شد و آن را تل المخالي نام نهادند (تلي كه از خاك توبره ها به وجود آمده) و پس از آنكه متوكل با حضرت ابوالحسن عليه السلام روي آن تل ايستادند رو به امام نموده و عرض كرد شما را اينجا آوردم تا كثرت و عظمت لشگريان مرا ببيني و دستور داده بود كه تمام لشگريان مسلح و با ساز و برگ كامل آماده باشند و منظور متوكل اين بود كه آن حضرت را از كثرت سپاهيان مرعوب سازد كه مبادا امام عليه السلام و يا نزديكان وي در صدد خروج عليه خليفه باشند!

امام هادي عليه السلام فرمود آيا مي خواهي من نيز لشگريان خود را براي تو



[ صفحه 67]



نمايان سازم؟

عرض كرد بلي حضرت زير لب دعائي خواند و فرمود نگاه كن! چون متوكل نگاه كرد ديد ميان زمين و آسمان از شرق تا به غرب پر است از فرشتگان مسلح كه گوش به فرمان آن حضرت ايستاده اند خليفه از مشاهده آنها غش كرد و به حال بيهوشي افتاد و پس از آنكه به هوش آمد امام فرمود ما را به دنياي شما رغبتي نيست و ما مشغول آخرتيم و تو بي خود درباره ما چنين گمانهائي مي كني؟ [3] .

4- يكي از اهل مدائن به امام هادي عليه السلام نامه اي نوشت و پرسيد كه از حكومت متوكل چند سال مانده است؟

حضرت ابوالحسن در پاسخ او به طور كنايه چنين مرقوم فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم - تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه في سنبله الا قليلا مما تأكلون - ثم يأتي من بعد ذلك سبع شداد يأكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون - ثم يأتي من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون. [4] .

(يوسف گفت) هفت سال به عادت خود زراعت مي كنيد و آنچه را كه از محصول آن درو مي كنيد جز مقدار كمي كه به مصرف خوراكي مي رسانيد بقيه را بگذاريد در ميان خوشه بماند سپس هفت سال ديگر قحطي و سختي مي آيد مردم آنچه را كه شما در انبارها ذخيره كرده ايد مي خورند مگر مقداري كه براي بذر و كشت محفوظ داشته ايد پس از سالهاي قحطي سالي مي آيد كه براي مردم پر بارش بوده و گياهان و ميوه ها زياد باشد كه عصاره آنها را مي گيرند.

مضمون اين آيات كنايه از اين است كه از عمر متوكل چهارده سال بيش



[ صفحه 68]



باقي نمانده و متوكل در اول سال پانزدهم به قتل رسيد. [5] .

5- ايوب بن نوح گويد به امام علي النقي عليه السلام نوشتم كه زن من باردار است و من به دعاي شما محتاجم كه حق تعالي به من پسري كرامت فرمايد، حضرت در جواب مرقوم فرمودند كه نام پسرت را محمد بگذار (پس از مدتي) خداوند به من پسري عنايت فرمود و من نام او را محمد نهادم.

همچنين ايوب بن نوح روايت مي كند كه من از قاضي بغداد و عداوتي كه نسبت به من داشت در آزار بودم به امام هادي عليه السلام نوشتم كه از او به من اذيت مي رسد و مرا راه چاره اي نيست لذا از دشمني او به شما پناه مي آورم آن حضرت در پاسخ مرقوم فرمود كه دو ماه ديگر از اين غم و گرفتاري خلاصي خواهي يافت و چون شصت روز تمام بگذشت آن حاكم از طرف خليفه معزول گرديد. [6] .

