بازگشت

زندگي امام هادي


در دومين روز از ماه رجب سال 212 هجري، مدينه ي منوره و قريه ي (صريا) به پيشواز ولادت نخستين فرزند امام جواد عليه السلام شتافت و موجي از سرور و خوشحالي اين بيت هاشمي را فراگرفت. پدرش او را به نام جدش. رضا عليه السلام، و نياي اكبرش اميرالمؤمنين علي عليه السلام خواند و كنيه اش را ابوالحسن ناميد. القاب با مسماي حضرتش از سيما و سيرت بزرگوار و پاك او حكايت مي كنند. القاب او عبارتند از: نجيب، مرتضي، هادي، نقي، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيب و متوكل.

چون به شهر سامراء منتقل شد و در محله اي به نام عسكر مسكن گرفت، عسكري يا فقيه عسكري نيز خوانده مي شد.

برخي گفته اند: شهر سامراء را عسكر مي ناميدند چون جايگاه ارتش و سپاه بود و از همين رو امام هادي را (عسكري) مي خواندند.

مادرش سمانه ي غربيه نام داشت. كودك در زير سايه ي پدرش رشد و نمو كرد و پدرش او را به دانش امامت مي پروريد و هر روز درفشي از علوم و معارف ديني براي او برمي افراشت و وي را مي فرمود كه بد آنها اقتدا كند.



[ صفحه 34]



در محرم سال 220 هجري كه معتصم امام جواد عليه السلام را به عراق فراخواند، آن حضرت فرزند خويش را در دامانش نشاند و از او پرسيد: دوست داري از سوغات عراق چه چيزي به تو هديه كنم؟ فرزندش پاسخ داد: شمشيري كه گويي شعله ي آتش است [1] .

اما او نه آن شمشير را ديد و نه پدرش را كه او هرگز از اين سفر باز نگشت. شايد در روز 29 ذي قعده سال 220 هجري، زماني كه هشت سال بيشتر از عمر او نمي گذشت، وقتي خانواده اش او را هراسان ديدند و از او پرسيدند: تو را چه مي شود؟ گفت: به خدا پدرم در اين لحظه از دنيا رفت. به او گفتند: چنين مگو. اما او پاسخ داد: به خدا اين چنين است كه مي گويم.

آن روز را يادداشت كردند، و همان بود كه اين كودك گفته بود [2] .

وصيت پدرش در مورد جانشيني او قبلاً به سران طائفه شيعه رسيده بود. از اين رو پس از مرگ آن حضرت همه اجتماع كردند و امامت را بدو سپردند. (در اين باره در فصل نخست به تفصيل سخن گفتيم).

در باقي دوران خلافت معتصم و نيز دوران خلافت واثق در همان شهر پدر خويش اقامت كرد. آوازه ي نيكي او در همه جا پيچيده بود. چون متوكل به خلافت نشست ترسيد كه مبادا امام عليه السلام بر ضد او دست به كار قيام و شورش شود از اين رو وي را به سوي خود طلبيد تا هم از نزديك او



[ صفحه 35]



را تحت نظر داشته باشد و هم بتواند در مواقع ضروري به راحتي بر وي فشار وارد كند.

به نظر مي رسد كه متوكل پس از آنكه نامه هاي پي در پي از حجاز مبني بر آنكه اهالي مكه و مدينه به آن حضرت گرايش دارند دريافت كرد، خواستار آمدن آن حضرت به نزد خود شد.

چنين مي نمايد كه متوكل همسر خويش را در پي تحقيق از كساني كه اين نامه ها را براي او فرستاده بودند، روانه كرد. از نحوه ي دعوت امام چنين برمي آيد كه متوكل از ناحيه ي آن حضرت به شدت احساس نگراني مي كرده زيرا با فرستادن گروهي به طور مخفيانه، چنان كه گذشت، در صدد تحقيق و تفحص از اين امر بوده است.

