بازگشت

نقطه عطف جنبش مكتبي


از هنگامي كه آدم ابوالبشر عليه السلام به زمين فتنه ها و بلايا هبوط كرد، و تا زمان برپايي قيامت، همواره ميان نيكان كه در جستجوي خشنودي خدايند و گمراهان كه از دسيسه هاي شيطان پيروي كردند، مبارزه و ستيز برقرار بود و هست.

با اين حال زمين هيچ گاه و در هيچ برهه اي از وجود باقيماندگان تبار پيامبران و پيروانشان كه از فساد و تباهي در زمين جلوگيري و حجت خدا را بر مردمان، اقامه مي كرده اند، تهي نبوده است.

پروردگار سبحان در اشاره به همين حقيقت مي فرمايد:

(فلولا كان من القرون من قبلكم أولوا بقية ينهون عن الفساد في الأرض) [1] .

«پس چرا نبود از قرنهاي پيش از شما بازماندگاني كه از تباهكاري در زمين نهي كنند...»

او مي فرمايد اين «بقيه ي صالحه»، پيامبران مرسل يا جانشينان پيامبر



[ صفحه 10]



و يا علماي رباني بوده اند كه درفش دعوت به سوي خدا و قيام به فرمان او را به ميراث برده بودند.

امام هادي عليه السلام اين رهبري خردمندانه را از پدر بزرگوارش، امام جواد به ارث برده بود كه ميراث رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، خاتم پيامبران كه بر تمام مكاتب الهي برتري و هيمنه داشت، بدو منتهي مي شد، به ارث برده بود.

بندگان برگزيده ي خدا، امامت رباني را به ميراث بردند و علماي رباني و زاهدان و صالحان شيعه، حق و پيروي از خط مشي پيامبران را ميراث خويش گرفتند.

هدف اين خط مبارك، تحقق بخشيدن به همان آرمانهايي بود كه پيامبران و صالحان در طول تاريخ براي تحقق بخشيدن آنها كوشيدند و به عبارتي به همان آرمانهايي كه خداوند متعال در اين آيه آنها را به اختصار بيان كرده است، جامه ي تحقق پوشاندند:

(لقد أرسلنا رسلنا بالبينات و أنزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب ان الله قوي عزيز) [2] .

«همانا كه ما پيامبران خويش را با نشانيها فرستاديم و با ايشان كتاب و ترازو فرو فرستاديم تا مردم به قسط قيام كنند، و آهن را فرو فرستاديم كه در آن نيرويي است سخت و سودهايي براي مردم تا خدا شناسد آن را كه او و فرستادگانش را به غيب ياري مي كند كه خداوند توانا و عزتمند است.»



[ صفحه 11]



آنچه در ديگر آيات قرآني و نيز در اين آيه بدان اشارت رفته، اهداف والاي بعثت پيامبران به شمار مي آيند كه عبارتند از:

الف - دعوت به خدا با دلايل آشكار (بينات). اين نكته در اين فرمايش اميرمؤمنان علي عليه السلام به روشني بيان شده است:

«پس خداوند هر چند گاه پيامبراني فرستاده و به وسيله ي آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق را ادا كنند و نعمت فراموش شده را ياد آرند و نهفته هاي خرد را آشكار سازند.»

با بيدار كردن عقل و برانگيختن وجدان از زير ابرهاي غفلت و پالايش فطرت از آلودگيها و موانع و حجب، حجت خدا بر بندگانش، از راه بعثت پيامبران تمام مي شود!

ب - تلاوت كتاب خدا كه در آن تمام نيازمنديهاي مردم تبيين شده است. از طريق تلاوت كتاب و آيات آن، پيامبران عليهم السلام به تزكيه و تعليم مردم همت مي گماشتند. خداوند در اين باره مي فرمايد:

(هو الذي بعث في الأميين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفي ضلال مبين) [3] .

«او (خدا) است كه آن كه در بي سوادان، پيامبري از خودشان برانگيخت تا بر ايشان آيات خدا را بخواند و پاكشان سازد و كتاب و حكمت بياموزدشان و گرچه پيش از اين در گمراهي آشكار بودند.»

ج - فراهم آوردن ميزان به اين معني كه ولي امر (حاكم) كسي است كه



[ صفحه 12]



ميان مردم به عدل و داد فرمان مي راند. خداوند در اين باره مي فرمايد:

(فلا و ربك لا يؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا في أنفسهم حرجاً مما قضيت و يسلموا تسليما) [4] .

«نه چنين است، به پروردگارت سوگند كه ايمان به تو نياورند مگر آنكه تو را به داوري بگيرند آنچه ميانشان روي داده است سپس در دل خود از آنچه تو قضاوت كرده اي چاره اي نيابند و كاملاً تسليم شوند.»

پس هر كه عهده دار منصب خلافت الهي شد ميزان حق و فرقان و نور مي گردد تا اگر شيوه ها به يكديگر مشتبه شد و نظريات و آرا با يكديگر تفاوت يافتند آنها به مردم بياموزند كه كدامين راه و كدامين شيوه آنانرا به سوي پروردگار و جلب خشنودي خالق رهنون مي شود.

