بازگشت

فضائل و مناقب


شيخ طوسي روايت مي كند كه به متوكل گفتند : هيچ كس با علي بن محمد اين طور رفتار نكرده كه تو مي كني ، زيرا موقعي كه حضرت هادي وارد منزل تو مي شود هركسي كه در خانه ي تو باشد



[ صفحه 41]



او را خدمت مي كند ، حتي اينكه نمي گذارند آن حضرت پرده را بلند كند يا در را باز نمايد .

اگر مردم از اين موضوع باخبر شوند مي گويند : اگر خليفه امام علي النقي را شايسته ي مقام خلافت نمي دانست اينگونه با او رفتار نمي كرد و آن بزرگوار را احترام نمي نمود .

هر وقت آن حضرت در منزل تو وارد مي شود بگذار تا وي هم نظير ساير مردم پرده را بلند كند و داخل شود و آن رنج و تعبي را كه ديگران تحمل مي كنند او نيز تحمل نمايد .

متوكل خيلي اصرار داشت از اخبار و موضوعاتي كه در منزلش واقع مي شد باخبر گردد ، لذا يك نفر را گماشته بود تا اين گونه مطالب را براي او بنويسد . يك وقت آن شخص كه اين مأموريت را داشت براي متوكل نوشت : موقعي كه علي بن محمد عليه السلام داخل خانه شد كسي پرده را براي او بلند نكرد ولي باد به نحوي وزيد و پرده را بلند كرد كه آن حضرت بدون زحمت داخل گرديد .

متوكل دستور داد : در موقع خارج شدن آن حضرت مواظب اوباشيد كه به چه نحوي خارج خواهدشد .

موقعي كه حضرت هادي خارج شد گماشته ي متوكل از برايش نوشت : باد ديگري برخلاف باد قبلي وزيد و به نحوي پرده را بلند كرد كه امام علي النقي عليه السلام بدون رنج و تعب خارج گرديد .

متوكل ديد اگر موضوع از اين قرار باشد فضائل و مناقب حضرت هادي عليه السلام بيش از پيش ظاهر مي گردد ، لذا امر



[ صفحه 42]



امر كرد تا به دستور سابق عمل كنند و پرده را براي حضرت هادي عليه السلام بلند نمايند .

طبرسي از محمد بن حسن علوي روايت مي كند كه گفت : من و پدرم بر در خانه ي متوكل ايستاده بوديم ، من در آن موقع كودكي بودم ، گروهي از طالبييين و عباسيين و آل جعفر نيز حضور داشتند.

در آن حيني كه ما ايستاده بوديم حضرت امام علي النقي عليه السلام وارد شد ، مردم عموماً براي احترام آن بزرگوار پياده شدند و آن برگزيده ي خدا داخل خانه گرديد .

برخي از آن مردم قبل از ورود امام با يكديگر مي گفتند : چرا ما براي اين پسر پياده شويم ، زيرا نه شرافت او از ما بيشتر و نه عمرش از ما زيادتر است ، به خدا قسم كه ما براي وي پياده نخواهيم شد .

ابوهاشم جعفري گفت : به خدا سوگند هروقت كه او را ببينيد با تواضع براي وي پياده خواهيد شد چند لحظه اي بيش نگذشت كه حضرت هادي عليه السلام وارد شد و همه ي آن مردم به احترام آن حضرت پياده شدند .

ابوهاشم به ايشان گفت : آيا شما نگفتيد ما براي حضرت هادي پياده نخواهيم شد ، پس چگونه شد كه پياده شديد ؟ !

گفتند : به خدا قسم كه نتوانستيم خودداري نمائيم ، لذا بي اختيار پياده شديم .

ابن الشيخ در كتاب امالي خود از منصوري و كافور خادم روايت مي كند كه گفتند : حضرت هادي در سامره همسايه اي داشت كه او را يونس نقاش يعني حكاك مي گفتند ، وي بيشتر



[ صفحه 43]



اوقات به حضور حضرت هادي مي آمد و آن بزرگوار را خدمت مي كرد .

يك روز در حالي كه مي لرزيد نزد حضرت هادي عليه السلام آمد و گفت :اي آقاي من ! به شما وصيت مي كنم كه پس از من با اهل بيت من نيك رفتار باشي !

حضرت هادي تبسمي كرد و فرمود : مگر چه خبر شده ؟ !

گفت : موسي بن بغا يك نگين به من داده كه از لحاظ نيكوئي قيمت ندارد تا آن را نقش (يعني حكاكي) نمايم ، در آن موقعي كه من مي خواستم آن را نقش كنم شكست و دو قسمت گرديد ، فردا موعد پرداخت آن نگين است موسي يقيناً مرا هزار تازيانه مي زند و با اينكه مرا خواهد كشت .

حضرت هادي به وي فرمود : فعلاً به منزل خود برگرد تا فردا شود ، يقيناً جز خوبي چيزي از او نخواهي ديد .