متوكل طي يك نامه ي ملاطفت آميز به امام هادي عليه السلام آن حضرت را به سوي خود فراخواند. در اين نامه چنين آمده بود:

اميرالمؤمنين چنين ديد كه عبدالله بن محمد را به خاطر ناديده انگاشتن حق شما و كوچك شمردن منزلت و شأن شما و نيز نسبت دادن برخي از مسائل به شما از مسئوليت جنگ و نماز در مدينه از منصب و مقام بركنار دارد. زيرا اميرالمؤمنين بي گناهي شما را در آن مسائل به خوبي مي داند و از صدق نيت و نيكوكاري و گفتار شما باخبر است و مي داند كه شما درصدد گرفتن كار خلافت نيستيد [3] .

عبدالله بن محمد، قبلاً نامه اي به متوكل نگاشته و امام را متهم ساخته



[ صفحه 36]



بود كه قصد دارد بر ضد خليفه دست به قيام و شورش زند. امام عليه السلام نيز نامه اي به متوكل نوشت و ساحت خود را از اين اتهام مبرا كرد. متوكل در ادامه ي نامه ي فوق چنين مي نويسد:

اميرالمؤمنين به جاي عبدالله بن محمد، محمد بن فضل را والي مدينه مقرر كرده است و به او فرموده است كه تو را مورد احترام و تجليل قرار دهد و به فرمان و نظر تو گوش سپارد تا بدين ترتيب به خداي و اميرالمؤمنين تقرب جويد.

اميرالمؤمنين به (ديدار) شما مشتاق است و دوست مي دارد بار ديگر با شما تجديد عهد كند و به سيماي شما بنگرد [4] .

چون امام هادي عليه السلام به سامراء آمد، متوكل بر آن شد تا از قدر و منزلت آن حضرت در نزد مردم بكاهد. از اين رو دستور داد امام را پيش از آنكه به نزد وي ببرند براي سه روز در كاروانسراي گدايان منزل دهند. غافل از آنكه منزلت امام در پيشگاه خدا يابندگان پاك سرشت او بسته به منزلي كه در آن سكني مي گيرد و يا ثروتي كه دارد نيست، بلكه بسته به ميزان زهد او در دنيا و اشتياقش بدانچه نزد خداست، مي باشد. بنابراين صبر و شكيب او بر اهانتها و آزارها، آن هم در راه خدا، جز بر ميزان نزديكي او به خداوند نخواهد افزود.

يكي از پيروان امام هادي عليه السلام به نام صالح بن سعد، در همان مكان متواضع به خدمت آن حضرت رسيده به وي گفت: فدايت شوم! اينان



[ صفحه 37]



خواسته اند نور تو را خاموش سازند و تو را در ميان مردم رسوا كنند و براي همين در اين جاي ناپسند فرودت آورده اند. لكن امام عليه السلام يكي از كرامات خويش را به وي نماياند و آنگاه فرمود:

«هر جا كه باشيم اين براي ما مهياست ما در سراي گدايان نيستيم» [5] .

به نظر مي رسد كه آن حضرت در مدت اقامت خود در سامراء رهبري خط مكتبي را، به راههاي مختلف در دست داشته و از سكونت در اين شهر ناخشنود نبوده است چنان كه مي فرمايد:

«مرا بر خلاف ميلم به سر من راي آوردند و اگر مرا از اينجا اخراج كنند باز هم به رغم ميل من است. راوي گويد: پرسيدم چرا؟ فرمود: چون هواي اين شهر پاك و آبش گواراست و بيماري اش كم» [6] .

متوكل عباسي كه مراتب بغض و كينه ورزي وي در حق اهل بيت عليهم السلام و پيروانشان بر كسي پوشيده نيست، با اين تصميم در حقيقت مي خواست بزرگ ترين ونيرومندترين مخالفانش را در نزديكي خويش جاي دهد، تا او را راحت تر تحت نظر بگيرد و هرگاه كه خود خواست به زندگي او خاتمه بخشد. اما آن حضرت به اذن خداوند تدبيري انديشيد و تصميم گرفت تا عمق هيأت حاكمه نفوذ كند و نزديك ترين ياران خليفه را زير نفوذ خويش درآورد و چنين نيز كرد. تا آنجا كه مادر متوكل براي امام عليه السلام نذر مي كند. شايد اينگونه روايات گوشه اي از ابعاد تأثير امام