د- والاترين هدف از همه ي اين آرمانهاي برتر، تحقق يافتن بالاترين درجات عدالت در بين مردم يعني «قسط» است كه جز با ايمان مردم به پيامبران و پيروي آنها از كتاب خداوند و تسليم در برابر ميزان، صورت نخواهد پذيرفت و هم از اين روست كه خداوند مي فرمايد: (ليقوم الناس بالقسط).

بديهي است كه تحقق كامل اين قسط، جز با اتكا به نيروي مادي و بازدارنده اي كه در آهن متجلي است و فرو فرستاده از جانب خداست و در آن قوتي است سخت، ميسر نخواهد بود.

آهن نيز به سهم خود، اگر در دستان دلير مردان از جان گذشته در راه



[ صفحه 13]



خدا و براي ياري دين و پيامبران او نباشد، مفهومي نخواهد داشت.

اگر اين دلاوران، آهن را براي دفاع از وحي خدا و خط مشي پيامبران خدا به كار برند، ياري خدا نيز بر آنان فرود آيد كه خداوند بسيار توانا و عزتمند است و خود فرموده است:

(و لينصرن الله من ينصره ان الله لقوي عزيز) [5] .

«و خدا البته ياري كند آن را كه به ياري او برخاسته كه خداوند توانا و عزتمند است.»

اين آرمانها، خط و حركت مكتبي بود كه امام هادي عليه السلام در روزگار خويش زمام آنرا را به دست داشت. اينك بايد پرسيد كه نقاط عطف اين خط از هنگام تشكل آن در عصر امام علي عليه السلام تا زمان امام هادي چه چيزهايي بوده است؟

پس از پيوستن پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به «رفيق اعلي»، امت تازه بنياد اسلام به پيشوايي نياز داشت كه از ميراث آن حضرت پاسداري كند و از خط اصيل وي كه از چپ و راست اماج حملات عده اي قرار مي گرفت، دفاع كند و ارزشهاي والايي را كه توسط وحي فرود آمده بود، در ميان امت استواري بخشد.

اميرمؤمنان به بهترين شكل به اين وظيفه همت گمارد و گروهي از برگزيدگان و پاكان امت، كه جزو همان «بقيه صالحه» بودند به گرد او جمع آمدند و به دفاع از خط اصيل رسالت الهي مشغول شدند.



[ صفحه 14]



با وقوع جنگ صفين، شكاف ميان اين خط با ساير خطوط، وضوح بيشتري به خود گرفت و ابرار كه بقيه ي سلف صالح پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نيز در ميان آنان بودند، كلاً به سوي امام علي گرايش يافتند و اين خط به رغم وحشت ايجاد شده از طرف حزب حاكم اموي، همچنان برجستگي و برتري خويش را حفظ كرد. امام آوازه ي اين خط در دنيا نپيچيد مگر پس از آنكه رنگ خون به خود گرفت و حرارت فاجعه را پس از واقعه طف لمس كرد. بنابراين اگر بگوييم اين خط در روز صفين متبلور شد، بايد بگوييم كه رشد و تكامل آن در روز عاشورا به وقوع پيوست.

در زمان امام زين العابدين اين صبغه ي الهي دو چندان شد و در روزگار امامت امام باقر خط مشي توحيدي تبلور يافت. چرا كه در اوج آن عقل نير با وحي منزل تلاقي پيدا كرد. در دوران پيشوايي امام صادق و نيز جزئيات اين خط در احكام و اخلاق و آداب و مواعظ به صورتي كامل ترسيم شد.

در دوره ي امام كاظم اين خط رنگي سياسي يافت زيرا مسأله طرح ريزي انقلابي مردمي در كار بود. اما در دوران ائمه بعدي يعني امام رضا و سه فرزندش عليهم السلام خط مكتبي به عنوان يك نيروي سياسي و اجتماعي و نفوذ يافته در هيأت حاكمه كه در تصميم گيريها و اشراف بر حيات ديني جامعه نيز بي تأثير نبودند، تجلي پيدا كرد.

دوران امام هادي، به تجلي قدرت خط مكتبي در تمام زمينه ها متمايز بود. اگر چه نظام عباسي همواره و بويژه در دوران متوكل عباسي به



[ صفحه 15]



قدرت سركوب خويش متمايز بود.

شايد بتوان از برخي از شواهد تاريخي زير، به اوضاع و احوال شيعيان در دوران امامت امام هادي پي برد:

1- در حديث مفصلي كه شيخ كليني در مورد آنچه كه پس از وفات امام جواد عليه السلام رخ داد روايت كرده، آمده است:

«چون ابوجعفر (امام جواد) درگذشت از خانه ام بيرون نيامدم تا آنكه دانستم سران طايفه (شيعه) نزد محمد بن فرج الرخجي كه از اصحاب موثق امام رضا و امام جواد و وكيل امام هادي بود گرد آمده درباره ي امر (امامت) به رايزني مي پردازند» [6] .

