بازگشت

حركت امام هادي به سامراء


محدث قمي مي نگارد : ولادت و نشو و نماي حضرت امام علي النقي عليه السلام در مدينه ي طيبه واقع شد . مدت هشت سال از سن شريف آن بزرگوار گذشته بود كه آن حضرت از دنيا رحلت كرد و منصب پرافتخار امامت به آن برگزيده ي خدا منتقل گرديد و آن حضرت همچنان در مدينه ي منوره بود تا آن موقعي كه متوكل آن امام مظلوم را به سامراء طلبيد .

متوكل بدين سبب حضرت هادي را به سامرا خواست كه به ريحه ي عباسي كه پيش نماز حرمين بود نامه اي به متوكل نوشت : اگر به مكه و مدينه احتياجي داري علي بن محمد را احضار كن زيرا او بيشتر مردم اين ناحيه را مطيع و منقاد خويش كرده و گروه ديگر نيز نامه هائي بدين مضمون براي متوكل نوشتند .

از طرفي هم عبدالله بن محمد كه والي مدينه بود اذيت و آزارهائي به وجود مبارك آن حضرت مي رسانيد و نامه هائي به متوكل نوشت كه مضمون آنها سعايت و شكايت از حضرت هادي عليه السلام بود ، در نتيجه متوكل نسبت به حضرت امام علي النقي عليه السلام خشمناك گرديد .

موقعي كه حضرت هادي عليه السلام از نامه و شكايات والي مدينه مطلع شد نامه اي به متوكل نوشت كه والي مدينه مرا اذيت و آزار مي رساند و آنچه كه درباره ي من براي تو نوشته دروغ و افتراء محض است .

متوكل اين طور صلاح ديد و نامه اي با تعظيم و احترام به حضرت هادي



[ صفحه 75]



عليه السلام نوشت كه مضمون آن اين بود : چون خبر به ما رسيده كه عبدالله بن محمد نسبت به شما اذيت و آزار مي كند لذا او از منصب خود عزل كرديم و محمد بن فضل را به جاي او نصب نموديم و به وي دستور داده ايم كه نسبت به شما تجليل و احترام نمايد .

و از طرفي هم براي حضرت هادي نوشت : خليفه مشتاق زيارت و ملاقات شما گرديده لذا از شما تقاضا دارد كه چنانچه مانعي در كار نباشد متوجه سامراء شويد ، در ضمن اگر صلاح مي دانيد اهل بيت ، خويشان خدمتگذاران و هركسي را كه مايل باشيد همراه خود بياوريد ، با اطمينان اين راه را طي كنيد ، هرگاه مي خواهيد حركت مي كنيد و هر وفت بخواهيد پياده مي شويد و استراحت مي نمائيد .

يحيي بن هرثمه رابه حضور شما فرستادم تا اگر شما اجازه بفرمائيد وي در اين مسافرت در خدمت شما باشد و از شما اطاعت و فرمان براداري نمايد ، من راجع به اين موضوع به وي سفارش بسياري نموده ام . شما بدانيد كه هيچ يك از اهل بيت ، خويشان فرزندان و ياران خليفه از شما نزد او گرامي تر نيستند ، خليفه نسبت به شما كمال لطف و محبت دارد .

اين نامه در ماه جمادي الاخره ي سنه ي دويست و چهل و سه (243) به دست ابراهيم بن عباس نوشته شده بود.

مسعودي در كتاب اثبات الوصيه از يحيي بن هرثمه روايت مي كند كه گفت : متوكل به جهت آن سعايت و شكايتهائي كه از حضرت امام علي النقي عليه السلام به وي شده بود مرا به طرف مدينه ي طيبه اعزام نمود تا آن بزرگوار را به جانب سامره حركت دهم .



[ صفحه 76]



موقعي كه من وارد مدينه شدم اهل مدينه به قدري ناله و فرياد كردند كه من مانند آن را نشنيده بودم . پس از اينكه من اهل مدينه را ساكت و آرام نمودم براي آنان قسم خوردم من مأموويت ندارم كه آن حضرت را اذيت و آزار نمايم.