[ صفحه 38]



هادي را در كاخ حكومتي بيان كند:

1- «متوكل در اثر دملي كه روي بدن وي پديد آمده بود، در بستر مرگ بود. بيماري او چنان بود كه هيچ كس جرأت به خود نمي داد، براي جراحي كاردي تيز به بدن او رساند. از اين رو مادرش نذر كرد كه اگر متوكل از اين بيماري بهبود يابد مقدار فراواني از مال خويش را به امام هادي بدهد».

فتح بن خاقان به متوكل پيشنهاد كرد كه اگر كسي را به نزد امام عليه السلام بفرستي و از او (راه چاره ي اين بيماري را) بخواهي شايد او دارويي بشناسد كه با استفاده از آن، بهبود يابي.

متوكل گفت: كسي را نزد او بفرستيد. فرستاده رفت و بازگشت و پيغام آورد «پشكل» گوسفند را كه زير پاماليده شده گرفته با گلاب بخيسانيد و بر محل دمل بگذاريد كه به اذن خدا سود بخش است.

برخي از كساني كه در محضر متوكل حاضر بودند، از شنيدن اين سخن به خنده افتادند اما فتح بن خاقان به آنها گفت:

چه زيان دارد كه سخن او را نيز تجربه كنيم؟ به خدا سوگند من اميدوارم با آنچه او گفته بهبود خليفه حاصل گردد. از اين رو مقداري پشكل آورده در گلاب خيساندند و بر موضع دمل نهادند. سر دمل باز شد و هر چه در آن بود بيرون آمد.

مادر متوكل از بهبود فرزند خويش بسيار خوشحال شد و ده هزار دينار، مختوم به مهر خويش، براي آن حضرت فرستاد و متوكل هم از



[ صفحه 39]



بستر بيماري برخاست [7] .

2- از صقر بن ابي دلف كرخي روايت شده است كه گفت: چون متوكل، سرور ما امام هادي عليه السلام را به سامراء آورد در پي تفحص از حال و روز آن امام برآمد.وي گويد: زرافي حاجب متوكل به من نگريست و دستور داد كه نزد او بروم چون نزدش درآمدم از من پرسيد: صقر! چه خبر؟ گفتم: خير است استاد، گفت:بنشين و از اول تا آخر آن را بگو. گفتم: اشتباه كردم كه آمدم.

صقر گويد: مردم از گرد او پراكنده شدند، سپس او از من پرسيد: تو چه كار داري و براي چه آمدي؟ گفتم: براي امر خيري، پرسيد: شايد آمده اي از حال مولايت جويا شوي؟ گفتم: مولايم؟! مولاي من، اميرالمؤمنين است. گفت: ساكت! مولاي تو حق و واقعي است. از من بيم مدار كه من نيز بر مذهب تو هستم.گفتم: الحمد لله.

آنگاه پرسيد: آيا دوست داري مولايت را ببيني؟ گفتم: آري. گفت: بنشين تا صاحب بريد از پيش او برود.

صقر گويد: چون صاحب بريد رفت، زرافي به يكي از غلامانش گفت: دست صقر را بگير و او را به اتاقي كه آن علوي محبوس در آنجاست ببر و او را با آن علوي تنها گذار.

غلام مرا به اتاق برد و به اتاقي اشاره كرد. وارد آن اتاق شدم و ناگهان آن حضرت را ديدم كه بر روي حصيري نشسته و به موازاتش نيز قبري حفر



[ صفحه 40]



شده است. بر او سلام گفتم و او پاسخم داد. سپس مرا به نشستن فرمان داد و آنگاه پرسيد: صقر چرا اينجا آمدي؟ گفتم: آمدم تا از حال و اوضاع شما جويا شوم. صقر گويد: آنگاه به قبر نگريستم. امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: صقر! نگران نباش آنها اكنون به ما سوء قصدي ندارند. گفتم:الحمدلله [8] .