اين روايت بيانگر آن است كه شيعيان در آن روزگار مجالسي داشتند كه در آنها درباره ي امور بسيار مهم به گفتگو و رايزني مي نشستند. يكي از اين امور مهم، شناخت امام و بيعت با او و پذيرفتن دستوراتش بوده است. آنان پس از وفات امام جواد عليه السلام، به خاطر وجود اخبار صحيحي كه در دست داشتند، بر امامت امام هادي اجماع كردند. در پايان اين روايت آمده است: همه ي كساني كه در آن مجلس بودند به امامت امام هادي تسليم شدند.

شيخ مفيد همچنين مي افزايد: «اخبار در اين باره بسيار فراوان است به طوري كه اگر بخواهيم همه ي اين اخبار را در اينجا بيان كنيم كتاب طولاني



[ صفحه 16]



شود. همين كه شيعيان پس از امام جواد بر امامت امام هادي اجماع كرده اند و كسي در آن زمان جز خود آن حضرت ادعاي امامت نكرد، ما را از ايراد اخبار و نصوص صريح بر امامت آن حضرت بي نياز مي سازد» [7] .

بنابراين مي بينيد كه شيخ مفيد، امامت امام هادي را به اجماع سران شيعه مربوط مي داند. چرا كه آنان برگزيدگان امت و از فقهاي بزرگ بودند و معرفت آنان به امامي كه با وي و پدر و جد بزرگوارش زيسته بودند، راهي عقلاني براي شناخت امام به حساب مي آيد.

سخن شيخ مفيد و حديثي كه او روايت كرده، فقط بيانگر اوضاع و احوال طايفه ي شيعه در آن دوران است.

2- فتح بن خاقان وزير متوكل بود اما به امام هادي مهر مي ورزيد و علت اين مهرورزي يا گرايش شخصي او بود و يا اينكه وي در حقيقت يكي از ياران نفوذي آن حضرت در دستگاه حاكمه به شمار مي آمد. اما در روايت آمده است كه آن حضرت به خاطر حفظ جان فتح بن خاقان او را مورد نكوهش قرار داده است. اجازه دهيد به حديث زير كه بيانگر گوشه اي از كرامات امام هادي و در عين حال نمودار بخشي از اوضاع و احوال شيعه در آن دوران است، گوش بسپاريم:

روزي نزد امام عليه السلام رفته عرض كردم: سرورم! اين مرد مرا طرد كرده و روزي ام را بريده و ملولم ساخته است و نزد او به چيزي متهم نيستم مگر به اين جرم كه ملازم شمايم و اگر شما چيزي از او درخواست كنيد



[ صفحه 17]



قبول آنرا از شما لازم مي داند، بنابراين بر من منت نهيد و از او درخواست كنيد. امام فرمود: اگر خدا خواهد كفايت شوي.

چون شب فرا رسيد، پيغام رسانان متوكل يكي پس از ديگري نزد من آمدند. من نزد متوكل رفتم. فتح بن خاقان كه بر در ايستاده بود، پرسيد: اي مرد شبانه در خانه ات چه چيزي نهان داشته اي، اين مرد از بس كه تو را طلبيده مرا به ستوه آورده است!

درون رفتم و متوكل را ديدم كه بر بسترش نشسته است. پرسيد: اي ابوموسي! ما از تو غافليم و تو نيز ما را به فراموشي سپرده اي، چه چيزي از تو پيش من است؟ گفتم: فلان انعام و فلان رزق و چيزهايي نام بردم و او دستور داد آنها را دو برابر به من دادند. سپس از فتح پرسيدم: آيا امام هادي عليه السلام بدين جا آمد. پاسخ داد: نه. گفتم: يادداشتي نوشته بود؟ پاسخ داد: نه.

آنگاه من بازگشتم. فتح مرا دنبال كرد و به من گفت: شك ندارم كه تو از او خواستي برايت دعا كند. پس از ايشان براي من نيز دعايي خواهش كن.

چون نزد امام رفتم، به من گفت: اي ابوموسي! اين آبروي رضاست. عرض كردم: به بركت شما سرورم! اما به من گفتند كه شما نه پيش متوكل رفتيد و نه از او درخواستي كرديد.

فرمود: خداوند مي داند كه ما در امور مهم جز بدو پناه نمي بريم و در كارهاي دشوار جز بر او توكل نمي كنيم و ما را عادت داد كه چون از او



[ صفحه 18]



درخواست كنيم، اجابتمان كند و مي ترسيم از اين شيوه منحرف شويم كه او نيز از ما روي گرداند..

عرض كردم: فتح وزير متوكل به من چنين و چنان گفت. امام فرمود: او به ظاهر ما را دوست دارد و در باطن از ما كناره مي گيرد. دعا براي كسي است كه پروردگارش را مي خواند: چون در طاعت خدا خود را خالص كردي و به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و به حق ما اهل بيت اعتراف نمودي و از خدا چيزي درخواست كردي، تو را بي بهره نگذارد [8] .

