بازگشت

اخلاق و رفتار امام


امامان معصوم عليهم السلام به جهت عصمت و دور بودن از گناه، از ارتباط ويژه اي با خداوند متعال و جهان غيب برخوردار بودند و مانند پيامبران الهي معجزات و كراماتي داشتند كه تأييد كننده ي مقام امامت و ارتباط آنان با خداوند بود. نمونه هايي از قدرت الهي و علم آن بزرگواران در موارد مناسب و به اجازه ي پروردگار بروز و ظهور پيدا مي كرد و موجب پرورش و تربيت پيروان و اطمينان خاطر آنان مي شد و افراد گناهكار و نادان، ولي حق جو و روشن دل را هدايت مي كرد كه اين نيز دليل آشكاري بر حقانيت آن بزرگواران به حساب مي آمد.

از امام مكرم حضرت هادي عليه السلام نيز كرامات و معجزات بسياري مشاهده شده كه در كتابهاي تاريخ و حديث ضبط است. نقل همه آنها به كتابي جداگانه نياز دارد. در اينجا ما نمونه هايي از اخلاق و رفتار آن گرامي با مردم، پيروان و دوستان و خلفا را بيان مي كنيم و قطره اي از درياي مكارم آن حضرت را باز مي نماييم.

همان طور كه قبلا ياد شد امام هادي عليه السلام پس از شهادت پدر گرامي اش، در سن 8 سالگي به امامت رسيد و اين خود از روشن ترين كرامات و



[ صفحه 306]



معجزات است. چرا كه پذيرش چنين مقام و مسئوليت بزرگ و دشواري كه صرفا الهي است نه تنها از كودكان بلكه حتي از مردان عاقل و بالغ عادي نيز ساخته نيست. با توجه به اينكه علما و محدثين پس از شهادت و درگذشت هر يك از امامان بزرگوار، در مسايل گوناگون به امام بعدي مراجعه مي كردند و حتي گاهي آن فرستادگان الهي را آزمايش مي كردند و نيز بزرگان آن زمان از خاندان پيامبر اسلام و حضرت علي و اقوام امام و درباريان و خلفا و سرداران سپاه و... كه در سن كمال بودند به خانه ي امام رفت و آمد و با او معاشرت داشتند، غير ممكن است جز به اراده و تأييد خدا و جز در ارتباط با عصمت و علم و قدرت الهي، كودكي بتواند اين مقام و مسند را در دست بگيرد و به همه ي پرسشهاي علمي، پاسخهاي صحيح و دقيق و كامل بدهد و در مشكلات، رهبري كند. بديهي است كه حتي مردم عادي نيز كودك خردسال معمولي را از يك امام آگاه راهبر، تشخيص و تميز مي دهند.

نظير همين وضعيت را حضرت امام جواد عليه السلام نيز داشت. ما در شرح زندگي آن گرامي در مورد اينكه مقام آسماني امامت مانند نبوت از سوي خداست و به سن و سال ارتباطي ندارد، توضيح داديم و در اينجا به ذكر كراماتي از امام هادي عليه السلام در تأييد مقام امامت آن بزرگوار بسنده مي كنيم.

«خيران اسباطي» مي گويد: از عراق به مدينه رفتم و خدمت امام هادي عليه السلام شرفياب شدم، آن گرامي از من پرسيد: واثق چگونه بود؟

عرض كردم: فدايت شوم، او در عافيت و سلامت بود و اطلاع من درباره ي او از همه بيشتر است، زيرا علاوه بر نزديك بودن به او، هم اكنون از راه رسيده ام.

فرمود: مردم مي گويند او مرده است.

چون امام اين موضوع را فرمود، دريافتم منظور از مردم خود امام باشد. آنگاه به من فرمود: جعفر (متوكل) چگونه بود؟

به عرض رساندم: او در بدترين وضعي در زندان بود.



[ صفحه 307]



فرمود: او خليفه خواهد شد.

سپس پرسيد: «ابن زيات - وزير - چه كرد؟

پاسخ دادم: مردم با او بودند و دستور، دستور او بود.

فرمود: رياست براي او شوم است.

آنگاه حضرت قدري سكوت كرد و سپس ادامه داد: چاره اي جز اجراي تقدير و دستورات الهي نيست. اي خيران! بدان كه واثق مرد و جعفر متوكل به جاي او نشست و ابن زيات كشته شد.

عرض كردم: فدايت شوم، چه وقت اين اتفاق افتاد.

پاسخ داد: شش روز بعد از آنكه از عراق خارج شدي.

بيش از چند روز نگذشت كه قاصد متوكل به مدينه رسيد، و جريان همان طور بود كه امام هادي عليه السلام فرموده بود. [1] .

«ابوهاشم جعفري» مي گويد: هنگامي كه «بغا» سردار سپاه واثق براي دستگيري اعراب از مدينه عبور مي كرد و در مدينه بودم. امام هادي عليه السلام به ما فرمود: برويم تجهيزات اين ترك را ببينيم.

بيرون رفتيم و در سر راه آنان توقف كرديم. سپاه مجهز او از جلوي ما رد شدند و سردار ترك رسيد. امام با او چند كلمه به زبان تركي صحبت كرد. او از اسب پياده شد و پاي مركوب امام را بوسيد.

بعدها نزد سردار ترك رفتم و او را قسم دادم تا ماجرايش با امام را برايم نقل كند. ابتدا او پرسيد: آيا اين مرد پيغمبر بود؟

جواب دادم: نه

گفت: او مرا به اسمي خواند كه در كوچكي در سرزمين ترك به آن نام ناميده مي شدم و تا آن لحظه هيچ كس از آن اطلاعي نداشت... [2] .



[ صفحه 308]



«شيخ سليمان بلخي قندوزي» از علماي اهل سنت در كتاب «ينابيع المودة» مي نويسد:

مسعودي نقل كرده است كه متوكل فرمان داد سه رأس از درندگان را به محوطه ي كاخ وي آوردند. آنگاه امام علي النقي را به كاخ خود دعوت كرد و چون آن گرامي وارد محوطه ي قصر شد، دستور داد درب قصر را پشت سر امام بستند و امام را با درندگان گرسنه تنها گذاشتند.

درندگان آهسته به امام نزديك شدند و سپس در حالي كه دور حضرت مي چرخيدند، نسبت به ايشان اظهار ذلت و فروتني و ادب كردند. امام نيز با آستين لباسش آنان را نوازش مي كرد.