3- ابوعبدالله زيادي گويد: چون متوكل مسموم شد، نذر كرد كه اگر خدا او را عافيت بخشد، مال كثيري به صدقه دهد. وقتي متوكل سلامت خود را به دست آورد ميان فقها در مورد مصداق و مقدار «مال كثير» اختلاف شد. حسن، حاجب متوكل، به وي گفت: اميرالمؤمنين! اگر رأي صواب را براي شما آورم، مرا چه پاداشي در نزد شماست؟ متوكل گفت: ده هزار درهم و گرنه صد تازيانه بر تو خواهم زد. حسن گفت: مي پذيرم. آنگاه نزد امام هادي عليه السلام رفت، از وي درباره ي مصداق مال كثير سؤال كرد. امام به او پاسخ داد: به متوكل بگو بايد هشتاد درهم صدقه دهد. متوكل پرسيد: به چه علت؟ حسن نزد امام رفت و از علت اين حكم جويا شد. امام فرمود: چون خداي تعالي به پيامبرش فرمود: (لقد نصركم الله في مواطن كثيرة) [9] .

شمار مواطني كه خداوند، پيامبر را ياري داده به هشتاد مي رسد.

حسن با شنيدن اين پاسخ نزد متوكل آمد و او را از جواب امام آگاه



[ صفحه 41]



ساخت، متوكل نيز خوشحال شد و ده هزار درهم به وي عطا كرد [10] .

4- بدين سان امام هادي عليه السلام مسائل و معضلات را حل مي كرد و اين امر ايمان و شناخت مردم را در حق او فزوني مي بخشيد و از جهالت دشمن آن حضرت يعني متوكل پرده بر مي داشت. بسيار اتفاق مي افتاد كه متوكل به برخي از يارانش اشاره مي كرد كه از آن حضرت پرسشهاي دشوار بكنند تا شايد او را مغلوب سازند. به عنوان نمونه متوكل به ابن سكيت گفت: در حضور من، پرسش دشواري از ابن الرضا بپرس. ابن سكيت هم از آن حضرت پرسيد: چرا خداوند موسي را با عصا و عيسي را با شفا دادن كور و پيس و زنده كرده مردگان و محمد را با قرآن و شمشير مبعوث كرد؟ امام هادي در پاسخ او فرمود:

خداوند موسي عليه السلام را در زماني با عصا و يد بيضا مبعوث كرد كه سحر و جادو بر مردمان چيرگي داشت. بنابراين موسي هم معجزاتي از همان نوع بر ايشان آورد تا بر سحر و چشم بندي آنها پيروز شود و حجت را بر آنها اثبات كند. و عيسي عليه السلام را در زماني با بهبود بخشيدن كورها و پيسها و زنده كردن مردگان به پيامبري مبعوث كرد كه علم طب بر مردم چيرگي داشت و عيسي با اين معجزات به اذن خدا بر آنها چيره شد و محمد صلي الله عليه و آله و سلم را با قرآن و شمشير مبعوث كرد در عصري كه شعر و شمشير بر اهل زمانه غالب بود. از اين رو خداوند با قرآن تابناك و شمشير توانا، شعر و شمشير مردم را مقهور ساخت و حجت را بر آنها اثبات كرد.



[ صفحه 42]



ابن سكيت پرسيد: اكنون حجت چيست؟ امام فرمود: «عقل كه بدان كسي كه بر خدا دروغ مي بندند شناخته مي شود و مورد تكذيب قرار مي گيرد».

شايان ذكر است كه ابن سكيت در نحو و شعر و لغت از دانشمندان بزرگ به شمار مي آيد. درباره ي كتاب منطق او گفته اند كه بهترين كتابي است كه علماي بغداد در زمينه ي لغت تأليف كرده اند. متوكل كه اين دانشمند بزرگ را براي تربيت پسرانش معتز و مؤيد به كار گمارده بود، روزي از وي پرسيد: آيا در پيشگاه تو پسران من محبوب ترند يا حسن و حسين عليهم السلام؟ ابن سكيت پاسخ داد:به خدا قنبر، غلام علي بن ابي طالب عليه السلام از تو و پسران تو بهتر است!متوكل با شنيدن اين پاسخ به تركان دستور داد كه زبانش را از پس گردنش بيرون آورند. آنها نيز چنين كردند و ابن سكيت به شهادت رسيد.