6- طبرسي از سعيد بن سهيل بصري نقل مي كند كه گفت جعفر بن قاسم هاشمي پيرو مذهب واقفيه بود در يكي از روزها به اتفاق او در سامراء گردش مي كردم ناگهان حضرت ابوالحسن هادي عليه السلام از آنجا عبور فرمود و همين كه چشمش به جعفر بن قاسم افتاد فرمود تا كي در خواب غفلتي؟ آيا موقع آن نشده كه از اين خواب بيدار شوي؟

سعيد بن سهيل گويد: جعفر به من گفت فهميدي مقصودش از اين سخن چه بود؟ به خدا سوگند من نسبت به وي دلگرم شدم، اتفاقا پس از چند روز يكي از فرزندان خليفه ما را به وليمه دعوت كرد و حضرت ابوالحسن عليه السلام هم حضور داشت موقعي كه آن حضرت در مجلس شركت كردند همه حاضرين از او تجليل و تكريم نمودند مگر جواني كه نسبت به امام بي اعتنائي مي كرد حضرت متوجه آن جوان شد و فرمود حالا مي خندي و از خدا غافل مانده اي در



[ صفحه 69]



صورتي كه سه روز ديگر جزو اهل قبور خواهي بود!

جعفر بن قاسم گفت من در دل خود گفتم اين يك آزمايش خوبي است و من انتظار مي كشيدم تا مطلب روشن شود (و در صورت صحت قضيه از واقفيه دست كشيده و به امامت آن حضرت معتقد مي شوم) راوي گويد آن جوان سكوت كرد و چيزي نگفت و پس از آنكه از مجلس بيرون شديم بعد از دو روز آن جوان بيمار شد و روز سيم درگذشت. [7] .

7- قطب راوندي نقل كرده است كه گروهي از مردم اصفهان روايت نمودند كه در اصفهان مردي بود به مذهب شيعه و او را عبدالرحمن مي گفتند به او گفتند به چه سبب تو مذهب شيعه را قبول كردي و به امامت علي النقي عليه السلام معتقد شدي؟

گفت معجزه اي از او مشاهده كردم و آن چنين بود كه مرد فقير و نيازمندي بودم و با اين حال مرا (براي احقاق و حق تظلم) زبان و جرأتي بود، در يكي از سالها مردم اصفهان مرا با گروهي به جهت دادخواهي به نزد متوكل فرستادند و ما روزي به در خانه متوكل بوديم كه دستور احضار علي بن محمد ابن الرضا عليه السلام صادر شد من به يكي از حاضرين گفتم اين شخصي كه دستور احضارش را دادند كيست؟

گفت اين شخص مردي است علوي كه رافضي ها او را امام خود مي دانند آنگاه گفت ممكن است متوكل او را احضار كرده است كه به قتلش برساند!

من در دل خود گفتم از جاي خود حركت نمي كنم تا او بيايد و من ببينم كه او كيست؟ در اين اثنا شخصي كه سوار بر اسب بود پيدا شد و مردم از راست و چپ براي مشاهده او صف كشيدند و به محض اينكه نگاه من به وي افتاد محبت او در دلم جاي گرفت و پيش خود شروع كردم به دعاء كه خداوند او را از شر



[ صفحه 70]



متوكل محفوظ دارد و آن حضرت در حالي كه نگاهش به يال اسب خود بود و به جاي ديگري نگاه نمي كرد از ميان مردم مي گذشت و من نيز مشغول دعاء در حق او بودم.

چون نزديك من رسيد روي خود را به من كرد و فرمود: استجاب الله دعائك و طول عمرك و كثر مالك و ولدك! يعني خداوند دعايت را استجابت كند و عمرت را طولاني نمايد و مال و اولادت را زياد گرداند! از شنيدن اين سخن مرا لرزه گرفت و در ميان همراهانم افتادم آنها از من پرسيدند تو را چه مي شود؟ گفتم خير است و حال خود را به كسي نگفتم و پس از آنكه به اصفهان برگشتم خداوند اموال زيادي به من داد به طوري كه ارزش آنچه من از دارائي در خانه دارم به يك مليون درهم مي رسد غير از مالي كه در خارج از خانه دارم و ده فرزند هم نصيب من شد و عمرم نيز اكنون از هفتاد سال تجاوز كرده است بدين جهت من قائل و معتقد به امامت كسي هستم كه از ما في الضمير من خبر داد و خداوند نيز دعاي او را درباره من مستجاب فرمود. [8] .