حيوانات دور شدند و امام به خانه اي كه در وسط محوطه قرار داشت رسيد، از پله ها بالا رفت و متوكل را در آنجا ديد. مدتي با آن ستمگر صحبت كرد و سپس بازگشت و وارد محوطه ي قصر شد. حيوانات دوباره نزديك شدند و عرض ادب كردند تا امام از قصر خارج شد. متوكل كه شرمنده و خوار شده بود، بعدها هديه بزرگي براي امام فرستاد.

به متوكل گفتند: پسر عموي تو (امام هادي - عليه السلام -) با درندگان چنان رفتار كرد كه ديدي. تو نيز همين كار را بكن!

پاسخ داد: شما قصد قتل مرا داريد!

و سپس به آنها اكيدا دستور داد كه اين جريان را در جايي بازگو نكنند تا مردم با فضايل امام آشنا نشوند. [3] .

از «اشتر علوي» چنين نقل شده است: هنگامي كه من كودك بودم، در دربار «متوكل» خليفه ي ستمگر عباسي به همراه پدرم حضور داشتم. در آن مجلس عده اي از خاندان ابوطالب، خاندان عباس و خاندان جعفر حضور داشتند. در اين موقع امام هادي عليه السلام وارد شد، همه ي كساني كه بيرون كاخ متوكل حضور داشتند، به



[ صفحه 309]



احترام آن بزرگوار پياده شده و عرض ادب كردند. امام وارد قصر شد. پس از ورود امام به قصر، عده اي از اشراف به ديگران گفتند: چرا براي احترام به اين جوان پياده مي شويم؟ او نه سنش بيشتر از ماست و نه از ما شريف تر است. به خدا سوگند ديگر براي او پياده نخواهيم شد!

«ابوهاشم جعفري» كه در ميان اشراف حضور داشت، پاسخ داد: به خدا سوگند، وقتي آن بزرگوار را ببينيد به احترام آن حضرت با حقارت پياده خواهيد شد.

طولي نكشيد كه امام از كاخ متوكل بيرون آمد. چون چشم حاضران به آن گرامي افتاد، همگان پياده شده و عرض ادب كردند و امام از كنار آنان گذشت.

پس از آن، ابوهاشم پرسيد: مگر نگفتيد به احترام او پياده نمي شويم. پس چرا پياده شديد؟

گفتند: به خدا سوگند نتوانستيم خودداري كنيم. و بي اختيار پياده شديم. [4] .

در زماني كه اكثر مردم اصفهان، پيرو مذهب اهل سنت بودند، شيعه اي به نام «عبدالرحمن» در آنجا مي زيست. روزي از او پرسيدند: چگونه مذهب شيعه را پذيرفتي و از مذهب اهل سنت دست كشيدي؟

پاسخ داد: تغيير مذهب من به دليل معجزه اي بود كه از امام هادي عليه السلام ديدم. داستان از اين قرار بود كه من مردي فقير و بي نوا بودم، ولي چون زبان دار و پرجرأت بودم، مردم اصفهان در يكي از سالها، مرا به همراه عده اي از بزرگان شهر براي تظلم و دادخواهي نزد متوكل فرستادند. روزي بيرون خانه ي متوكل ايستاده بوديم. خليفه دستور داد «ابن الرضا» عليه السلام را نزد وي احضار كنند.

از حاضران پرسيدم: اين مرد كيست كه دستور احضارش صادر شده است؟

گفتند: اين مرد علوي است و رافضيان - شيعيان - او را امام و رهبر خود



[ صفحه 310]



مي دانند. ممكن است خليفه او را احضار كرده باشد تا دستور قتلش را صادر كند.

با خود گفتم: از جاي خود حركت نمي كنم تا اين مرد علوي بيايد و او را ببينم. مدتي بعد ديدم كه شخصي سوار بر اسب به سوي خانه ي متوكل مي آيد. مردم به احترام او راه باز كردند و در دو طرف صف كشيدند و او را تماشا مي كردند. چون نگاهم به او افتاد، مهرش به دلم جا گرفت و نور اميد به قلبم تابيد. دعا كردم كه خداوند او را از شر متوكل در امان نگه داشته و سلامت بدارد. آن بزرگوار نگاهش بر يال اسبش بود و چپ و راست را نگاه نمي كرد. چون نزديك من رسيد، سر بلند كرد، به من نگريست و فرمود: خداوند دعاي تو را پذيرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان تو را زياد كرد.

با شنيدن اين سخنان لرزه بر جانم افتاد و از هوش رفتم. چون به هوش آمدم، همراهانم پرسيدند: چه شد؟

گفتم: خير است.

از اين مطلب چيز ديگري به آنها نگفتم. امام به سلامت از نزد متوكل برگشت. من به مذهب شيعه معتقد شدم و به اصفهان بازگشتم. خداوند مال فراواني به من عطا كرد. امروز آنچه از اموال در خانه دارم قيمتش به يك ميليون درهم مي رسد و اموال بسياري نيز خارج از خانه دارم. خداوند ده فرزند به من داد و عمرم نيز از هفتاد سال گذشته است. من به درستي به امامت آن مردي معتقدم كه از راز درونم خبر داشت و دعايش در حق من مستجاب شد. [5] .

«يونس نقاش» در سامراء همسايه ي امام هادي عليه السلام بود و پيوسته به حضور امام شرفياب مي شد و به آن حضرت خدمت مي كرد.

روزي در حالي كه از ترس مي لرزيد و رنگش مانند گچ سفيد شده بود، خدمت امام شرفياب شد و عرض كرد: مولاي من! وصيت مي كنم با خانواده ام به نيكي رفتار كنيد.



[ صفحه 311]



امام پرسيد: چه شده است؟

عرض كرد: آماده ي مرگ شده ام!

امام با تبسم فرمود: چرا؟

به عرض رساند: موسي بن بغا - يكي از سرداران و درباريان قدرتمند عباسي - نگيني به من داد تا بر آن نقشي برآورم و آن نگين قيمت ندارد. وقتي خواستم نقشي بر آن بتراشم، نگين شكست و دو قسمت شد. فردا موعدي است كه بايد نگين را به او بازگردانم. اگر موسي نگين شكسته را ببيند يا به من هزار تازيانه مي زند و يا مي كشد!

امام فرمود: ناراحت نباش. به منزل بازگرد. فردا چيزي جز خير و خوبي پيش نمي آيد.