5- در يكي از روزهاي بهار، كه آسمان صاف و هوا گرم بود، مردم در يكي از مناسبتهاي رسمي با لباسهاي تابستاني از خانه هاي خود بيرون آمدند. امام هادي عليه السلام نيز با پوشيدن جامه اي زمستاني از خانه بيرون آمد. چون به ميان صحرا رسيدند، ابري پر باران ظاهر شد و باراني سخت باريدن گرفت و هيچ كس جز امام هادي از شر باران و گل در امان نماند. بدين وسيله بسياري از مردم به سوي او و دانش حضرتش راهنمايي شدند.

اين گونه بود كه آن حضرت عليه السلام مي كوشيد خود را با محيط ناگوار عصر متوكل هماهنگ سازد تا بتواند از موقعيت مثبتي كه در جهت مصلحت دعوت الهي براي او فراهم مي آيد، بهره برداري كند و اين كار البته با



[ صفحه 43]



حكمت خردمندانه و استقامت و بردباري وي در راه خدا امكان پذير مي شد.

اما متوكل، در واپسين روزهاي عمر خويش، تصميم گرفته بود آن حضرت را از ميان بردارد، لكن خدا بدو رخصت نداد و به عمر وي در يك شورش خونبار، پايان داد.

در كتاب جزامه آمده است چون متوكل، امام هادي را حبس كرد و او را به علي بن كركر سپرد، امام به او گفت: من در نزد خدا از شتر صالح گرامي ترم (تمتعوا في داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب) [11] .

«سه روز در خانه خويش كامروايي كنيد كه اين وعده اي است صادق.»

چون روز بعد فرا رسيد، علي بن كركر او را آزاد كرد و به او معتقد شد. در روز سوم افرادي به نام هاي يا غزو تاشي و معطوف بر متوكل هجوم برده او را كشتند و فرزندش منتصر را به خلافت تعيين كردند [12] .

شايد متوكل چندين بار امام را زنداني كرده بود، اما هر بار خدا او را از شر وي رهايي مي داد و شايد هم او هر بار از برپا شدن شورش فراگير عليه خود مي ترسيد به علاوه آنكه وي توجيهي براي كشتن امام نداشت و خود مي دانست كه در ميان يارانش كساني هستند كه هواخواه و پيرو آن حضرت مي باشند.

مثلاً يكبار بطحايي كه از خاندان ابوطالب ولي از پيروان بني عباس بود



[ صفحه 44]



از آن حضرت نزد متوكل بدگويي كرد و گفت: در خانه ي او سلاح و اموالي است. متوكل، سعيد حاجب را دستور داد كه شبانه به منزل آن حضرت هجوم برد و تمام اموال و سلاحهايي را كه در خانه ي او يافت مي شود براي وي بياورد.

ابراهيم فرزند محمد گويد: سعيد حاجب به من گفت: شبانه به سراي امام هادي رفتم. نردباني همراه داشتم به وسيله ي آن خود را به بالاي بام خانه رسانيدم و در تاريكي از پلكان فرود آمدم. نفهميدم چگونه به خانه رسيدم كه ناگهان آن حضرت مرا از درون خانه صدا كرد و گفت:

«سعيد همانجا بمان تا برايت شمع بياورم!».

مدتي نگذشت كه برايم شمعي آورد، كلاه و رداي پشمين در تن آن حضرت ديدم. سجاده اش بر حصيري پهن بود. او كه رو به قبله نشسته بود، به من گفت: «اين اتاقها».

وارد اتاقها شدم و آنها را مورد بازرسي قرار دادم و چيزي در آنها نيافتم. تنها كيسه زري ديدم كه به مهر مادر متوكل ممهور بود و كيسه هايي نيز يافتم كه با همان مهر ممهور شده بود.

