بازگشت

ارشاد و هدايت


شيخ يوسف بن حاتم شامي در كتاب : درالنظيم و سيوطي كه از نويسندگان اهل تسنن به شمار مي رود از تاريخ خطيب از محمد ابن يحيي نقل كرده اند كه گفت : يك روز يحيي بن اكثم در مجلس واثق بالله كه از خلفاي بني عباس به شمار مي رفت و در آن مجلس فقهاء و دانشمندان حضور داشتند گفت : در موقعي كه حضرت آدم عليه السلام اعمال حج را به جاي آورد چه كسي سر آن حضرت را تراشيد .

مردم از جواب اين پرسش عاجز شدند ، واثق گفت : من شخصي را حاضر مي نمايم كه جواب اين مسئله را بفرمايد . آنگاه حضرت هادي عليه السلام فرستاد و آن بزرگوار را طلبيد . همين كه حضرت آمد از آن برگزيده ي خدا پرسيد : و گفت : يا ابوالحسن ! ما را از اين موضوع آگاه كن كه وقتي حضرت آدم عليه السلام اعمال حج را به جاي آورد چه كسي سر آن بزرگوار را تراشيد ؟



[ صفحه 23]



حضرت هادي به واثق فرمود يا اميرالمؤمنين ! [1] من از تو مي خواهم مرا از جواب اين موضوع عفو نمائي ؟ !

واثق گفت : تو را به خدا قسم مي دهم كه جواب اين پرسش را بفرمائيد !!

حضرت هادي عليه السلام فرمود : اكنون كه دست بردار نيستي پس بدانكه پدرم از جد بزرگوارم از پدرش و او از جد معظم خويش از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله براي من نقل كرد كه فرمود : همين كه حضرت آدم اعمال حج را به جاي آورد جبرئيل ياقوتي از بهشت آورد و به سر مبارك حضرت آدم عليه السلام ماليد و موهاي سر آن حضرت ريختند و به هر جا كه روشني آن ياقوتي رسيد آن جا را حرم گفتند .

ابن شهر آشوب : از فتح بن خاقان روايت مي كند كه گفت : به متوكل خبر دادند كه مالي از قم خواهند آورد متوكل به من دستور داد تا در انتظار آن مال باشم و جريان آوردن آن را به متوكل بگويم من به ابوموسي گفتم : آن مال را از چه راهي مي آورند تا من از آن اجتناب نمايم . ابوموسي مي گويد : من نزد امام عليه السلام آمدم و گروهي را نزد آن حضرت ديدم . ناگاه ديدم آن حضرت لبخندي زد و فرمد : غير از خير چيزي نيست اي ابوموسي ! چرا آن پيام قبلي را شرح نمي دهي ؛ گفتم :اي آقاي من ! من تو را جليل و محترم مي دانم .



[ صفحه 24]



حضرت هادي به من فرمود : آن مال شبانه خواهد آمد تو امشب را نزد ما باش همين كه قسمتي از شب گذشت حضرت هادي عليه السلام مشغول ورد و ذكر خود گرديد ، ناگاه ديدم در حين ركوع سلام نماز را گفت (شكستن نماز مستحب جايز است) و به من فرمود : آن مرد آمد و مال را هم آورد ، خادم من از داخل شدن او مانع شد ، تو بيرون رو آن مال را از او دريافت نما.

همين كه من خارج شدم زنبيلي را در سدت وي ديدم كه آن مال در ميان آن بود ، من آن زنبيل را گرفتم و به حضور حضرت هادي عليه السلام بردم . امام عيله السلام به من فرمود : به حامل اين مال بگو : آن جبه اي را كه آن زن قمي گفته : ذخيره ي جده ي او است بياور ! من نزد آن شخص برگشتم ، او آن جبه را به من داد و من آن را نزد حضرت هادي آوردم .

امام عليه السلام فرمود : به وي بگو : آن جبه اي را براي ما حاضر كن كه آن را عوض نموده اي ؛ من برگشتم و سخن آن حضرت را براي او شرح دادم .

