بازگشت

ويژگيها و خصوصيات اخلاقي امام حسن عسكري


در (درالاسلاف) آمده است كه روزي بهلول مي رفت مشاهده كرد پسر بچه اي گريه مي كند و بچه هاي ديگر مشغول بازي هستند، بهلول تصور كرد كه سبب گريه آن پسر بچه چيزهائي است كه بچه هاي ديگر براي بازي كردن دارند و چون او فاقد آنهاست به گريه افتاده است به پسر بچه گفت آيا مي خواهي وسيله اي برايت بخرم تا مانند ديگران به بازي بپردازي؟ گفت، اي كم خرد، آيا خيال مي كني ما براي بازي آفريده شده ايم،؟ بهلول گفت: پس ما براي چه خلق شده ايم؟

پسر بچه گفت: براي دانش و عبادت، بهلول گفت از كجا اين حرف را مي زني؟ پسر بچه گفت اين سخن از كلام پروردگار است كه مي فرمايد: (افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون؟) آيا مي پنداريد كه ما شما را بدون هدف و بيهوده آفريده ايم و به سوي ما بازگشت نمي كنيد، سپس بهلول تقاضا كرد كه او موعظه و پندش دهد، آن حضرت با چند كلام او را موعظه كرد و ناگهان بيهوش شد و افتاد، لحظاتي چند گذشت به هوش آمد بهلول گفت چه شد چه امري بر تو حادث گشت تو كه هنوز خردسالي و گناهي را مرتكب نشده اي.

آقازاده علوي فرمود: اي بهلول از من به تو نصيحت كه من خود ديدم كه مادرم وقتي مي خواهد آتشي روشن كند، انبوهي از هيزم



[ صفحه 62]



را گردآوري مي كند و سپس آتش را مي افروزد و اين انبوه زياد هيزمها جز با گردآوري هيزمهاي كم و كوچك حاصل نمي شود گناهان نيز چنين هستند قطره قطره جمع گردند وانگهي دريا شوند و من از چنين حالتي مي ترسم [1] .

1- ابوهاشم داود بن قاسم جعفري، حديثي نقل مي كند كه در ضمن مي گويد من و حسن بن محمد و محمد بن ابراهيم عمري و فلاني و فلاني جمعا پنج يا شش نفر مي شديم كه در زندان كاخ جوسق محبوس بوديم، ابومحمد حسن بن علي العسكري و برادرش جعفر را وارد زندان كردند و به جمع ما افزودند من در اين لحظات پرشور به آرامي خود را به ابومحمد حسن عسكري رساندم و به آهستگي با او به صحبت نشستم در اين هنگام نگهبان زندان صالح بن يوسف پرده دار معروف بود، در زندان، مردي عجمي در جمعمان بود، امام حسن عسكري متوجه ما شد و فرمود:

سخني محرمانه دارم كه اگر اين مرد بيگانه در ميان شما نمي بود به هر كدام از شما اطلاع مي دادم كه خداوند چه وقت زمينه ي آزادي و خروج شما را فراهم مي كند، اولا بدانيد اين مرد كه در ميان شماست مردي است جاسوس، سالوس و چاپلوس كه هر چه مي گوئيد او ياد داشت مي كند و براي خليفه مي فرستد و اكنون نيز نامه اي مكتوب از شرح گفته هاي شما در لباسش پنهان است و مي خواهد با حيله و نيرنگ به طوري كه شما نفهميد آن را براي خليفه ارسال دارد، از شر او بترسيد



[ صفحه 63]