پس از اين جريان بود كه منزل آن حضرت را مورد تفتيش قرار دادم ولي به جز قرآن و كتب دعا و امثال آن ها چيزي به دست نياوردم .

آنگاه حضرت هادي عليه السلام را از مدينه به جانب عراق حركت دادم و خودم شخصاً خدمتگذاري آن برگزيده ي خدا را به عهده گرفتم و نسبت به آن حضرت كاملاً خوش رفتاري مي نمودم .

در يكي از روزها كه در بين راه بوديم ديدم امام هادي لباس باراني پوشيده و دم اسب خود را هم گره زده ، من از اين عمل آن حضرت تعجب كردم ، زيرا آن روز صاف و بدون ابر بود و آفتاب هم طلوع كرده بود ، چندان طولي نكشيد كه ابري در هوا ظاهر شد و به نحوي باران آمد كه گويا : دهان مشك را باز كرده باشند و به ما از آن باران صدمه ي زيادي رسيد ! !

پس از اين جريان بود كه حضرت هادي عليه السلام متوجه من شد و فرمود : من مي دانم تو درباره ي آنچه را كه از من ديدي منكر شدي ، گمان كردي آنچه را كه تو راجع به باران مي دانستي من هم مي دانستم ؟ ولي اين طور نيست كه تو گمان نموده اي .

بلكه من در صحراء و باديه بوده ام و بادي را كه باران در عقب دارد مي شناسم ، همين كه صبح شد بادي وزيد كه من بوي باران از آن استشمام نمودم لذا مهياي آمدن باران شدم .

يحيي بن هرثمه مي گويد : موقعي كه وارد بغداد شديم من



[ صفحه 77]



به ديدن اسحاق بن ابراهيم طاطري كه والي بغداد بود رفتم ، همين كه وي مرا ديد گفت : اي اسحاق ! اين مرد يعني حضرت امام علي النقي عليه السلام پسر پيغمبر است و تو از آن عداوت و دشمني كه متوكل نسبت به خانواده ي پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله دارد آگاهي ، اگر تو سخني به متوكل بگوئي كه باعث قتل حضرت هادي عليه السلام شود پيغمبر خدا خصم تو خواهد بود .

من گفتم : به خدا قسم من عملي از حضرت هادي نديدم كه برخلاف ميل متوكل باشد ، بلكه همه ي اعمال حضرت هادي (ع) مرضي و پسنديده بود .

موقعي كه از بغداد حركت نموديم و وارد سامراء شديم من به ديدن وصيف تركي كه از نوكرانش به شمار مي رفت رفتم . وقتي چشم وصيف به من افتاد گفت : اي يحيي ! به خدا قسم اگر موئي از سر اين مرد يعني حضرت هادي كم شود مطالبه كننده ي آن غير من نخواهد بود .

يحيي مي گويد : من از سخن اسحاق طاطري و وصيف تركي و سفارشات ايشان درباره ي حضرت امام علي النقي عليه السلام تعجب نمودم !!

پس از اين سفارشات بود كه من نزد متوكل رفتم و آنچه را كه از حضرت هادي عليه السلام ديده و آن سفارشاتي كه درباره ي آن حضرت شنيده بودم براي متوكل شرح دادم .

متوكل به حضرت هادي عليه السلام جايزه داد و نسبت به آن بزرگوار اظهار محبت نمود و آن برگزيده ي خدا را احترام كرد .



[ صفحه 78]



نيز در كتاب سابق الذكر روايت مي كند : موقعي كه حضرت امام علي النقي عليه السلام وارد خانه ي متوكل شد مشغول نماز گرديد ، شخصي از مخالفين آمد و در مقابل آن حضرت ايستاد و گفت : تا چه موقع اين رياكاري را خواهي كرد ؟!

همين كه حضرت هادي اين جسارت را از آن شخص مشاهده كرد نماز را به سرعت تمام كرده متوجه شد و فرمود : اگر اين نسبتي كه به من دادي دروغ باشد خدا تو را ريشه كن نمايد! وقتي حضرت اين كلمه را فرمود آن مرد فوراً افتاد و از دنيا رفت و اين جريان در خانه متوكل خبر تازه اي و باعث عبرت قرار گرفت .