فرداي آن روز بود كه يونس نزد حضرت هادي آمد و گفت : فرستاده ي موسي براي دريافت نگين آمده ! امام عليه السلام فرمود : نزد وي برگرد ! جز نيكوئي چيزي از او نخواهي ديد .

يونس گفت : اكنون كه من نزد او مي روم چه بگويم ؟

امام عليه السلام فرمود : تو نزد او مي روي و سخن او را گوش مي دهي ، يقينا چيزي جز سخن نيك به تو نخواهد گفت:

يوسف رفت و پس از چند لحظه اي با حالتي خندان و خوشحال برگشت و گفت :اي آقاي من ! همين كه من نزد موسي برگشتم گفت : دخترانم براي اين نگين مخاصمه نمودند و هر كدام گفتند : آن نگين مال من است ، آيا ممكن مي شود آن نگين را دو قسمت كني كه نزاع دخترانم خاتمه يابد؟

حضرت هادي پس از شنيدن اين موضوع حمد خداي را



[ صفحه 44]



به جاي آورد و به يونس فرمود : تو چه گفتي ؟ ! گفت : من گفتم : مرا مهلت بده تا درباره ي آن فكري بكنم . امام عليه السلام فرمود : خود جوابي گفتي .

قطب راوندي مي نگارد : زني در زمان متوكل ادعا كرد و گفت : من زينب دختر فاطمه ي زهرا عليها السلام هستم . متوكل گفت : از زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو هنوز جواني ؟ !

وي گفت : پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله دست بر سر من كشيده و دعا كرده كه هر چهل سال يك مرتبه جواني من تجديد شود .

متوكل بزرگان آل ابوطالب و فرزندان عباس و قريش را خواست . آنان گفتند : اين زن دروغ مي گويد ، زيرا زينب دختر حضرت فاطمه در فلان سال از دنيا رفته .

آن زن گفت : اينان دروغ مي گويند ، زيرا من از مردم مخفي و پنهان بوده ام .، كسي از حال من مطلع نبود تا اكنون كه ظاهر شده ام .

متوكل قسم خورد كه بايد ادعاي اين زن را به وسيله ي حجت و دليل باطل نمود .آنان به متوكل گفتند : بفرست تا ابن الرضا يعني حضرت امام علي النقي عليه السلام بيايد ، شايد آن حضرت از روي حجت و دليل سخن اين زن را باطل نمايد .

متوكل آن را برگزيده ي خدا را طلبيد و جريان را به عرض آن حضرت رسانيد .

حضرت هادي عليه السلام فرمود : دروغ مي گويد ، زيرا



[ صفحه 45]



زينب دختر فاطمه ي زهرا در فلان سال وفات يافت متوكل گفت : اين جواب را گفته اند ، اكنون شما حجت و دليل وي را باطل كن ! امام عليه السلام فرمود : دليل بر بطلان ادعاي او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه عليهماالسلام بر درندگان حرام است ، شما اين زن را نزد شيران بفرست ، اگر ادعاي او راست باشد شيران او را نخواهند خورد .

متوكل جريان را براي آن زن شرح داد و گفت : چه مي گويي ؟ آن زن گفت : امام هادي مي خواهد مرا به كشتن بدهد .

امام عليه السلام به متوكل فرمود : اين گروهي كه حضور دارند هه از فرزندان فاطمه ي زهراء هستند ، هر يك از ايشان را كه مي خواهي نزد شيران بفرست تا اين موضوع معلوم گردد .

راوي مي گويد : وقتي سادات اين سخن را شنيدند رنگ صورتهاشان تغيير كرد و گفتند : چرا امام هادي اين عمل خطرناك را براي ديگران حواله مي كند و خودش نزد شيران نمي رود ؟ !

متوكل به حضرت امام علي النقي گفت : يا ابا الحسن ! چرا خود شما نزد اين شيران نمي روي ؟

فرمود : ميل شما ، چنانچه صلاح بداني من نزد شيران مي روم متوكل از موقعيت استفاده كرد و گفت : پس خود شما نزد شيران برويد !

پس از اين گفتگوها نردباني نهادند و حضرت امام علي النقي عليه السلام در ميان شيران و حيوانات درنده داخل شد و نشست ، شيران نزد آن بزرگوار آمدند سر خود را با خضوع و خشوع در مقابل آن حضرت روي زمين نهادند . آن برگزيده ي خدا دست



[ صفحه 46]



برسد آنها مي كشيد ، آنگاه امام عليه السلام به شيران اشاره فرمود تا به كناري روند ، آنها اطاعت نمودند .

در همين موقع بود كه وزير متوكل گفت : اين موضوع عمل نيكوئي نيست ، بلكه صلاح اين است كه حضرت هادي را از ميان شيران بيرون آوريم تا مردم يك چنين معجزه را از آن حضرت مشاهده ننمايد .