و مواظب او باشيد! ابوهاشم گفت: ما نمي توانستيم دسته جمعي بر او هجوم آوريم به اين ترتيب به آهستگي پيش او رفته و شروع به تفتيش او نموديم، نامه اي مكتوب را در لباس او پنهان ديديم، نامه را گشوديم و در آن شرح حال مبسوطي از سخنان و اتهامات و سعايت ها براي خليفه نگاشته شده بود، نامه را باز گرفتيم و از اين پس از او دوري نموديم از اين ماجرا گذشت، روزها حسن عسكري روزه مي داشت وقتي كه دهان به غذا مي گشود و افطار مي كرد ما نيز با او به خوردن طعام مشغول مي شديم ابوهاشم گويد من نيز همراه او روزه مي داشتم، روزي ناتواني و ضعف چنان بر من غالب شد كه نتوانستم روزه بدارم، به غلام خود دستور دادم، وقتي مي آيد همراه خود مقداري نيز كيك (شيريني مخصوص) برايم بياورد غلام كيك را آورد و من نيز از فرصت استفاده كرده به گوشه خلوتي از مجلس رفته و شروع به خوردن و آشاميدن كردم، و آنگاه به جمع دوستان پيوستم و با آنها به گفتگو پرداختم، هيچ كس از حالم خبر نداشت، اما وقتي ابومحمد حسن عسكري مرا ديد تبسمي كرد و فرمود آيا روزه خود را گشودي؟ من از شنيدن اين كلام خجل و شرمنده شدم و سپس فرمود: عيبي ندارد و باكي بر تو نيست اي ابوهاشم، اما هنگامي كه مي بيني ضعف و ناتواني تو را فراگرفته است و مي خواهي قوتي بيابي، گوشت بخور، زيرا در خوردن كيك انرژي و قوتي نيست و بالاخره فرمود تصميم بگير تا سه روز، روزه نگيري زيرا بنيه و قدرتي را كه در اثر روزه از بين رفته است بعد از سه روز جبران و تقويت مي شود.

ابوهاشم در دنباله ي سخنان خود اضافه مي كند كه بعد از ماجراي



[ صفحه 64]



زندان، حوادثي در آن رخ داد كه ابومحمد حسن عسكري مدت زيادي در زندان نماند يكي از حوادثي كه منجر به آزادي امام از زندان گرديد به اين ترتيب بود كه در سامرا در آن هنگام كه امام حسن عسكري در زندان به سر مي برد قحطي سختي اتفاق افتاد و محصولات كشاورزي كه عمده ارزاق توده مردم را تشكيل مي داد رو به نقصان و كمبود گذاشت، خليفه كه (معتمد علي الله) بود فرمان داد كه مردم براي مراسم استسقاء (طلب باران نمودن) به بيابان روي آورند و در يك گردهمائي عمومي از ايزد يكتا تقاضاي نزول باران كنند سه روز پي در پي به بيابان رفتند، اما هرگز باراني نباريد. روز چهارم فرا رسيد رهبر مسيحيان، اسقف اعظم، همراه با گروهي از مسيحيان و راهبان به سوي صحرا روانه شدند، در ميان راهبان مسيحي، راهبي بود كه چون دست به سوي آسمان بلند مي كرد، چند لحظه بعد آسمان شروع به باريدن مي نمود بدين ترتيب طلسم خشكسالي با اولين نزول باران در هم شكسته شد و خرمي و شادابي همه جا را فرا گرفت، روز دوم نيز از خانه ها خارج شدند و به سوي صحرا شتافتند و همان اعمالي را كه روز قبل اجرا كرده بودند، انجام دادند بار ديگر خالق آسمان رحمت خود را بر آنها ارزاني داشت، مردم همه از اين رويداد در شگفت شدند و حتي گروهي از آنها به شك و ترديد افتاده و به طرف مذهب مسيحيت گرايش نشان دادند، تمايل گروهي از مردم به سوي مسيحيت بر خليفه گران و دشوار آمد، به زودي پيغامي براي صالح بن يوسف، نگهبان زندان فرستاد و از او خواست تا هر چه زودتر امام حسن عسكري (ع) را از زندان آزاد ساخته



[ صفحه 65]