فرداي آن روز، اول وقت يونس نزد امام آمد در حالي كه لرزه بر اندامش افتاده بود، عرض كرد: فرستاده ي موسي آمده و انگشتر را مي خواهد. چكار كنم؟

حضرت فرمود: نزد موسي برو، چيزي جز خير و خوبي نخواهي ديد.

عرض كرد: مولاي من! به او چه بگويم؟

امام با تبسم فرمود: نزد او برو و آنچه به تو مي گويد بشنو. چيزي جز خير نخواهي ديد.

يونس رفت و مدتي بعد خوشحال و خندان بازگشت و عرض كرد: مولاي من! چون نزد او رفتم گفت كه دختران كوچكش بر سر آن نگين با هم اختلاف دارند، لذا در صورت امكان بهتر است نگين را به دو نيم كنم تا دو نگين به دست آيد و هر دو دخترش شاد شوند. و وعده ي پاداش هنگفتي به من داد.

امام عليه السلام خداوند را ستايش كرد و به او فرمود: به او چه گفتي؟

عرض كرد: گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام دهم.

فرمود: خوب جواب گفتي. [6] .



[ صفحه 312]



از «ابوهاشم جعفري» نقل شده است: يكبار فقر شديدي به من روي آورد. خدمت امام هادي عليه السلام شرفياب شده و اجازه ي ورود خواستم، اجازه فرمود، وارد شده و نشستم. فرمود: اي اباهاشم! شكر كدام يك از نعمت هاي خدا را كه به تو عطا فرمود مي تواني بجا آوري؟

چون نمي دانستم چه جوابي بگويم، لذا سكوت كردم. امام خود فرمود: خداوند به تو ايمان عطا كرد و به جهت آن بدنت را از آتش دوزخ بازداشت. خداوند به تو صحت و عافيت عطا كرد و تو را بر اطاعت خود ياري فرمود. خداوند به تو قناعت عطا كرد و بدين وسيله آبروي تو را حفظ كرد.

آنگاه فرمود: اي اباهاشم! من اين مطلب را آغاز كردم، چون گمان مي كنم تو مي خواهي از كسي كه اين همه نعمت به تو عطا كرده است، نزد من شكوه كني، من دستور دادم صد دينار (طلا) به تو بدهند، آن را بگير. [7] .

«كافور خادم» مي گويد: من هر شب يك سطل آب براي امام هادي عليه السلام آماده مي كردم تا هنگامي كه آن بزرگوار نيمه شب براي نماز شب بر مي خاست، جهت تهيه آب دچار زحمت نشود. روزي امام به من فرمود كه براي نيمه شب ايشان آب تهيه كنم و سپس مرا دنبال كاري فرستاد. پس از پايان كار فراموش كردم براي امام آب آماده كنم. اتفاقا آن شب هوا بسيار سرد بود و سوز شديدي داشت. ناگهان نيمه شب از خواب پريدم و يادم آمد كه براي آن حضرت آب تهيه نكرده ام. گمان كردم آن عزيز از دست من عصباني خواهد شد، لذا در جايي پنهان شدم تا مرا نبيند.

ناگهان امام مرا صدا زد. از ملامت حضرت ترسيدم. با خود فكر مي كردم كه اگر از من بپرسد چرا قصور كرده ام، چه جوابي بدهم؟ ناچار نزد ايشان رفتم. حضرت فرمود: مگر نمي داني من هرگز با آب گرم وضو نمي گيرم؟ پس چرا در سطل، آب گرم ريخته اي؟

عرض كردم: به خدا سوگند، من آب را گرم نكرده ام و سطل آب را آنجا



[ صفحه 313]



نگذاشته ام.

حضرت تبسمي كرد و فرمود: ستايش از آن خداست. به خدا قسم هديه ي خداوند را رد نخواهم كرد. سپاس خداي را كه ما را از اهل طاعتش قرار داد و به ما توفيق داد كه عبادتش كنيم. همانا پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند غضب مي كند بر كسي كه هديه اش را نپذيرد. [8] .

روايت كرده اند كه روزي يكي از دشمنان و بدخواهان امام به متوكل خليفه ستمگر عباسي گفت: چرا در مورد علي بن محمد عليه السلام به خودت ظلم مي كني؟ هر وقت او وارد منزلت مي شود، همه ي كساني كه حضور دارند به ايشان احترام مي گذارند و عرض ادب مي كنند و به خدمتش مشغول مي شوند، به طوري كه نمي گذارند حتي پرده را كنار بزند و در را باز كند. اگر اين خبر به گوش مردم برسد، مردم به تو بد گمان مي شوند و با خود مي گويند كه حتما خليفه قدر و منزلت او را مي داند كه اينگونه با او رفتار مي كند.

خليفه پرسيد: چكار بايد كرد؟

پاسخ داد: بگذار هرگاه او نزد تو مي آيد، مانند ديگران خودش پرده را كنار بزند و در را باز كند، تا همان سختي كه به ديگران مي رسد به او هم برسد.

متوكل فرمان داد كه كسي حق ندارد به امام خدمت كند و به جاسوسان دستور داد مراقب باشند و اگر كسي پرده را براي امام كنار زد يا در را باز كرد، به او گزارش كنند.

روزي متوكل امام را به خانه اش دعوت كرد. جاسوسان به متوكل خبر دادند. هنگامي كه امام وارد شد، بادي وزيد كه پرده ها را كنار زد و در را باز كرد و آن بزرگوار بدون زحمت وارد شد.

متوكل فرمان داد كه مراقب خروج امام باشند و گزارش كنند. پس از خروج امام، جاسوسان گزارش دادند كه مجددا بادي وزيد و پرده ها را كنار زد و در را گشود



[ صفحه 314]



و امام همانند قبل بي دردسر از خانه خارج شد!

متوكل ترسيد كه خبر فضايل امام به مردم رسيده و اعتقاد آنان به حضرتش بيشتر شود، لذا دستور داد همانند سابق هنگام ورود امام، پرده را براي آن بزرگوار كنار زده و در را بگشايند! [9] .

«قطب راوندي» روايت كرده است: خليفه عباسي به افراد ترك سپاهش كه نود هزار نفر بودند، امر كرد همگي آنها توبره ي اسبان خود را از گل سرخ پر كرده و آن را در بيابان، در محل مخصوصي خالي كنند.