8- زيد بن علي بن الحسين بن زيد گويد من بيمار شدم و شبانه براي معالجه من پزشكي آوردند و او دوائي براي من نوشت كه شب آن را بياشامم و تا چند روز از آن استفاده كنم و تهيه دوا در آن موقع شب براي من مقدور نبود، هنوز پزشك از در بيرون نرفته بود كه نصر (خادم امام هادي عليه السلام) با شيشه اي كه در دست داشت وارد شد و داخل شيشه همان دوائي بود كه پزشك براي من تجويز كرده بود و گفت: حضرت ابوالحسن عليه السلام سلامت مي رساند و مي فرمايد از اين دواء در اين چند روز استفاده كن من آن را گرفته و نوشيدم و بهبودي يافتم. [9] .



[ صفحه 71]



9- قطب راوندي از ابوهاشم جعفري روايت مي كند كه گفت در زمان خلافت متوكل عباسي زني ادعاء نمود كه من همان زينب دختر حضرت زهرا عليه السلام هستم! متوكل گفت تو زن جواني هستي در صورتي كه از زمان زينب تاكنون سالهاي زيادي گذشته است، آن زن گفت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست مباركش را بر سر من كشيده و دعاء نموده است كه خداوند هر چهل سال جواني مرا برگرداند و من تاكنون اين مطلب را به كسي اظهار نكرده ام!

متوكل مشايخ آل ابيطالب و فرزندان عباسي و قريش را طلبيد و مطلب را با آنها در ميان گذاشت، گروهي گفتند كه او دروغ مي گويد و روايت كردند كه زينب در فلان سال وفات كرده است. متوكل به زن گفت در اين مورد چه مي گوئي؟ زن گفت آنها دروغ مي گويند كار من از مردم پوشيده بود و كسي از وضع و حال من اطلاع نداشت!

متوكل به آنها گفت آيا شما دليلي بر رد ادعاي اين زن غير از روايتي كه كرديد داريد؟ و قسم خورد كه بايد ادعاي او را با دليل و برهان ابطال نمود.

آنها گفتند در اين صورت ابن الرضا (امام هادي عليه السلام) را احضار كن شايد او با حجت و برهان سخن اين زن را باطل كند.

متوكل دنبال امام فرستاد و پس از آن كه حضرت حضور يافت ماجرا را به عرض وي رسانيدند فرمود دروغ مي گويد زيرا زينب در فلان سال وفات كرده است، متوكل گفت اين سخن را اين جماعت نيز گفتند و ما مي خواهيم كه براي ابطال قول او حجتي بيان كنيد.

امام هادي عليه السلام فرمود حجت بر بطلان قول او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه عليه السلام بر درندگان حرام است اين زن را نزد شيران بفرست اگر او در دعوي خود راستگو باشد شيرها او را آزاري نمي رسانند.

متوكل به زن گفت چه مي گوئي؟ زن گفت او مي خواهد مرا به كشتن دهد!



[ صفحه 72]



حضرت (ضمن اشاره به حاضرين) به متوكل فرمود اينها گروهي از اولاد حسن و حسين عليهماالسلام هستند هر كدام را خواستي نزد حيوانات درنده بفرست تا مطلب روشن شود. راوي گويد صورتها و قيافه هاي آن گروه (از ترس) تغيير يافت و همهمه كردند و بعضي از مغرضين هم گفتند اگر چنين است چرا خودش نمي رود و ديگري را به كام شيران مي فرستد؟

متوكل گفت يا اباالحسن چرا خود شما به نزد شيران نمي رويد؟ فرمود ميل تو است اگر بخواهي من به نزد آنها مي روم متوكل گفت بلي خود شما برويد آنگاه نردباني آوردند و امام هادي عليه السلام با نردبان به مكان شيران كه شش رأس بودند پايين رفت و در آنجا نشست!