وي گفت : آري چون آن جبه را دخترم پسنديد لذا من آن را با اين جبه تعويض نمودم ، من اكنون مي روم و آن را مي آورم وقتي من اين جواب را به حضرت هادي گفتم فرمود : بر گرد و به او بگو : خدا آنچه را كه بر له و بر عليه ما باشد حفظ مي كند آن جبه الساعه در ميان كتف تو قرار دارد .

راوي مي گويد : من برگشتم و پيام امام را براي او شرح دادم وي آن جبه را از ميان دو كتف خود خارج كرد و حالت غش به او دست داد .



[ صفحه 25]



ناگاه ديدم امام هادي نزد آن شخص آمد و فرمود : تو (درباره ي امامت من) شك داشتي ولي الساعه يقين پيدا كردي

شيخ طوسي از اسحاق بن عبدالله علوي غريضي روايت مي كند كه گفت : ما بين پدرم و عموهايم درباره ي آن چهار روزي كه در بين سال روزه گرفتن آنها متسحب است اختلاف شد لذا سوار شدند و به حضور حضرت امام علي النقي عليه اسلام كه در آن ايام در صريا كه يك فرسخي مدينه ي طيبه بود رفتند ، اين موضوع در موقعي اتفاق افتاد كه امام عليه السلام به جانب سامره نرفته بود .

همين كه ايشان نزد آن بزرگوار مشرف شدند به آنان فرمود : نزد من آمده ايد راجع به آن چهار روزي كه در ايام سال روزه گرفتن آنها مستحب است پرسش نمائيد ؟ گفتند : آري ما منظوري جز اين موضوع نداريم . حضرت هادي عليه السلام فرمود :آن چهار روز عبارتند از :

اول : هفدهم ربيع الاول .اين روز همان روزي است كه پيامبر اكرم اسلام در آن متولد گرديد .

دوم : روز بيست و هفتم ماه شريف رجب اين روز همان روزي است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در آن مبعوث به رسالت و پيغمبري شد .

سوم : روز بيست و پنجم ذيقعده . اين روز همان روزي است كه زمين در آن گسترده و پهن شده .

چهارم : روز هجدهم ماه شريف ذي حجه است كه روز غدير خم به شمار مي رود .

شيخ طوسي : در كتاب امالي از حضرت هادي عليه السلام



[ صفحه 26]



روايت مي كند كه فرمود : من با كراهت وارد سامره شدم و نيز با كراهت از سامره بيرون خواهم رفت . راوي گفت : براي چه اي آقاي من ؟ ! فرمود : براي اينكه آب و هواي اين شهر خوب و امراض در آن قليل و اندك است .

آنگاه حضرت هادي فرمود : اين سامره به نحوي خراب و متروك خواهد شد كه فقط كاروانسرا و بقالي در آن از براي مسافرين باقي خواهد ماند و علامت خراب شدن سامره آن است كه بعد از من قبر مرا بنا و تعمير نمايند .

شيخ مفيد رحمه الله از خيران ساباطي روايت مي كند كه گفت : يك وقت من وارد مدينه شدم و به حضور حضرت امام علي النقي عليه السلام مشرف گرديدم . آن بزرگوار از من پرسيد : حال واثق چگونه بود ؟

گفتم : قبل از ده روز كه من او را ديدم حالش خوب بود .

حضرت فرمود : اهل مدينه مي گويند : وي مرده است ؟

گفتم : من از همه ي مردم بيشتر اطلاع دارم .

فرمود : مردم مي گويند : واثق مرده است . وقتي اين جمله را فرمود من دريافتم كه منظور آن حضرت از اينكه مي فرمايد : مردم مي گويند خود آن بزرگوار است . آنگاه فرمود : جعفر (متوكل) چگونه بود ؟ گفتم : وي با بدترين حال در زندان به سر مي برد .

فرمود : يقيناً جعفر خليفه خواهد شد .

پس از اين گفتگوها فرمود : ابن زيات چه مي كرد؟ گفتم : اختبار و عنان مردم در دست او بود و امر او اجرا مي شد .



[ صفحه 27]



فرمود : رياست وي از برايش شوم بود . آنگاه پس از اين كه آن حضرت لحظه اي ساكت شد فرمود : چاره اي نيست جز اينكه بايد تقديرات و احكام خدا جاري شوند . اي خيران بدان كه واثق از اين جهات رخت بربست و جعفر متوكل به جاي او بنشست و ابن زيات هم كشته گرديد .