سپاهيان چنين كردند و تپه ي بزرگي از گل سرخ درست شد. خليفه دستور داد كه آن را كوبيده و تختش را بالاي آن قرار دادند. سپس بر تخت نشست و دستور داد كه امام هادي عليه السلام را نزد وي حاضر سازند. وقتي امام حاضر شد به لشگريانش امر كرد كه با سلاح كامل و آرايش جنگي از جلوي امام و وي رژه بروند و منظورش اين بود كه قدرت و هيبت خود را به رخ امام بكشد و آن حضرت را ترسانيده و به اين ترتيب فكر مبارزه و قيام عليه خليفه را از سر علويان بيرون كند.

پس از پايان رژه امام به خليفه فرمود: آيا مي خواهي كه من نيز لشگر خود را به تو نشان دهم؟

خليفه اظهار تمايل كرد. حضرت به درگاه خداوند دعا كرد و سپس به خليفه فرمود: نگاه كن.

خليفه نگاه كرد و از مشرق تا مغرب، بين زمين و آسمان را پر از فرشتگاني ديد كه همگي سلاح جنگ به دست داشته و آماده ي نبرد بودند.

با مشاهده ي اين صحنه، خليفه غش كرد و از تخت بر زمين افتاد! [10] .

«اسحاق بن عبدالله علوي» مي گويد: بين پدر و عموهايم در مورد اينكه روزه هاي مستحبي در چه روزهايي از سال گرفته مي شود، اختلاف پيش آمد. در



[ صفحه 315]



نتيجه آنها تصميم گرفتند براي داوري به امام هادي عليه السلام مراجعه كنند تا حقايق برايشان آشكار شود.

در آن هنگام امام در «صريا» اقامت داشت و هنوز به «سامرا» احضار نشده بود. به محض اينكه آنها نزد امام رسيدند، حضرت كه به علم الهي خود از اختلاف آنان آگاه بود، پيش از آنكه آنها پرسش خود را مطرح كنند، فرمود: آيا آمده ايد از من درباره ي روزهايي كه روزه گرفتن در آن مستحب است، سؤال كنيد؟

عرض كردند: بلي اي فرزند رسول خدا!

حضرت فرمود: آن روزها عبارتند از:

هفدهم ربيع الاول و آن روزي است كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در آن روز متولد شد.

بيست و هفتم رجب و آن روزي است كه حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد.

بيست و پنجم ذي قعده و آن روز آفرينش زمين است.

هجدهم ذي حجه كه روز غدير - و انتخاب علني اميرالمؤمنين عليه السلام به ولايت و رهبري و پيشوايي مسلمانان - است. [11] .

«ابوهاشم جعفري» مي گويد: به خاطر شدت علاقه اي كه به امام هادي عليه السلام داشتم روزي به آن بزرگوار عرض كردم: اي فرزند رسول خدا، هنگامي كه از حضور شما در سامرا مرخص مي شوم و به بغداد باز مي گردم، شوق ملاقات مجدد شما خواب و خوراك را از من سلب مي كند و بي تاب مي شوم و متأسفانه مركب بادپايي ندارم كه بر آن سوار شوم و پيوسته به زيارت شما بيايم. يابويي دارم كه پير و ضعيف است و قدرت حركت كردن ندارد. دعايي بفرماييد كه خداوند قدرت و توان زيارت پيوسته ي شما را نصيب من كند.

امام برايم دعا كرد. بعد از آن دعا چنان قدرت و نيروي در من و يابو ايجاد



[ صفحه 316]



شده بود كه نماز فجر را در بغداد بجاي مي آوردم، سپس سوار يابو مي شدم و مسافت طولاني بين بغداد و سامرا را طي مي كردم و قبل از پايان روز به سامرا مي رسيدم و به حضور امام هادي عليه السلام شرفياب مي شدم و اگر مي خواستم همان روز مجددا به بغداد باز مي گشتم. [12] .

روزي زني را به دربار «متوكل» خليفه خون آشام عباسي آوردند. او گفت: من زينب دختر حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها، و نواده ي رسول خدا هستم!

متوكل گفت: از زمان فوت زينب - سلام الله عليها - دهها سال گذشته است، تو چطور هنوز جواني ات را حفظ كرده اي؟

زن جوان پاسخ داد: روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست بر سر من كشيد و برايم دعا كرد. از آن زمان به بعد هر چهل سال يكبار جواني به من باز مي گردد.

متوكل كه در كار زن حيران مانده بود، دستور داد بزرگان خاندان ابوطالب عليه السلام و عباس و اشراف قريش را حاضر كنند. وقتي آنها جمع شدند. زن ادعاي خود را تكرار كرد. آنها گفتند: اين زن دروغ مي گويد، زينب سلام الله عليها چند سال بعد از واقعه ي عاشورا فوت كرده است.

زن پاسخ داد: شما دروغ مي گوييد. من از آن زمان تا به امروز به امر خدا از ديده ي مردم پنهان بودم و كسي از حال من مطلع نبوده است و امروز به اراده ي الهي دوباره ظاهر شده ام!

متوكل از بزرگان و اشراف پرسيد: آيا شما دليل منطقي و مستندي در رد ادعاي او داريد؟

همگي در پاسخ حيران ماندند. يك نفر گفت: تنها يك نفر مي تواند با اين زن محاجه كند و بطلان ادعاي او را اثبات نمايد و او حضرت امام هادي عليه السلام است.



[ صفحه 317]



متوكل دستور داد امام علي النقي عليه السلام را به اجبار نزد او آوردند. حضرت تشريف آورد و متوكل ماجرا را تعريف كرد.

حضرت فرمود: اين زن دروغ مي گويد. زينب سلام الله عليها در فلان سال وفات يافت.

متوكل موذيانه گفت: ديگران هم همين را مي گويند. آيا دليل بر اثبات مدعاي خود داري؟

حضرت پاسخ داد: دليل من آن است كه گوشت اولاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها بر درندگان حرام است. او را نزد شيران وحشي بفرست. اگر راستگو باشد شيرها به او آسيبي وارد نمي سازند.

متوكل پاسخ امام هادي عليه السلام را با زن در ميان نهاد. زن پاسخ داد: او مي خواهد با اين ترفند مرا بكشد.

امام فرمود: در اين جمع، عده اي از اولاد حضرت فاطمه ي زهرا سلام الله عليها حضور دارند، هر كدام را كه مي خواهي آزمايش كن تا صدق اين ادعا بر تو ثابت شود.