3- امام هادي در سامرا كه مركز خلافت بود سكونت داشت و نزد متوكل مي رفت. راويان درباره ي نحوه ي ورود آن حضرت بر متوكل گفته اند:

زماني كه امام هادي به كاخ متوكل نزديك مي شد هيچ يك از كساني كه بر در كاخ متوكل منتظر ايستاده بودند، از هيبت و جلال امام چاره اي جز پياده شدن از مركبهاي خويش نداشتند.. محمد فرزند حسن فرزند اشتر علوي، يكي از اين صحنه ها را چنين نقل مي كند:

با پدرم بر در كاخ متوكل بوديم. در آن هنگام من بچه بودم و در ميان عده اي از خاندان ابوطالب و بني عباس و سپاهيان قرار داشتم. چون امام هادي عليه السلام وارد شد همه ي مردم از مركبهاي خود پياده شدند تا آن حضرت به درون رفت. يكي از حاضران به ديگران گفت: چرا به خاطر اين بچه پياده شويم در حالي كه او نه شريفتر از ما و نه بزرگتر و سالخورده تر و داناتر از ما است؟ آن عده گفتند: به خدا سوگند براي او پياده نمي شويم.



[ صفحه 19]



ابوهاشم به آنها گفت: به خدا قسم چون او را ببينيد به خاطرش با حقارت و ذلت از مركبهايتان پياده مي شويد. مدتي نگذشته بود كه امام به طرف آن جمع آمد و تا چشم حاضران به او افتاد همگي از مركبهاي خود فرود آمدند. سپس ابوهاشم از آنها پرسيد: مگر ادعا نمي كرديد كه به خاطر او فرود نخواهيد آمد؟ آنها پاسخ دادند: به خدا قسم ما اختيار دار خويش نبوديم كه فرود آمديم [9] .

هرگاه امام هادي بر متوكل وارد مي شد، پرده ها را برايش كنار مي زدند و با تمام وقار آن حضرت را مورد احترام قرار مي دادند. در روايت آمده است: يكي از اشرار، روزي به متوكل گفت: هيچ كسي با تو بيشتر از آن نمي كند كه تو با هادي مي كني. در خانه كسي نمي ماند جز آن كه او را خدمت مي كند و زحمت بالا زدن پرده و باز كردن درب را به عهده مي گيرند حال آنكه اگر مردم اين مسائل را بفهمند خواهند گفت: اگر خليفه از شايستگي وي براي خلافت بي خبر نبود با او چنين رفتار نمي كرد [10] .

از اين حديث مفصل كه گوشه اي به بحث ما مرتبط بود نقل كرديم، برمي آيد كه آن حضرت حتي در كاخ ستمگرترين خليفه ي عباسي در عصر خودش يعني متوكل، از چه شكوه و جلالي برخوردار بوده است.

آن حضرت چون بر خليفه وارد مي شد، با وي به حق به موضع گيري و گفتگو مي پرداخت. به عنوان مثال روزي آن حضرت نزد متوكل رفت.



[ صفحه 20]



متوكل از او پرسيد: اي ابوالحسن! از ميان مردم چه كسي در شاعري تواناتر است؟ امام در پاسخ، نام شاعري علوي را ذكر كرد و فرمود: چون اين ابيات را سروده است:



لقد فاخرتنا من قريش عصابة

بمط خدود و امتداد اصابع [11] .



فلما تنازعنا القضاء قضي لنا

عليه بما فاهوا نداء الصوامع [12] .



متوكل پرسيد: نداء الصوامع چيست؟

امام عليه السلام فرمود: أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمداً... جد من يا جد شما است.

متوكل از اين سخن بسيار خنديد و گفت: او جد توست و ما تو را از او نمي رانيم [13] .

يك بار ديگر متوكل، امام را به مجلس باده نوشي خويش داخل كرد و از او خواست كه وي را در آنچه بدان مشغول بود، همراهي كند. ولي امام او را موعظتي بليغ فرمود. اجازه دهيد اين ماجرا را آنچنان كه مسعودي در تاريخ خود آورده است، نقل كنيم. وي گويد:

از امام هادي پيش متوكل بدگويي كرده و گفته بودند در خانه اش



[ صفحه 21]



نامه ها و سلاحهايي از پيروان قمي اش دارد و بر اين قصد است كه به حكومت دست يابد.

متوكل عده اي از تركها را به خانه ي آن حضرت روانه كرد. آنها شبانه به خانه ي حضرت يورش بردند اما چيزي در آنجا نيافتند و خود آن حضرت را در اتاقي دربسته پيدا كردند، او جامه اي پشمين بر تن داشت و روي ريگ و خاك نشسته و توجهش به خداي تعالي معطوف بود و آياتي از قرآن را مي خواند. مأموران او را در همان حال نزد متوكل برده گفتند: در خانه اش چيزي نيافتيم و او را ديديم كه رو به روي قبله نشسته است و قرآن مي خواند. متوكل آن لحظه در مجلس باده گساري نشسته است و قرآن مي خواند. متوكل آن لحظه در مجلس باده گساري نشسته و جام شراب به دستش بود. امام عليه السلام را نزد او بردند. چون متوكل چشمش به امام افتاد هيبت و بزرگي امام در وي كارگر شد. او را در كنارش نشاند و جامي كه در دست داشت، به طرف آن حضرت گرفت.

امام فرمود: به خدا گوشت و خون من هرگز خمر ننوشيده اند، مرا عفو كن. متوكل آن حضرت را معاف كرد و آنگاه گفت: برايم شعري بخوان.

امام پاسخ داد: من اندكي شعر مي دانم.