امام هادي به من فرمود: «اين سجاده». سجاده را بالا زدم شمشيري يافتم كه غلاف نداشت. من نيز كيسه ها و شمشير را برداشته براي متوكل بردم. چون متوكل به مهر مادرش بر روي كيسه ها نگريست، كسي را در پي او (مادرش) فرستاد مادرش نزد او آمد. متوكل درباره ي آن كيسه ها از مادرش پرسيد، كه برخي خادمان خاص به من گزارش دادند. مادر متوكل



[ صفحه 45]



به وي پاسخ داده بود: كه من به هنگام بيماري تو نذر كردم كه اگر بهبود يابي ده هزار دينار براي آن حضرت ببرم و اين دينارها همان است و اين مهر توست بر اين كيسه ها كه امام آنها را حتي باز هم نكرده است!!

متوكل كيسه ي آخر را گشود، در آن چهار صد دينار بود. آنگاه دستور داد كه آن كيسه را پيش كيسه هاي ديگر ببرند و به من گفت: اين كيسه ها با دينارهايي كه در آنهاست به علاوه ي اين شمشير را به امام هادي بازگردان.

من كيسه ها و شمشير را دوباره باز گرداندم. از او خجالت مي كشيدم از اين رو به وي عرض كردم: سرورم! بر من گران بود بدون اجازه ي شما وارد خانه شوم اما چه كنم كه مأمورم بودم. امام فرمود: (و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون) [13] .

در واقع شيعيان براي امام اموالي مي بردند، اما شيوه هاي مخفيانه را به خوبي به كار مي بستند. آنان با برخورداري از عناصر نفوذي خود در كاخ عباسي، از مواقع خطر به خوبي آگاهي مي يافتند و مي توانستند به موقع خود را از افتادن در خطرها به دور نگه دارند. حديث زير گوشه اي از اين تدبيرها را براي ما آشكار مي سازد:

منصوري از عموي پدرش روايت مي كند كه گفت: روزي نزد متوكل رفتم. او مشغول باده نوشي بود مرا نيز به باده فراخواند. گفتم: سرورم! هرگز شراب ننوشيده ام. گفت: تو با علي الهادي باده شراب مي نوشي. پاسخ دادم: كسي را كه نزد توست نمي شناسي؟ اين سخنان تو را زيان



[ صفحه 46]



مي رساند و او را زيان نمي رساند. اين سخن متوكل را درباره ي آن حضرت براي امام عليه السلام نقل نكردم.

او گويد: روزي از روزها فتح بن خاقان به من گفت: اين مرد يعني متوكل، خبردار شد كه مالي از قم به امام هادي عليه السلام مي رسد و مرا دستور داد كه مراقب اين موضوع باشم و وي را از رسيدن آن مال مطلع سازم. بگو ببينم اين مال از چه طريقي مي آيد تا بدان طريق نروم. من نزد امام هادي رفتم و پيش او كسي را ديدم كه امام احترامش مي كند.

آن حضرت تبسمي كرد و به من فرمود: خير باشد ابوموسي! چرا آن پيغام اول را نياوردي؟ (مقصود امام همان حرف متوكل بود) گفتم: نه خاطر ملاحظه تعظيم و اجلال شما. آنگاه آن حضرت فرمود: مال همين امشب به دست من مي رسد و آنها نمي توانند بدان دست يابند تو هم امشب پيش من بمان [14] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 50، ص 123.

[2] همان مأخذ، ص 176.

[3] بحارالانوار، ج 50 ، 301.

[4] بحارالانوار، ج 50، ص 301.

[5] بحارالانوار، ج 50، ص 133.

[6] همان مأخذ، ص 130.

[7] بحارالانوار، ج 50، ص 168.

[8] بحارالانوار، ج 50، ص 194.

[9] سوره ي توبه، آيه ي 25.

[10] بحارالانوار، ج 50، ص 162 - 163.

[11] سوره ي هود، آيه ي65.

[12] بحارالانوار، ج 50،ص 204.

[13] بحارالانوار، ج 50، ص 199 - 200.

[14] بحارالانوار،ج 50، ص 124 - 125.