رنگ از چهره ي همه ي حاضران در مجلس پريد و آنان كه دنبال چاره مي گشتند، گفتند: چرا خود شما نزد شيرها نمي روي و حواله به ديگران مي دهي؟

متوكل از اين پاسخ خوشحال شد و به امام عرض كرد: يا اباالحسن، چرا خود شما نزد آنها نمي رويد؟

امام فرمود: اگر ميل داري من اين كار را انجام مي دهم.

متوكل عرض كرد: پس خواهش مي كنم خود شما اين مهم را به اتمام برسانيد.

به دستور خليفه نردباني آوردند و در گودالي كه شيرهاي وحشي در آن قرار داشتند، گذاشتند. حضرت هادي عليه السلام از پله ها پائين رفت. حيوانات درنده و تيز دندان آن بزرگوار را دوره كردند. امام در وسط نشست. شيرهاي ژيان مي آمدند و



[ صفحه 318]



سرهاي خود را به علامت خضوع به زمين مي ماليدند و امام بر سر آنها دست نوازش مي كشيد. سپس امام به آنها دستور داد كه كنار روند. حيوانات درنده اطاعت كرده و هر يك به گوشه اي خزيدند.

يكي از بدخواهان امام در اين هنگام به متوكل گفت: زود امام را از آنجا بيرون بياور؛ زيرا مردم اين صحنه را مي بينند و به او گرايش پيدا مي كنند.

متوكل از امام خواست از گودال خارج شود. هنگامي كه امام از پله ها بالا مي آمد، شيرها مي آمدند و سرهاي خود را به لباس امام مي ماليدند. امام به آنها دستور داد كه بازگردند. حيوانات بازگشتند.

حضرت بالا آمد و فرمود: هر كس ادعا مي كند كه فرزند حضرت فاطمه ي زهرا سلام الله عليها است، مي تواند درون گودال كنار درندگان بنشيند.

زن كه از ترس به گريه افتاده بود گفت: من دروغ گفتم و ادعاي باطل كردم. زيرا دختري فقير و بدبخت بودم و مي خواستم با اين حيله ثروتمند شوم.

متوكل دستور داد زن را گرفته به ميان درندگان بيندازند در اين هنگام مادر متوكل پيش آمد و شفاعت زن را نمود. خليفه زن را بخشيد و آزاد كرد. [13] .

«عيسي بن احمد» يكي از شيعيان و ياران امام هادي عليه السلام بود. وي مي گويد: روزي به خدمت امام علي النقي عليه السلام شرفياب شدم و عرض كردم: اي فرزند رسول خدا، مدتي است كه متوكل بر من غضب كرده، حق و حقوق مرا قطع كرده و مرا از خود دور گردانيده است و اين باعث رنج و زحمت من شده است، زيرا گمان مي برم او به ارادت من نسبت به شما پي برده و فهميده كه من مكرر به زيارت شما سرافراز مي شوم. اما چون خليفه براي شما احترام فراوان قايل است و حرف شما را رد نمي كند، خواهشي دارم كه هرگاه نزد خليفه رفتي، وساطت كني و مرا به كار و زندگي ام بازگرداني.

امام پاسخ داد: ان شاءا... كار تو درست خواهد شد.



[ صفحه 319]



من شادمان شدم، از حضور امام مرخص شدم و به خانه باز گشتم. شب هنگام چند نفر به خانه ام آمدند و با صداي بلند مرا طلب كردند. در را گشودم و جوياي كارشان شدم. گفتند كه خليفه مرا فورا احضار كرده است. در حالت بيم و اميد از خانه خارج شدم و همراه سربازان به قصر متوكل رفتم. وقتي به در اتاق خليفه رسيدم، «فتح بن خاقان» در آنجا ايستاده بود، وقتي مرا ديد جلو آمد و گفت: كجا هستي؟ خليفه مدتي است به دنبال تو مي گردد و ما براي يافتن تو خيلي جستجو كرده ايم!

داخل اتاق شدم، متوكل در بستر خود نشسته بود. وقتي مرا ديد، خنديد و گفت: اي ابوموسي! من به خاطر كثرت و فراواني كار مدتي بود تو را فراموش كرده بودم، تو چرا ما را ياد نمي كني و حق و حقوق خود را به ياد نمي آوري؟ حالا بگو چه حقوقي از من طلبكاري تا ادا كنم!

آنچه طلب داشتم بيان كردم. خليفه دستور داد دو برابر آن را به من دادند. آنگاه اجازه خواسته از اتاق خارج شدم.

فتح بن خاقان هنوز بيرون اتاق ايستاده بود. از وي پرسيدم: آيا امروز امام هادي به اينجا آمده بود؟

گفت: نه.

پرسيدم: آيا امام عليه السلام نامه اي براي متوكل نوشته و سفارش مرا كرده بود؟

پاسخ وي منفي بود.

در حالي كه از اين موضوع هنوز متعجب و گيج بودم، از قصر خارج شدم كه ديدم فتح بن خاقان شتابان به دنبال من مي آيد. پرسيدم: آيا با من كاري داري؟

گفت: شك ندارم كه امام هادي عليه السلام تو را دعا كرده است. از آن حضرت بخواه كه دعايي نيز به من تعليم فرمايد.

روز بعد حضور امام شرفياب شدم. امام با ديدن من فرمود: آيا راضي و



[ صفحه 320]



خشنود شدي؟

به عرض رساندم: بله اي مولاي من، به بركت شما من به آرزويم رسيدم، ولي وقتي تحقيق كردم، گفتند كه شما نه به ديدن خليفه رفته بوديد و نه نامه اي براي او فرستاده بوديد. پس چگونه كار مرا اصلاح فرموديد؟

امام فرمود: ما در كارهاي مهم فقط به خداوند يگانه پناه مي بريم و در سختيها و بلاها توكل نمي كنيم مگر به پروردگار، و هرگاه از خداوند درخواست كنيم اجابت مي فرمايد و اگر از خدا روي برگردانيم، خداوند نيز از ما روي بر مي گرداند.

عرض كردم: فتح بن خاقان درخواست كرده كه شما او را دعا كرده و دعايي به او تعليم فرماييد.