متوكل گفت: گريزي نيست. امام كه در كنار متوكل نشسته بود، آغاز به خواندن اشعار زير كرد:



باتوا علي قلل الأجبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل [14] .



[ صفحه 22]



واستنزلوا بعد عز من معاقلهم

واسكنوا حفرا يابئسما نزلوا [15] .



ناداهم صارخ من بعد دفنهم

اين الأساور و التيجان و الحلل [16] .



اين الوجوه التي كانت منعمة

من دونها تضرب الأستار و الكلل [17] .



فافصح القبر عنهم حين ساءلهم

تلك الوجوه عليها الدود تنتقل [18] .



قد طال ما اكلوا دهراً و ما شربوا

واصبحوا اليوم بعد الأكل قد اكلوا [19] .



متوكل از شنيدن اين ابيات چنان گريست كه محاسنش به آب ديدگانش تر شد، حاضران نيز گريستند. آنگاه چهار هزار دينار به امام هادي عليه السلام داد و او را در كمال احترام به خانه اش باز گرداند [20] .

بنابر آنچه كه در منابع تاريخي مي خوانيم بسياري از نزديكان و محرمان اسرار خليفه، پيرو امام هادي بودند. البته ممكن است اين پيروي حقيقي بوده و يا به اين خاطر بوده است كه شيعه را وزنه اي سياسي مي دانستند. به عنوان نمونه فتح بن خاقان كه يكي از بزرگترين وزيران



[ صفحه 23]



متوكل بود و به هنگام كودتاي تركها عليه خليفه با او كشته شد، پيوسته مي كوشيد به امام تقرب جويد و از برخي روايات هم پيداست كه متوكل او را متهم به شيعي گري مي كرد كه اين امر خود نشانگر آن است كه متوكل تا حدودي به وضع او پي برده بود [21] .

درباره ي فتح آمده است كه متوكل به او گفت: اي فتح اين (امام هادي) دوست توست و در صورت فتح خنديد، و فتح هم در چهره ي خليفه خنديد.

همچنين از داستان زير آشكار مي شود كه برخي از فرماندهان سپاه نظام، مهر آن امام و چه بسا ولايت او را در دل نهان داشتند. از طرفي اين ماجرا گوشه اي از انتشار دوستي امام و احترام او در بين عموم مردم، بخصوص در حرمين شريفين (مكه و مدينه)، پرده بر مي دارد.

از يحيي بن هرثمة، فرمانده ي سپاه عباسي، نقل مي كنند كه گفت: متوكل مرا به مدينه فرستاد تا امام هادي را به خاطر مطلبي كه درباره ي او شنيده بود، به نزدش ببرم. چون به مدينه رفتم، مردم آنجا چنان بناي بانگ و شيون نهادند كه تا آن هنگام همانند آن را نشنيده بودم. من شروع به تسكين دادن آنها كردم و سوگند خوردم كه درباره ي وي به انجام كار ناپسندي مأمور نشده ام، آنگاه به بازرسي منزلش پرداختم و در آنجا چيزي جز قرآن و دعا و همانند اينها نيافتم. سپس او را حركت دادم و خود عهده دار خدمتش شدم و با وي خوشرفتاري كردم.



[ صفحه 24]



يكي از روزها در حالي كه آسمان صاف بود و خورشيد هم مي درخشيد، بر مركبش سوار شد در حالي كه باراني در بركرده و دم مركبش را گره زده بود، من از كار او درشگفت شدم اما ديري نپائيد كه ابري در آسمان پيدا شد و باراني تند باريدن گرفت و كار ما بسيار دشوار گشت. در اين هنگام امام هادي رو به من كرد و گفت: من مي دانم آنچه كه ديدي (بستن دم مركب) غريب شمردي و پيش خود پنداشتي كه من در اين كارها از تو داناترم. امام اين گونه نبود كه تو گمان كردي بلكه من در صحرا پرورش يافته ام و بادهايي را كه دنبال خود باران دارند، بهتر مي شناسم از اين رو خود را براي بارش باران آماده كردم.

چون به مدينة السلام رسيدم، ابتدا نزد اسحاق بن ابراهيم طاهري كه والي بغداد بود، رفتم. او گفت: اي يحيي! اين مرد زاده ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است و متوكل هم همان كسي است كه او را مي شناسي اگر او را عليه اين مرد برانگيزي او را خواهد كشت و آنگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خصم تو خواهد بود. به او پاسخ دادم: به خدا سوگند از او جز كردار نكو نديدم.

آنگاه به سمت سامراء روانه شدم و در آغاز نزد وصيف تركي كه از ياران او بودم، رفتم و صيف به من گفت: به خدا قسم اگر يك مو از سر اين مرد (امام هادي) كم شود با من طرفي! من از گفتار اين دو (اسحاق و وصيف) تعجب كردم.

آنگاه از آنچه از امام هادي ديده بودم، متوكل را آگاه كردم و او را بسيار تمجيد گفتم. متوكل نيز پاداش خوبي به امام هادي داد و به وي



[ صفحه 25]



بسيار احترام گذاشت و خوبي كرد [22] .