شيرها خدمت امام آمده و از روي خضوع سر خود را در جلوي او نهادند و آن حضرت دست خود را به سر شيران مي كشيدند و سپس دستور فرمود كه آنها كنار روند و شيرها اطاعت نموده و كنار رفتند!

وزير متوكل به او گفت اين كار مصلحت نبود آن حضرت را زودتر بطلب كه اين خبر (معجزه) در ميان مردم منتشر نشود متوكل گفت يا اباالحسن ما قصد بدي درباره تو نداشتيم بلكه خواستيم كه درباره سخن شما يقيني براي ما حاصل شود و من دوست دارم كه بالا تشريف بياوريد!

امام علي النقي عليه السلام برخاست و به سوي نردبان آمد و همين كه پايش را به پله اول نهاد شيرها دورش جمع شده و خود را به جامه او مي ماليدند و آن حضرت با دستش اشاره فرمود كه آنها برگردند و برگشتند و آنگاه بالا آمد و فرمود هر كس كه معتقد است از اولاد فاطمه عليهم السلام است در اين جائي كه من نشستم بنشيند! متوكل به زن گفت تو هم پايين برو! زن گفت من ادعاي باطلي نمودم و من دختر فلان شخص هستم و فقر و ناچاري مرا وادار نمود كه چنين سخني گويم، متوكل (خشمگين شده) به اطرافيانش دستور داد كه اين زن را



[ صفحه 73]



جلوي درندگان بيندازند تا او را طعمه خود قرار دهند زن جزع و التماس كرد و مادر متوكل شفاعتش نمود و متوكل او را بخشيد. [10] .

10- كليني به اسناد خود از صالح بن سعيد روايت مي كند كه گفت (پس از آمدن امام هادي عليه السلام به سامراء كه در محل پستي او را نازل كرده بودند) خدمت آن حضرت رسيدم و عرض كردم فدايت شوم اينها در هر كاري مي خواهند نور شما را خاموش كنند و در حق شما كوتاهي نمايند تا آنجا كه شما را در اين محل پست كه سراي مساكين و گدايان است منزل داده اند!

امام فرمود: اي پسر سعيد آيا تو هم چنين فكر مي كني؟ آنگاه به دست خود اشاره كرد و فرمود بنگر، من نگاه كردم بوستانهائي فرح بخش و باغهائي با ميوه هاي نورس ديدم كه در آنها حوريان و خدمتكاران مانند مرواريد در صدف و پرندگان و آهوان و نهرهائي در حال فوران بودند كه چشمم خيره شد و ديده ام از كار افتاد آنگاه امام فرمود ما هر كجا باشيم اينها براي ما آماده است (بنابراين) ما در سراي گدايان نيستيم. [11] .

11- حسن وشاء از مادر محمد كه غلام حضرت رضا عليه السلام بود روايت كرده است كه گفت امام علي النقي عليه السلام روزي در مدينه در حالي كه مضطرب و هراسان بود آمد و در كنار عمه پدر خود نشست، عمه پدرش از آن حضرت پرسيد چرا اينقدر پريشان و ناراحتي؟ فرمود پدرم از دنيا رحلت نمود! گفت چنين مگو! فرمود به خدا قسم همينطور است كه مي گويم! راوي گويد ما آن وقت و آن روز را يادداشت كرديم پس از مدتي كه خبر وفات امام جواد عليه السلام (از عراق) به مدينه رسيد، ديديم همانطور است كه آن حضرت فرموده است. [12] .

12 - مسعودي از يحيي بن هرثمه كه در خدمت امام هادي عليه السلام از مدينه



[ صفحه 74]



به عراق مي رفت روايت كرده است كه گفت در بين راه در يكي از منزلها زني كه پسرش دچار چشم درد شده بود دائما اظهار ذلت و درماندگي مي كرد و مي گفت مرا نزد آن مرد علوي كه با شما است راهنمائي كنيد تا براي چشم پسرم دعاء كند!