فرمود: او در ظاهر ما را دوست دارد و در باطن از ما دوري مي كند. بنابراين دعا براي او فايده اي ندارد، زيرا دعا درباره ي كسي مستجاب مي شود كه در طاعت خداوند مخلص باشد و به ولايت و حق رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و ما اهل بيت اعتراف و يقين داشته باشد و اگر كسي اين شرايط را داشته باشد، دعايش نيز مستجاب مي شود. [14] .

«هبة الله بن ابي منصور» مي گويد: در سرزمين «ربيعه» مردي مسيحي به نام «يوسف بن يعقوب» زندگي مي كرد و بين او و پدرم دوستي و مودتي قديمي و محكم برقرار بود. از قضا روزي يوسف در حالي كه ناراحت و وحشت زده بود به خانه ي ما آمد و به سراغ پدرم رفت و گفت: متوكل مرا نزد خود طلبيده است.

پدرم پرسيد: خليفه با تو چكار دارد؟

گفت: نمي دانم مي ترسم عقوبتي برايم در نظر گرفته باشد. به هر حال من صد سكه ي طلا نذر كرده ام و آن را با خود مي برم كه اگر به سلامت از نزد متوكل بيرون آمدم، سكه ها را به امام شيعيان، ابن الرضا عليه السلام بدهم.

پدرم گفت: اين بهترين تصميمي بود كه گرفتي و خودت را در برابر خليفه



[ صفحه 321]



بيمه كردي.

مرد مسيحي به مسافرت رفت و بعد از چند روز برگشت و يكسره به خانه ي ما آمد در حالي كه خوشحال و خندان بود. پدرم گفت: آنچه برايت اتفاق افتاده برايم نقل كن.

مرد مسيحي جواب داد: با بيم و اميد وارد سامرا پايتخت خليفه شدم. در حالي كه در عمر خود پا در آن شهر نگذاشته بودم. هيچ كسي و هيچ جا را نمي شناختم و كسي نيز مرا نمي شناخت و از حال و كار من باخبر نبود. با خود انديشيدم كه قبل از رفتن به دربار، سكه هاي طلا را به امام شيعيان برسانم. شنيدم كه خليفه ي ستمگر، امام شيعيان را در منزل تحت نظر و مراقبت شديد قرار داده است و او را از بيرون رفتن منع كرده است. ترسيدم كه اگر آدرس منزل آن بزرگوار را از مردم بپرسم، خبر به جاسوسان و خبرچينها برسد و آنها به متوكل گزارش كنند و او بيشتر بر من خشمگين شود و سخت بگيرد. ساعتي در اين مورد انديشيدم. عاقبت به خودم گفتم: سوار الاغ مي شوم و افسار آن را رها مي كنم كه هر جا مي خواهد برود. شايد در اين مدت كه بين مردم مي گردم از زبان مردم كوچه و بازار آدرس امام شيعيان را پيدا كنم و بي هيچ پرسش به مقصود برسم. همراه غلام خود با سكه ها از كاروانسرا خارج شدم و افسار الاغ را رها كردم. حيوان به ميل خود حركت كرد. از بازار گذشت و چند كوچه و محله را پشت سر گذاشت و عاقبت نزديك خانه اي ايستاد. از صحبتهاي مردم فهميدم كه آنجا خانه ي رهبر شيعيان است. بسيار متعجب و خوشحال شدم كه به هيچ زحمتي مقصود را يافته ام و با خود گفتم: اين اولين نشانه.

در همان موقع خادم سياهپوستي از خانه خارج شد و به من اشاره كرد. جلو رفتم. پرسيد: آيا تو يوسف پسر يعقوب هستي؟

پاسخ دادم: آري.

به دعوت او وارد دهليز و راهروي خانه شدم و او مرا تنها گذاشت. با خود



[ صفحه 322]



گفتم: اين دومين نشانه.

بعد از مدتي خادم برگشت و گفت: امام هادي عليه السلام مي فرمايد كيسه ي طلا را به من بده.

كيسه را از ميان شال كمرم درآوردم و به او دادم و با خود گفتم: اين هم سومين نشانه. خدايا، رهبر شيعيان چگونه از همه چيز خبر دارد و كارها را ساده مي كند؟

خادم برگشت و گفت: حضرت اجازه ورود داده است، وارد شو.

وارد اتاق شدم و سلام كردم. آن بزرگوار در حالي كه تنها در اتاق نشسته بود، پاسخ داد و فرمود: اي يوسف! آيا هنگام هدايت و ارشادت نرسيده است؟

به عرض رساندم: آقاي من، امروز چيزهاي عجيبي ديدم كه به يقين من در مورد شما افزوده شد.

امام فرمود: هيهات، تو اسلام نخواهي آورد، اما فلان پسر تو شيعه و پيرو ما خواهد شد.

و نيز فرمود: گروهي گمان كرده اند كه ولايت و دوستي ما نفعي براي شما مسيحيان ندارد. به خدا قسم كه دروغ گفته اند. همانا دوستي و ولايت ما به امثال شما نفع مي بخشد. برو به سوي كاري كه براي انجام آن آمده اي، مسلما همانگونه كه دوست داري خواهد شد.

مرد مسيحي ادامه داد: با خيالي راحت و قلبي مطمئن، بدون دغدغه و ترس به دربار خليفه رفتم و همانگونه كه ميل داشتم راضي و خشنود و سالم از آنجا بيرون آمدم.

«يوسف بن يعقوب» چند سال بعد مرد. اتفاقا روزي يكي از پسرانش را ملاقات كردم. آن پسر گفت كه از ياران و پيروان امام هادي عليه السلام است و به من خبر داد كه پدرش در حالي كه مسيحي بود از دنيا رفت. پسر افتخار مي كرد كه با بشارت مولايش امام علي النقي عليه السلام به راه راست هدايت شده است. [15] .



[ صفحه 323]



از «سعيد بن سهل» روايات شده است كه گفت: «جعفر بن قاسم هاشمي» به امامت امام هادي عليه السلام معتقد نبود. اتفاقا روزي من همراه او بودم در راه، حضرت هادي عليه السلام را ملاقات كرديم. حضرت به او فرمود: تا كي در خواب هستي؟ آيا وقت آن نرسيده كه بيدار شوي؟

چند روز گذشت. يكي از فرزندان خليفه بچه دار شد و وليمه اي ترتيب داد و ما را به وليمه دعوت كرد. ما به جشن وليمه رفتيم. پس از مدتي امام علي النقي عليه السلام نيز وارد شد و نشست. همه به احترام آن بزرگوار سكوت كرده و اداي احترام كردند. اما يكي از جوانان شروع كرد به خنديدن و مسخره بازي و مزاح كردن و تمسخر امام.