روزگار امام هادي عليه السلام به واسطه ي وجود تحولات سياسي، دوره ممتازي بود. چرا كه در اين دوره، بازگشت تركان به كاخ عباسي فزوني گرفت و هر يك از فرماندهان آنان به طرف يكي از نامزدهاي خلافت گراييده بودند و در پي فرصت مي گشتند تا نامزد مورد نظر خود را به حكومت بنشانند و با خليفه ناميدن او و به نام وي امور و مصالح كشور را هر طور كه خواهند به بازي بگيرند.

پس از وفات معتصم، فرزندش الواثق بالله عهده دار حكومت شد و ابن الزيات را به وزارت خويش برگزيد و بر برادر خود جعفر خشم گرفت. اما حكومت او ديري نپاييد كه با مرگ وي پايان پذيرفت و متوكل جانشين او شد و ابن الزيات را كشت. دوران حكومت متوكل تا حدودي روي ثبات و آرامش به خود ديد.

اندكي پيش از مرگ واثق از وي درباره ي جانشينش پرسيد و او پاسخ داد: خدا مرا نبيند كه خلافت را زنده و مرده به گردن خويش بندم!

از اين سخن معلوم مي شود كه خلافت در عصر او حاوي چه مفهومي بوده است.

آيا مگر اين واژه بجز سركوب و فريب و توطئه و غوطه وري در شهوتها مفهومي ديگري هم داشت؟ به علاوه مگر او خود برادرش متوكل را پس از آنكه امارت حج را بدو سپرد، به اين خاطر كه پي برد او بر سر



[ صفحه 26]



خلافت با وي به رقابت پرداخته، روانه ي زندان نكرد و شفاعت هيچ كس را هم درباره ي او پذيرا نشد؟

پس از وفات الواثق بالله، متوكل به حكومت رسيد و چنان كه گفتيم عصر او تا حدودي شاهد ثبات و آرامش بود. اما اين آرامش و ثبات بر پايه ظلم و گمراه سازي مردم استوار گشته بود.

برجسته ترين نمودهاي سياست وحشت آفرين او، در اقدامات وي در قبال علوي ها تجلي مي يابد.

او دستور داد قبر سيدالشهداء عليه السلام را به همراه خانه هاي اطرافش ويران كنند و به جاي آن زمين را شخم زنند و تخم بكارند و آبياري كنند كه تمام آثار آن محو شود و مردم هم از زيارت آن قبر منع شوند و ندا داد هر كه پس از سه روز در اطراف قبر ديده شود گرفتار و به زندان «مطبق» سپرده خواهد شد.

مردم هم از ترس اينكه مبادا دستگير شوند، گريختند، در واقع متوكل با پيش گرفتن اين سياست حميت و خشم مسلمانان و بويژه بغداديان را كه به سب علويها در مساجد و خيابانها اعتراض كرده بودند، برانگيخت [23] .

همچنين در دوران خلافت متوكل خشكسالي وحشتناكي در عراق روي داد و بسياري از مردم جان خود را از دست دادند.

در اين اثنا روميان، با ديدن ضعف حكومت عباسي در بلاد اسلام طمع كردند و از نو حملات خود را به شهر قاليقلا واقع در جنوب آسياي صغير،



[ صفحه 27]



آغاز كردند و مردم آنجا را شكست سختي دادند [24] .

از داستان زير مي توان به طبيعت حكومت متوكل و مراتب دشمني و سركوب وي بر ضد علويان و ترس او از شورش آنان به خوبي پي برد.

بختري نقل كرده است: در منطقهاي به نام منبج نزد متوكل بودم كه يكي از فرزندان محمد بن الحنيفه بر او وارد شد. او چشماني زيبا داشت و جامه اي نيكو در بر كرده بود. پيش متوكل درباره ي او بدگويي كرده بودند. جوان رو به روي متوكل ايستاد و متوكل رو به فتح بن خاقان وزير خود كرده بود و با وي سخن مي گفت.

چون زمان ايستادن به درازا كشيد و جوان ديد كه متوكل به او نمي نگرد، خطاب به او گفت: «اي اميرالمؤمنين! اگر مرا احضار كرده اي تا تأديبم كني قطعاً بي ادبي كرده اي و اگر احضارم كرده اي تا او باشي كه در محضر تو گرد آمده اند مرا بشناسند بايد بگويم اينان از اهانت تو نسبت به خانواده ي من آگاهند».

متوكل گفت: به خدا قسم اي حنفي اگر آن پيوند خويشي ميان من و تو نبود و حلم من مرا به مهرباني بر تو وادار نمي كرد، هر آينه زبانت را بيرون مي كشيدم و با شمشير سرت را از بدن جدا مي ساختم حتي اگر پدرت محمد به جاي تو بود.

آنگاه به فتح بن خاقان وزير خود روي كرد و گفت: مي بيني از دست خاندان ابوطالب چه مي كشيم؟ يا حسني كه مي خواهد تاج عزتي را كه



[ صفحه 28]



خداوند پيش از او به ما داده، به سوي خود بكشد يا حسيني كه مي كوشد آنچه را كه خداوند پيش از او درباره ي ما نازل فرموده نقض كند و يا حنفي كه به جهل خويش مي خواهد شمشير ما خونش را بريزد.