موقعي كه امام علي النقي عليه السلام مي خواست از نربان بالا بيايد شيران در اطراف آن برگزيده ي خدا جمع شدند و خود را به لباسهاي آن حضرت مي ماليدند ولي آن بزرگوار اشاره اي به آنها فرمود كه برگردند و آنها برگشتند .

وقتي حضرت هادي عليه السلام از ميان شيران بالا آمد فرمود : هركس گمان مي كند كه از فرزندان فاطمه است نزد اين شيران برود .

همين كه آن زن يعني زينب كذابه با اين منظره مواجه شد گفت: من حرف خود را پس گرفتم (من زينب دختر فاطمه ي زهرا نيستم ) بلكه دختر فلان شخصم ، فقر و تهيدستي مرا وادار نمود كه يك چنين ادعائي را بنمايم .

متوكل دستور داد تا او را نزد شيران بيندازند كه او را پاره پاره نمايند ، ولي مادر متوكل شفاعت كرد تا وي آن زن را بخشيد .

شيخ طبرسي : از سعيد بن سهل بصري روايت مي كند كه گفت : جعفر بن قاسم مذهب واقفيه داشت [1] و من در سامره



[ صفحه 47]



با او بودم ، ناگاه حضرت امام علي النقي عليه السلام او را در يكي از راه ها ملاقات نمود و به وي فرمود : تا كي در خواب غفلتي ؟ ! آيا هنوز وقت بيدار شدن تو فرا نرسيده ؟

راوي مي گويد : جعفر به من گفت : آنچه را كه علي بن محمد عليه السلام به من گفت شنيدي ؟ به خدا قسم مثل اينكه گفته ي وي در دل من تأثيري نمود .

همين كه چند روزي از اين جريان گذشت براي يكي از فرزندان خليفه وليمه اي مهيا نمودند و ما را هم در آن مجلس وليمه دعوت كردند ، حضرت امام علي النقي عليه السلام را نيز دعوت نمودند .

موقعي كه آن بزرگوار تشريف آورد اهل مجلس براي احترام آن برگزيده ي خدا ساكت شدند ، ولي جواني در آن مجلس بود كه آن حضرت را احترام ننمود و شروع كرد به سخن گفتن و خنديدن .

حضرت هادي متوجه آن جوان شد و فرمود :اي فلان ! دهانت را پر از خنده مي كني ، از ياد خدا غفلت مي نمائي ، در صورتيكه تا سه روز ديگر از اهل قبور به شمار خواهي رفت ؟



[ صفحه 48]



راوي مي گويد : ما گفتيم : اين مطلبي را كه امام فرمود در نظر خواهيم داشت تا ببينيم چه خواهد شد .

وقتي آن جوان اين سخن را از حضرت امام علي النقي عليه السلام شنيد از خنده سكوت نمود و دهان از سخن ببست ما پس از صرف غذا برخواسته خارج شديم ، موقعي كه روز بعد فرارسيد آن جوان مريض شد و اول روز سوم وفات يافت و در آخر همان روز به خاك سپرده شد .

نيز از سعيد روايت مي كند كه گفت : ما عده اي بوديم كه در مجلس وليمه ي يكي از اهل سامره حضور يافتيم ، حضرت امام علي النقي عليه السلام نيز در آن مجلس تشريف داشت .

يكي از اهل مجلس مشغول شوخي و مزاح شد و ملاحظه ي احترام حضرت هادي عليه اسلام را ننمود . حضرت هادي متوجه جعفر گرديد و فرمود : اين مرد از اين غذا نخواهد خورد ، زيرا به زودي خبري به وي مي رسد كه اوقات او را تلخ و عيش او را ناگوار خواهد نمود .

موقعي كه خوان طعام گسترده شد جعفر گفت : خبري نخواهد شد ، و سخن حضرت هادي عليه السلام باطل گرديد ، زيرا اين مرد (كه حضرت امام علي النقي را) احترام نكرده دست هاي خويش را شست و بر بالاي خوان طعام حاضر شد ؟ !

در همين موقعي بود كه ناگاه ديديديم غلام وي گريه گنان از در منزل وارد شد و به آن مرد گفت : خود را به مادرت برسان زيرا از بالاي بام خانه سقوط كرد و اكنون در حال جان دادن است وقتي جعفر با اين منظره مواجه شد گفت : به خدا قسم كه من ديگر واقفيه نخواهم بود لذا از مذهب واقفيه دوري گزيد و به امامت حضرت امام علي النقي



[ صفحه 49]



عليه السلام قائل و معتقد شدم .


پاورقي

[1] محمد بن عبدالكريم شهرستاني كه يكي از نويسندگان اهل تسنن به شمار مي رود در صفحه ي (165) جلد اول كتاب ملل و نحل خود مي نگارد : گروهي از شيعه درباره ي حضرت امام محمد باقر عليه السلام توقف كردند و گفتند : (وي نمرده) و مراجع خواهد كرد ، همچنان گروهي درباره ي امامت حضرت صادق عليه السلام توقف نمودند (پس بنابراين به آن افراد واقفيه مي گويند ؟ !) مؤلف.