حضرت به جوان رو كرد و فرمود: دهان را به خنده پر مي كني و از ياد خداوند غافل شده اي، در حالي كه بعد از سه روز از اهل قبور خواهي بود؟

خنده بر لبان جوان خشكيد، سكوت كرد و دست از تمسخر و مسخره بازي برداشت. من به «جعفر بن قاسم» گفتم: اين سخن مي تواند دليلي در مورد امامت يا بطلان امامت حضرت هادي عليه السلام باشد. سه روز صبر مي كنيم تا ببينيم چه پيش مي آيد.

طعام خورديم و از مجلس خارج شديم. روز بعد آن جوان بيمار شد و بعد از سه روز، در طلوع فجر از دنيا رفت و عصر همان روز او را به خاك سپردند.

وقتي ما از جريان مطلع شديم، جعفر گفت: به خدا قسم، هم اكنون به امامت آن بزرگوار معتقد شدم. [16] .

روايت شده كه روزي مردي در حالي كه گريه مي كرد و مي لرزيد، حضور امام هادي عليه السلام مشرف شد. امام علت گريه اش را پرسيد. مرد عرض كرد: پسر مرا به علت دوستي شما اهل بيت و پيروي از مرام اميرالمؤمنين علي عليه السلام دستگير



[ صفحه 324]



كرده اند و قرار است امشب او را از بالاي تپه اي به پايين پرت كنند و حتي قبر او را در پايين تپه كنده اند كه بعد از مرگ، او را آنجا دفن كنند.

حضرت فرمود: چه مي خواهي؟

عرض كرد: من چيزي مي خواهم كه همه ي پدرها و مادران طالب آن هستند، يعني سلامتي فرزندم را خواستارم.

امام فرمود: بر فرزندت باكي نيست، با خيال آسوده به خانه ات برگرد. فردا صبح پسرت نزد تو مي آيد.

مرد با اطمينان قلب، عرض ادب كرد به خانه اش بازگشت و آن شب تا صبح چشم بر هم نگذاشت و منتظر بازگشت فرزندش بود. طلوع آفتاب، در خانه به صدا درآمد، مرد به سرعت رفت و در را گشود. پسر داخل شد و پدرش را در آغوش گرفت. چشمان پدر از شادي تر شد. وارد اتاق شدند و پدر از او خواست كه آنچه بر سرش آمده برايش تعريف كند. پسر گفت: مرا بالاي تپه بردند، در حالي كه دستهايم را از پشت بسته بودند. در پايين تپه، گودالي كه براي بلعيدن من كنده شده بود، دهان باز كرده بود و مرا طلب مي كرد. من كه نا اميد شده بودم، شهادتين را گفتم و گريه كنان منتظر مرگ شدم. در همين موقع ده نفر مرد ناشناس مرا دوره كردند و پرسيدند: چرا گريه مي كني؟

پاسخ دادم: مرا به جرم ولايت و دوستي خاندان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم دستگير كرده و به همين جرم مي خواهند به قتل برسانند.

آنها گفتند: آيا دوست داري به جاي تو اين جلاد از تپه پرت شده و به قتل برسد؟

- آري، زيرا او دشمن اهل بيت عليهم السلام و قاتل بسياري از شيعيان است.

- اما اين كار شرط دارد.

- چه شرطي؟

- شرطش آن است كه همين الان مخفيانه از شهر خارج شوي. به «مدينه» بروي و بقيه دوران زندگي ات را در جوار تربت پاك رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 325]



بگذراني و... آيا موافقي؟

- آري، موافق هستم.

سپس آن ده مرد بيگانه، جلاد را گرفته و از بالاي تپه به پائين پرت كردند؛ به طوري كه هيچكس صداي ناله و فريادش را نشنيد. بعد او را در گودال افكنده و رويش خاك ريختند. هم اكنون هيچكس نمي داند آن كسي كه در قبر خوابيده من نيستم و جلاد خون آشام به هلاكت رسيده است. اكنون آن ده مرد بيگانه بيرون خانه منتظر من هستند تا مرا به مدينه بفرستند و من براي آخرين وداع آمده ام.

پس از آن پدر و پسر مجددا همديگر را در آغوش گرفتند و پسر خداحافظي كرد و از خانه خارج شد و ديگر برنگشت.

چند روز بعد پدر نزد امام علي النقي عليه السلام رفت و ماجرا را براي آن بزرگوار تعريف كرد.

از آن پس مردم هنگامي كه در كوچه و بازار راه مي رفتند درباره ي آن جوان با خودشان صحبت مي كردند و مي گفتند: ديديد كه چگونه او را به پائين افكندند و به خاك سپردند.

در اين مواقع امام تبسم مي كرد و مي فرمود: مردم نمي دانند، آنچه را كه ما مي دانيم. [17] .

«ابوهاشم جعفري» مي گويد: متوكل خليفه ي سفاك عباسي، خانه اي با خشت به صورت شبكه دار درست كرده بود، به طوري كه خورشيد به هر طرف مي چرخيد، نور آن پيوسته به درون خانه مي افتاد. در اين خانه قفسهاي زيادي گذاشته بودند و پرندگان بي شماري را در آنها زنداني كرده بودند. وقتي پرندگان شروع به خواندن و نغمه سرايي مي كردند، غوغايي بپا مي شد و گوش فلك را كر مي كرد. متوكل از اين همهمه و غوغا مي خنديد و از ديدن ناراحتي مردم و عذاب آنها لذت مي برد.

بعضي روزها متوكل در آن خانه بار مي داد و براي سلام مي نشست. مردم



[ صفحه 326]



براي سلام و تكريم نزد وي مي رفتند. در آن غوغاي عجيب حرفهايي مي زدند كه خليفه نمي شنيد و او نيز حرفهايي مي زد كه مردم نمي فهميدند، ولي از روي ترس سر تكان مي دادند و تصديق مي كردند و متوكل به آنها مي خنديد و لذت مي برد.