و او را با احترام و تجليل به نزد خليفه آورند حضرت از زندان آزاد شد و او را با اكرام به پيش خليفه بردند، خليفه خطاب به حضرت معروض داشت: خشكسالي همه جا را فراگرفته بود دستور استسقاء صادر كردم، مردم به بيابان روي آوردند هر چه دعا كردند اثري نداشت، اما راهبي از مسيحيان به دعا طلب باران كرد و طولي نكشيد كه باران شروع به باريدن كرد و اينك امت محمد دريافته كه نتوانسته اند كوچكترين تأثيري در نزولات آسماني داشته باشند و گروهي از مسلمانان به ترديد و گروهي به سوي مسيحيت روي آوردند تكليف چيست؟ چه بايد كرد شما كه فرزند رسول خدا هستيد چه نظر مي دهيد آيا راه چاره اي هست يا خير؟ امام فرمود بگذار فردا نيز كه روز سوم است براي طلب باران خارج شده. به سوي صحرا روند، خليفه گفت همين اندازه باران براي مردم كافي است و ديگر نيازي به باران نداريم، بنابراين خروج آنها براي طلب باران فايده اي ندارد امام فرمود: هدف من اين است كه با روشن شدن حقيقت شك و ترديد را از مردم زايل كنم و آنها را به سوي حقيقت و اصالت اسلام سوق دهم، خليفه پذيرفت و فرمان داد كه اسقف اعظم و راهبان مسيحي طبق معمول مانند روزهاي گذشته به صحرا روند و براي سومين روز طلب باران كنند، مردم نيز مانند روزهاي قبل همراه مسيحيان به صحرا آيند و شاهد اوضاع و احوال باشند در اين هنگام ابومحمد امام حسن عسكري (ع) نيز همراه آنان به سوي صحرا رفت، مسيحيان مانند روزهاي قبل به صف ايستادند و با يك نظام خاصي شروع به دعا و طلب باران نمودند، راهب مسيحي كه در دو روز گذشته با



[ صفحه 66]



بلند كردن دستهاي خود دعا مي خواند و استسقاء مي نمود همراه ايشان بود، امروز نيز دستهاي خود را به سوي سپهر نيلگون بر افراشت مسيحيان ديگر و راهبان نيز از او تقليد كرده، دستها را به سوي آسمان بلند كردند، در همان لحظه در فضا ابري پديدار شد و بعد از لحظاتي شروع به باريدن كرد، در اينجا بود كه امام ناگهان فرمان داد، دستهاي آن راهب را بگيرند و هر چه در دست دارد بيرون بياورند، به دستور امام چنين كردند، مشاهده شد ميان انگشتان راهب يك قطعه استخوان آدميزاد است، حضرت استخوان را گرفت و آن را در پارچه اي پوشاند و فرمود حالا دعا و طلب باران نمائيد، دعا كردند اثري نداشت كم كم ابرها پراكنده شد و خورشيد نمايان گشت، و مردم از اين واقعه در شگفت ماندند، خليفه گفت اي ابامحمد اين استخوان چيست، حضرت فرمود استخواني كه در دست راهب بود، متعلق به بدن يكي از پيامبران است كه اين گروه آن را از آرامگاه انبياء ربوده اند و بدان وسيله در باريدن باران موفق مي شدند. هنوز استخواني از استخوان پيامبران يافت نشده است مگر اينكه هر گاه در معرض آسمان قرار گيرد، و تقاضا شود باران خواهد باريد.

غريو شادي و بانگ تحسين از جمعيت برخاست و استخوان را گرفته و آن را مورد آزمايش قرار دادند و دريافتند كه حقيقت همان است كه امام فرموده است، به همين مناسبت فرزند رسول خدا را با احترام و اكرام تمام به منزل رساندند و مردم نيز از شك و شبهه بيرون آمده و خليفه و مسلمانان به سرور و شادي نشستند و فرياد مسرت و شادماني سراسر سامرا را در برگرفت، امام حسن عسكري نيز در مذاكرات بعدي



[ صفحه 67]



با خليفه، خواست كه دوستان ديگر او نيز كه هنوز در زندان محبوس بودند، آزاد نمايد خليفه نيز به اشاره امام آنها را رها ساخت و او را مورد احترام و اعزاز قرار داد و همواره براي حضرتش هدايائي به رسم تحفه ارسال مي داشت [2] .

از ابوهاشم احاديث بسياري نقل شده است از جمله آن كه اين مرد شريف مي گويد: شنيدم كه ابامحمد حسن (عسكري) (ع) مي فرمايد: در بهشت دري است كه نام آن معروف است (باب المعروف) از اين در جز اهل معروف داخل نمي شوند پس خداي را پيش خود سپاس گفتم و در فكر خود از اين كه نيازمندي مردمان را بر خود هموار ساخته و حاجتهاي ايشان را برآورده ام خوشحال گشتم. ناگهان امام نگاهي به من كرد و فرمود اي ابوهاشم بر همان روش كه بوده اي باش، زيرا اهل معروف در دنيا همان اهل معروف در آخرت هستند. [3] .


پاورقي

[1] نور الابصار شبلنجي شافعي ص 166 چاپ قاهره.

[2] نورالابصار شبلنجي.

[3] نورالابصار شبلنجي.