جوان به او گفت: «آيا باده گساري و شراب و ني ها (موزيك) و غلام بچه ها براي تو حلمي باقي گذاشته؟ و چه وقت توبه خانواده ي من مهربان بودي در حالي كه فدك را كه ارث آنان از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود از آنها چاپيدي و اينك ابوحرمله آن را وارث شده است. و اما اينكه نام پدرم محمد را ياد كردي بايد بداني كه تو مي خواستي (با بردن نامش) از عزتي كه خداي و رسولش او را بالا برده بودند پايين بكشاني و به شرفي دست يازي كه از رسيدن به بلنداي آن ناتواني و بدان نمي رسي. تو چناني كه شاعر گفت:



فغض الطرف انك من نمير

فلا كعبا بلغت و لا كلابا



تو از آنچه از دست حسني و حسيني و حنفي مي كشي به من شكايت مي كني پس چه بدياري و چه بد خانداني!

آنگاه جوان پاي خويش را دراز كرد و گفت: اين دو پاي من براي زنجيرت و اين گردن من براي شمشيرت. پس به گناه من مبتلا شو و ستم مرا به گردن گير كه اين نخستين كار ناشايستي نيست كه تو و پيشينيانت آن را به اجرا درآورده ايد.خداوند متعال مي فرمايد: (قل لا أسألكم عليه أجراً الا المودة في القربي) پس به خداي سوگند كه تو درخواست رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را پاسخ نگفتي و به كساني جز خويشان او مهرباني كردي.



[ صفحه 29]



پس به همين زودي بر حوض كوثر وارد مي شوي و پدرم و جدم عليهما السلام تو را از آن دور مي رانند».

متوكل از شنيدن اين سخنان گريست و سپس برخاست و به قصر كنيزانش رفت و فرداي آن روز همان جوان را به حضور طلبيد و به وي انعام گرانمايه اي داد و آزادش كرد [25] .

پنجه ي آهنين ستم متوكل و ظلم فراوان او موجب دشمني مردم با وي شد. ظلم و بيداد وي حتي سپاه او را فرا گرفت تا آنجا كه ارتش او به رهبري افرادي به نامهاي بغاي صغير و باغر بر ضد او سر به شورش برداشتند و در نتيجه متوكل و وزيرش فتح بن خاقان كشته شدند و فرزندش منتصر در ماه شوال سال 247 ه به جاي او به خلافت نشست و برادرانش معتز و مؤيد را از ولايت عهدي خلع كرد و در تمام امور و بويژه مسائلي كه با علوي ها در ارتباط بود شيوه اي مخالف با روش پدرش اتخاذ كرد.

دوران خلافت منتصر كه برخي از مورخان از آن به خوبي ياد كرده اند، چندان به درازا نكشيد. مورخان منتصر را شخصي بردبار، خردمند، بخشنده، اهل كار خير، بسيار منصف، خوشرفتار و... معرفي كرده اند [26] .

منتصر پس از گذشت 6 ماه از خلافتش در سال 248 ه از دنيا رفت و مردم با احمد فرزند محمد معتصم بيعت كردند و به او لقب المستعين



[ صفحه 30]



بالله دادند. به نظر مي رسد كه مستعين در نظر داشت جلوي نفوذ تركها را كه نيروي نظامي آنها به نيروي سياسي فزاينده اي در كشور مبدل شده بود، بگيرد اما از طرف آنها و بويژه از سوي «بغاي صغير» با مخالفت سرسختانه اي رو به رو شد. آنان با معتز بن متوكل دست بيعت دادند و ميان ياران و هواداران اين دو خليفه كه مقر اولي در بغداد و مقر دومي در سامراء بود جنگ خونباري درگرفت. اين جنگ در شرايط اقتصادي كشور بسيار تأثير گذاشت. با به خلافت رسيدن معتز، مستعين به واسط تبعيد شد و سرانجام به دست گروهي كه سعيد خادم رهبري آنها را برعهده داشت، به قتل رسيد [27] .

اما معتز نيز همواره از ناحيه ي تركان كه پدرش را كشته و پسر عمويش را از خلافت خلع كرده بودند احساس ترس و نگراني مي كرد. بالاخره خلافت براي او نيز پايدار نماند و به طرز فاجعه آميزي به قتل رسيد. ماجراي كشته شدن معتز بنا به نقل مورخان اين گونه بود:... گروهي از تركان بر او وارد شدند و پاي او را گرفتند و او را روي زمين كشيدند و تا در اتاق آوردند و با گرز، بر سر او زدند و جامه اش را دريدند و او را در آفتاب نگه داشتند او از شدت گرما يك پا بر زمين مي نهاد و پاي ديگر بر مي داشت. بعضي هم به او سيلي مي زدند و او با دست خويش روي خود را مي گرفت تا از ضربه هاي آنها جلوگيري كند سپس گروهي از علماي كاخ حكومتي را شاهد خلع او گرفتند و آنگاه وي را در سردابي داخل كردند



[ صفحه 31]



و در سرداب را با آجر گرفتند و او در همانجا محبوس بماند تا از دنيا رفت [28] .