ما آن زن را خدمت امام هادي عليه السلام برديم و من وقتي دقيقا به چشم آن كودك نگاه كردم شكي برايم نماند كه او كور شده بود، آن حضرت دست خود را لحظه اي روي چشم كودك نهاد و لبهاي مبارك خود را (براي دعاء) حركت داد همين كه دست خود را برداشت، ديدم كه چشم آن كودك باز و سالم شده و كوچكترين عيبي ندارد. [13] .

13- از ابوهاشم جعفري روايت شده است كه متوكل عباسي مجلسي ساخته بود كه از پنجره هاي آن خورشيد به ديوارهايش مي تابيد و در آنجا پرندگاني گذاشته بود كه دائما در حال ترنم بودند و روزهاي سلام در آنجا مي نشست و از صداي پرندگان كسي صداي او را نمي شنيد او نيز صداي اهل مجلس را نمي توانست بشنود و موقعي كه علي بن محمد بن الرضا عليهم السلام مي آمد پرندگان خاموش مي شدند و از هيچيك آنها صدائي شنيده نمي شد و چون آن حضرت از مجلس بيرون مي شد طيور مجددا شروع به آواز مي كردند. [14] .

14- از ابن ارومه مروي است كه در سامراء به نزد متوكل رفتم دربانش سعيد چون بر حسن عقيده من مطلع بود (كه من شيعه هستم) براي خوشامد متوكل گفت به خداي تو را فردا خواهم كشت! گفتم خداي من آن است كه (لا تدكره الابصار و هو يدرك الابصار) صفت او است.

گفت منظورم كسي است كه شما گمان مي بريد امامتان است! گفتم از اين ابا ندارم، گفت مرا (متوكل) دستور داده است كه فردا اين كار را انجام دهم، چون



[ صفحه 75]



از مجلس بيرون آمدم به خدمت امام هادي عليه السلام رفتم و موقعي كه چشمم بدان حضرت افتاد بي اختيار به گريه افتادم فرمود چرا گريه مي كني؟ عرض كردم به سبب سخناني كه مي شنوم، فرمود: خاطر جمع باش كه آنها چنين كاري نمي توانند بكنند و دو روز ديگر بيش از عمر او و عمر متوكل باقي نمانده است پس فردا هر دو به بدترين وضع كشته خواهند شد و همانگونه كه آن حضرت فرموده بود روز سيم جمعي از تركان به دستور پسر متوكل با شمشيرهاي كشيده به مجلس او ريختند و او را قطعه قطعه كردند و سعيد خود را بر روي او انداخت كه من بي تو زندگي نمي خواهم او نيز به كيفر خود رسيد و متوكل نديمي خوش طبع داشت در آنوقت خود را به زير تخت انداخت كه من بي تو زندگي مي خواهم و زنده ماند! [15] .



[ صفحه 76]




پاورقي

[1] فصول المهمه مالكي ص 295 - ارشاد مفيد جلد 2 باب 29 حديث 1.

[2] عيون المعجزات ص 131.

[3] كشف الغمه ص 298.

[4] سوره يوسف آيه 47 تا 49.

[5] اثبات الوصيه - عيون المعجزات ص 132.

[6] حديقة الشيعة ص 686.

[7] اعلام الوري.

[8] بحارالانوار جلد 50 ص 142 - 141.

[9] روضة الواعظين جلد 1 ص 244 - اصول كافي باب مولد ابي الحسن علي بن محمد عليهماالسلام حديث 9 - مناقب ابن شهرآشوب.

[10] بحارالانوار جلد 50 ص 149 - 150 - منتهي الآمال جلد 2 ص 248.

[11] اصول كافي باب مولد ابي الحسن علي بن محمد عليهماالسلام حديث 2.

[12] كشف الغمه ص 294.

[13] اثبات الوصيه.

[14] بحارالانوار جلد 50 ص 148.

[15] حديقة الشيعه ص 690.