خيران مي گويد : به امام هادي گفتم : اين وقايع در چه موقعي واقع شدند ؟ فرمود : شش روز بعد از آنكه تو از سامره خارج شدي .

قطب راوندي : از هبة الله بن ابي منصور موصلي روايت مي كند كه گفت : در ديار ربيعه كاتبي نصراني از اهل : كفر توثا [2] بود كه نامش يوسف بن يعقوب بود . در ماين وي و پدرم طريقه رفاقت و دوستي برقرار بود ، او يك وقت نزد پدرم آمد و پدرم به وي گفت : در اين موقع كجا بودي ؟!

وي در جواب گفت : متوكل مرا احضار نموده ، نمي دانم منظورش از اين احضار چيست ؟ من سلامتي خود را از خدا به مبلغ صد اشرفي خريده ام كه آن پول را به حضرت علي بن محمد (يعني امام علي النقي عليه السلام) تقديم نمايم .

پدرم به او گفت : اين اراده و قصد تو يك نوع توفيقي است كه به تو نصيب گرديده . آن نصراني متوجه متوكل شد و پس از چند روزي در حالي نزد ما برگشت كه شادان و خوشحال بود .



[ صفحه 28]



پدرم به وي گفت : جريان را براي ما شرح بده .

او گفت : من كه تاكنون به سامره نرفته بودم پس از ورود در سامره در يك خانه اي منزل گزيدم و با خود گفتم بهتر اين است كه اين پول را قبل از اينكه نزد متوكل بروم و كسي مرا بشناسد و از آمدن من باخبر شود به ابن الرضا (يعني حضرت امام علي النقي عليه السلام) تقديم نمايم .

براي من معلوم شد كه متوكل ابن الرضا را از سوار شدن و خروج از منزل ممنوع كرده با خودم گفتم : چه كنم ؟ ! من شخص نصراني هستم ، اگر از خانه ي ابن الرضا سراغ بگيرم بعيد نيست كه فوراً اين خبر به متوكل برسد و بر آنچه كه من از آن مي ترسم بيفزايد .

لحظه اي درباره ي اين موضوع فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه الاغ خود را سوار شوم و آن را آزاد بگذارم تا در هر كجاي شهر كه مي خواهد برود ، شايد بدين وسيله بدون اينكه از كسي پرسش نمايم خانه حضرت هادي عليه السلام را پيدا كنم .

پول هائي را كه براي آن حضرت برداشته بودم در ميان كاغذي پيچيده و در كيسه ي پول خويش نهادم و بر الاغ خود سوار شوم ، آن حيوان همچنان مطابق ميل خود مي رفت تا اينكه از كوچه و بازار گذشت و بر در خانه اي توقف نمود من خيلي كوشش كردم كه شايد از آنجا حركت نمايد ولي آن حيوان حركت ننمود .

در همين موقع بود كه به غلام خود گفتم : جستجو كن و ببين اين خانه كيست ؟ همين كه پرسش كرد گفتند : اين خانه ي ابن الرضا است . من گفتم الله اكبر ! ! به خدا قسم كه اين موضوع از



[ صفحه 29]



براي من دليلي كافي خواهد بود .

ناگاه ديدم خادم سياه چهره اي از آن خانه بيرون آمد و گفت : يوسف پسر يعقوب توئي ؟ گفتم : آري فرمود : فرود آي ! من فرود آمدم . وي مرا در ميان راهرو خانه جاي داد و خود وارد خانه گرديد .

من با خود مي گفتم : اين نيز دليل ديگري بود كه براي من ظاهر شد ، اين خادم از كجا نام مرا مي دانست ، در صورتي كه كسي در اين شهر مرا نمي شناسد و من هرگز داخل اين بلد نشده ام؟!

در همين اثناء بود كه ديدم آن خادم بيرون آمد و گفت : آن صد اشرفي را كه ميان كاغذ پيچيده و در كيسه جاي داده اي بياور

من آن پول را بهوي دادم و با خويشتن گفتم: اين سه دليل كه از براي من ظاهر شد.