پس از مرگ معتز، مهتدي پسر واثق در سال 255 ه به خلافت رسيد. در دوران خلافت وي نابساماني و آشفتگي در تمام كشور حكمفرما شد. در بغداد سپاهيان سر به شورش برداشتن و آتش انقلاب علوي ها نيز در گوشه و كنار كشور شعله ور گرديد.

بدين ترتيب خلافت عباسي به منزله ي شعاري درآمد براي هر كس كه به حكومت طمع بسته بود و توطئه و فريب شاخصه ي برجسته ي هر سياستي شد. تمام اين حوادث فرجام طبيعي سركوب و فريبي بود كه توسط اسلاف نخستين اين خلفا به منصه ي ظهور رسيده بود. چرا كه وقتي معتصم تركها را بر ديگران مقدم داشت و نيروي نظامي كوبنده اي از آنها ترتيب داد و به نيروي آنان مردم را سركوب مي كرد و آتش انقلابها و شورشها را فرو مي نشاند، طبيعي بود كه اين نيرو روزي به قوه اي تبديل شود كه خاندان او را مورد تهديد قرار دهد و خلافت را دستخوش نابودي سازد. تا آنجا كه يكي از مورخان مي نويسد چون معتز بر تخت خلافت نشست، خاصان او بيامدند و منجمان را احضار كردند و به آنها گفتند: بنگريد كه اين خليفه چند سال زندگي مي كند و تا كي بر تخت خلافت مي نشيند؟ يكي از نكته سنجاني كه در مجلس حضور داشت، گفت: من از منجمان به عمر خليفه و نيز مدت خلافت او آگاه ترم! حاضران از او پرسيدند: پس



[ صفحه 32]



بگو خليفه چند سال زندگي و چند سال خلافت مي كند؟ مرد پاسخ داد: تا هر وقت كه تركان بخواهند! تمام كساني كه در مجلس بودند، از پاسخ اين مرد خنديدند [29] .

آري انحراف ظاهراً در آغاز كار اندك مي نمايد اما بعداً به سرعت همه ي مصالح و منافع را زير پوشش خود مي گيرد!

در اين ميان ائمه عليهم السلام و يارانشان از ارزشهاي حق و عدالت و آزادي دفاع مي كنند تا مبادا مصالح دين و امور ملت به چنين فجايع ناگواري بينجامد.



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] سوره ي هود، آيه ي 116.

[2] سوره ي حديد، آيه ي 25.

[3] سوره ي جمعه، آيه ي 2.

[4] سوره ي نساء، آيه ي 65.

[5] سوره ي حج، آيه ي 40.

[6] چنان كه گفته شد اين حديث مفصل است و ما تنها به نقل قسمتي كه در اينجا ضروري مي نمود پرداختيم. بحارالانوار، ج 50، ص 120.

[7] بحارالانوار، ج 50، ص 121 به نقل از ارشاد مفيد، ص 308.

[8] بحارالانوار، ج 50،ص 127.

[9] بحارالانوار، ج 50، ص 137.

[10] همان مأخذ، ص 128.

[11] گروهي از قريش با برچيدن ابروها (از روي تكبر) و دراز گردانيدن انگشتان با ما به مفاخرة برخاستند.

[12] چون با يكديگر منازعه كرديم، قضا به نفع ما و بر زيان ايشان حكم داد بدانچه بانگ صومعه ها گفتند.

[13] بحارالانوار، ج 50، ص 129.

[14] بر فراز قله هاي كوههايي كه آنان را نگاهباني مي كرد خفتند و مغلوب شدند و قله ها آنها را سودي نرساند.

[15] پس از دوره اي از عزت و سرفرازي از دژهايشان پايين كشيده شدند و در گودالي مسكن گرفتند اي واي كه در چه جاي بدي فرود آمدند!.

[16] بانگ دهنده اي پس از دفن آنها فرياد زد: كجا رفت آن دستبندها و تاجها و جامه هاي فاخر ابريشمين؟.

[17] كجا شد آن چهره هاي به ناز پرورده كه در برابر آنها پرده ها مي زدند و سايبانها؟.

[18] پس قبر، چهره آنان را نشان دهد هنگامي كه بدشان آيد: اين است چهره هايي كه كرمها (براي خوردن آنها) بر روي چهره شان رفت و آمد مي كنند.

[19] دير زماني كامراني و عيش و نوش كردند و امروز چنان شده اند كه پس از آن همه خوردن و كامروايي كردن، خورده مي شوند.

[20] بحارالانوار، ج 50، ص 211 - 212.

[21] بحارالانوار، ج 50، ص 196، حديث هشتم.

[22] بحارالانوار، ج 50، ص 207 - 208.

[23] تاريخ الاسلام السياسي - حسن ابراهيم حسن، ج 3، ص 5.

[24] تاريخ الاسلام السياسي - حسن ابراهيم حسن، ج 3، ص 5.

[25] بحارالانوار، ج 50، ص 213 - 214.

[26] همان مأخذ به نقل از ابن اثير، ج 7، ص 29.

[27] بحارالانوار، ج 50، ص 8 به نقل از ابن اثير، ج 7، ص 60 - 61.

[28] همان مأخذ، ص 10.

[29] بحارالانوار، ج 50، ص 9.