طولي نكشيد كه آن خادم بيرون آمد و گفت:بفرمائيد وقتي من به حضور هادي عليه السلام مشرف شدم ديدم آن بزرگوار تنها در ميان مجلس خود نشسته است .

امام هادي عليه السلام به من فرمود :اي يوسف آيا موقع هدايت شدن تو نرسيده؟!

گفتم :اي مولاي من ! آن قدر دليل و برهان از براي من ظاهر شد كه مرا كافي است .

فرمود :هيهات ! تو اسلام نخواهي آورد ولي فلان پسر تو اسلام مي آورد ، وي از شيعيان ما به شمار مي رود ،اي يوسف گروهي گمان كرده اند كه دوستي و ولايت ما خانواده براي افرادي



[ صفحه 30]



از قبيل شما ثمري ندارد ، به خدا قسم آنان دروغ مي گويند ، زيرا ولايت و دوستي ما از براي امثال تو نيز نتيجه خواهد داشت .

اكنون به دنبال آن مقصودي كه داري برو ! زيرا آنچه را كه دوست داري به آن خواهي رسيد . يوسف مي گويد : من متوجه متوكل شدم و به مطلوب خود رسيدم و برگشتم .

راوي مي گويد : من پس از موت يوسف پسرش را ملاقات نمودم ، به خدا قسم كه وي مسلمان خوبي بود ، آن پسر از براي من گفت : پدرم در حال نصرانيت از دينا رفت و من پس از فوت پدرم اسلام آوردم و من همان بشارتي هستم كه مولايم امام علي النقي عليه السلام به پدرم داد .

مسعودي مي نگارد : گروهي از حضرت امام علي النقي عليه السلام نزد متوكل سعايت كردند و گفتند : در منزل آن حضرت اسلحه و نامه هاي بسياري است كه شيعيان از قم براي آن بزرگوار فرستاده اند ، امام هادي در نظر دارد كه بر تو خروج نمايد .

متوكل پس از شنيدن اين جريان گروهي از تركان را شبانه به منزل آن امام مظلوم فرستاد ، آن گروه در آن دل شب خانه ي امام هادي عليه السلام را مورد هجوم و تفتيش قرار دادند ولي چيزي نيافتند همين كه متوجه خود آن حضرت شدند ديدند در ميان حجره اي نشسته و در را به روي خويش بسته ، جامه ي پشيمني پوشيده و بر روي زميني كه از ريك و رمل بود نشسته متوجه خداي رؤف و مشغول تلاوت آيات قرآن است .

مأمورين متوكل آن امام مظلوم را به همان هيئت و حالت



[ صفحه 31]



جلب كردند و نزد متوكل بردند . آنگاه براي متوكل شرح دادند و گفتند : ما شبانه خانه ي آن حضرت را مورد تفتيش قرار داديم ولي چيزي به دست نياورديم و خود آن حضرت را با همان هيئتي كه داشت نزد شما آورديم .

متوكل كه در آن موقع در مجلس و مست شراب بود از براي حضرت امام علي النقي عليه السلام احترام و تعظيم نموده آن بزرگوار را در پهلوي خويش جاي داد ، آنگاه جام شراب به حضرت هادي تعارف و تقديم كرد .

حضرت امام علي النقي عليه السلام فرمود : به خدا قسم هرگز تاكنون شراب داخل گوشت و خون من نشده ، مرا از انجام اين عمل معاف نما ! متوكل آن حضرت را معاف نمود و به حضرت هادي گفت : پس شعر از براي من بخوان ؟ !

امام عليه السلام در جوابش فرمود : من ( با شعر چندان سر و كاري ندارم زيرا ) روايتي درباره ي گفتن شعر براي من وارد نشده . [3] .



[ صفحه 32]



متوكل گفت : چاره اي نيست جز اين كه بايد حتما شعر بگوئي !!

حضرت هادي عليه السلام به حكم ضرورت و تقيه اشعاري انشا كرد كه مضمون آنها : بي وفائي دنيا و مرگ پادشاهان و ذلت بعد از موت ايشان است و آن اشعار عبارتند از :



1 - باتوا علي قلل الاجبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل



2 - و استنزلوا بعد عز من معاقلهم

و اسكنوا حفرا يا بئس ما نزلوا



3 - ناداهم صارخ من بعد دفنهم

اين الاساور والتيجان و الحلل



4 - أين الوجوه اللتي كانت منعمة

من دونها تضرب الاستار و الكلل



5 - فافصح القبر عنهم حين سائلهم

تلك الوجوه عليها الدود تنتقل





[ صفحه 33]





6 - قد طال ما أكلوا دهراً و قد شربوا

و أصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا



1 - يعني شب را در قله هاي كوها به نحوي به سر بردند كه مردان دلاور آنان را نگهباني مي كردند و قله هاي كوه نفعي نبخشيد

2 - بعد از عزتي آنان را از پناهگاه هاي خود به سوي قبرهاشان فرود آوردند ، آه چه بد فرود آمدند ؟ !

3 - آنان را بعد از آنكه دفن شدند بانك زننده اي صدا زد : تخت ها و تاج ها و لباس هاي شما كجا است ؟ !

كجا است آن صورت هائي كه نيكو پوشيده شده بودند و در پيش ايشان پرده و پشه بند زده مي شد ؟ !

5 - پس قبر به زيان فصيح از آنان پرسش كرد و گفت : اين همان صورتهاي نيكوئي هستند كه كرم ها بر آنها مي غلطند .

6 - حقا آنچه را كه در آن منزل ها خوردند و آشاميدند طولاني شد ، پس بعد از آن خوردنهاي طولاني خود ايشان خورده شدند .

متوكل پس از شنيدن اين اشعار به قدري گريست كه اشك چشمش ريش او را تر كرد و ديگران نيز گريان شدند .

در كتاب كنز الفوائد كراچكي مي نگارد : متوكل آن جام شرابي را كه در دست داشت بر زمين زد و عيش وي به عزا و تيرگي مبدل گرديد .

بنا به روايت اول متوكل از حضرت هادي عليه السلام پرسيد آيا شما قرض داري ؟ فرمود : آري مبلغ چهار هزار دينار مقروضم



[ صفحه 34]



متوكل مبلغ چهار هزار دينار به حضرت هادي عليه السلام تقديم نمود و آن برگزيده ي خدا را به احترام به جانب منزلش بازگردانيد .

نگارنده گويد : اشعار سابق الذكر قسمتي از آن اشعاري است كه ما آنها را در ديوان حضرت علي عليه السلام ترجمه نموده ايم و تمام اين اشعار كه بيست و پنج شعر است در ديوان سابق الذكر موجود مي باشد .


پاورقي

[1] اينكه حضرت هادي به واثق فرمود : يا اميرالمؤمنين از باب تقيه بوده چنانكه حضرت رضا عليه السلام و امامان ديگر هم اين جمله را درباره ي خلفاء زمان خود مي فرمودند . مؤلف.

[2] در كتاب مراصد الاطلاع مي گويد : كفر تو ثا به فتح كاف و سكون فاء و ضم تا از قريه هاي فلسطين به شمار مي رود و مؤلف.

[3] محدث كاشاني رحمه الله در كتاب وافي از كتاب تهذيب و كافي از حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام از حضرت محمد ابن عبدالله صلي الله عليه و آله روايت مي كند كه فرمود : هر وقت شنيديد كسي در مسجد شعر مي خواند به او بگوئيد : خدا دهانت را بشكند ! ! مسجد براي قرائد قرآن بنا شده (نه از براي خواندن اشعار) .

محدث فيض در ذيل اين حديث مي فرمايد : منظور رسول خدا از بيان آن اشعاري است كه مضمون آنها تعشق و تغزل (يعني شعر عاشقي و غزل و امثال ذلك) باشد نه آن اشعاري كه حاوي پند و اندرز و حكمت و موعظه و مناجات با خداي رؤف باشد لذا از حضرت صادق عليه السلام راجع به شعر خواندن در حال طواف سؤال كردند ؟ فرمود : آن شعري كه مذموم نباشد عيبي ندارد - مؤلف.