امام هرگاه متوكل، امام علي النقي عليه السلام را به آن خانه دعوت مي كرد، به محض ورود امام، پرندگان از نغمه سرايي باز مي ايستادند. كبكها از جدال با يكديگر دست مي كشيدند و ديگر پرندگان در جايشان ميخكوب مي شدند. متوكل با امام صحبت مي كرد و امام در سكوت كامل مجلس، به او پاسخ مي داد و مردم متحير مي ماندند. پس از آن، هرگاه امام خانه را ترك مي كرد، مجددا مرغان خوش الحان نغمه سر مي داد و كبك ها به سر و كول همديگر مي پريدند و جنب و جوش و سر و صدا به هوا بر مي خاست. [18] .

جاسوسان و خبرچينان متوكل كه مأمور كنترل و مراقبت منزل امام در «مدينه» شده بودند، پيوسته امام را زير نظر داشتند و كارهاي آن بزرگوار را به فرماندار مدينه گزارش مي كردند و او نيز با خليفه در ميان مي گذاشت.

فرماندار مدينه مرد خبيث و بدطينتي بود و پيوسته عليه امام توطئه مي كرد و در آزار ايشان مي كوشيد، تا آنكه خليفه تصميم گرفت امام را از مدينه به نزد خود به سامرا بياورد و در لشكرگاه جاي دهد، تا پيوسته و از نزديك در دسترس و كنترل وي باشد. بدين منظور، خليفه به «يحيي بن هرثمه» دستور داد با لشگر خود به طرف مدينه حركت كرده و امام را با خود به سامرا بياورد.

«يحيي بن هرثمه» مي گويد: قبلا به مردم مدينه خبر رسيده بود كه خليفه قصد و نيت شومي نسبت به امام علي النقي عليه السلام دارد، به طوري كه وقتي من وارد مدينه شدم، مردم شهر به دور من و لشكريانم جمع شده و شروع به گريه و زاري كردند و از من مي خواستند كه آسيبي به امام عليه السلام نرسانم.

من مردم را ساكت كردم و به آنها گفتم كه براي قتل و آزار امام به مدينه



[ صفحه 327]



نيامده ام، بلكه وظيفه دارم آن حضرت را با احترام تا سامرا بدرقه كنم.

پس به منزل امام رفتم و آنجا را وارسي كردم و جز قرآن و كتب دعا چيز ديگري نيافتم و رفتار امام نيز با من، با مهرباني و محبت بود، به طوري كه مهر امام به قلبم افتاد و عظمت آن بزرگوار مرا تحت تأثير قرار داد.

نامه ي خليفه را به امام دادم. امام پس از خواندن نامه، به اهل خانه دستور داد كه بار بردارند و آماده ي حركت شوند.

امام و همراهانش از مدينه خارج شدند. مردم، شهر را تعطيل كرده و ايشان را مشايعت كردند. من و لشكريانم امام را دوره كرده بوديم و دستور داده بودم كه لشكريان به امام احترام بگذارند و دستورات ايشان را اطاعت كنند و به كسي جسارت و تعرض نكنند.

در آن روزهايي كه در راه بوديم، روزي ديدم كه آن حضرت سوار اسب شده، در حالي كه لباس باراني بر تن كرده و دم اسب خود را گره زده است. من از اين كار بسيار تعجب كردم، زيرا آن روز هوا بسيار صاف بود و حتي لكه ي ابري در آسمان ديده نمي شد و خورشيد با شدت تمام مي درخشيد.

مدتي نگذشت كه ناگهان هوا تغيير كرد. ابرها به سرعت آمدند و خورشيد در پس ابرها پنهان شد. رعد و برق آسمان را پر كرد و باراني سيل آسا شروع به باريدن كرد و آنقدر باريد كه من و لشكريانم به زحمت افتاديم.

مدتي بعد آسمان صاف شد و باران قطع گرديد. امام مرا صدا زد و فرمود: مي دانم كه از كار من تعجب كردي و در قلبت منكر من شدي. من چون در باديه زيست كرده ام، بادهايي را كه باران به دنبال دارد، مي شناسم و بوي باران را از آنها مي شنوم. امروز صبح بادي وزيد و من بوي باران شنيدم و به همين دليل آمادگي پيدا كردم.

پس از مدتي به «بغداد» رسيديم. من براي اقامت نزد فرماندار بغداد «اسحاق بن ابراهيم» رفتم. وقتي اسحاق مرا ديد. با نگراني گفت: اي مرد! كسي را كه با خود



[ صفحه 328]



آورده اي، پسر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم است. تو متوكل را به خوبي مي شناسي و مي داني چه عداوات و كينه اي با خاندان و عترت پيغمبر دارد، پس اگر راجع به آن حضرت چيزي به متوكل بگويي كه متوكل با شنيدن آن قصد قتل امام را كند، پيامبر و خداوند تبارك و تعالي دشمن تو خواهند شد. مبادا كه اين كار را بكني.

گفتم: به خدا قسم من كار ناپسندي از آن حضرت نديدم و حرفي عليه متوكل از ايشان نشنيدم. هر آنچه در اين مدت ديدم خوب و پسنديده و محترمانه بود.

چند روز بعد از بغداد خارج شديم و به طرف «سامرا» رفتيم. وقتي به سامرا وارد شديم، مستقيما نزد «وصيف تركي» رفتم. او سردار سپاه متوكل بود و من زير دست او خدمت مي كردم. پس از اينكه گزارش مأموريتم را به وصيف دادم، او گفت: اي يحيي! به خدا قسم اگر مويي از سر اين بزرگوار كم شود، من طالب آن خواهم بود.

من به او اطمينان دادم و از نزدش خارج شده و به طرف دربار خليفه رفتم. در حالي كه از گفتار فرماندار بغداد و سردار سپاه خليفه درباره ي امام شيعيان در شگفتي بودم و علتش را نمي توانستم درك كنم. وقتي به قصر رسيدم، فورا اجازه ي ورود داده شد. وارد شدم و گزارش كارم را به او دادم و هر چه از امام در راه ديده و شنيده بودم، تعريف كردم. متوكل، امام عليه السلام را طلبيد به ايشان بسيار احترام كرد و هديه ي گرانبها و شايسته اي به ايشان داد و در تكريم و بزرگداشت او از چيزي فروگذار نكرد. [19] .

«مسعودي» نقل كرده است كه روزي متوكل، امام علي النقي را به خانه اش احضار كرد. وقتي امام وارد خانه شد رو به قبله ايستاد و مشغول نماز و راز و نياز با پروردگار يگانه شد. در اين موقع يكي از دشمنان امام از راه رسيد، و چون امام را در حال نماز ديد، روبروي آن حضرت ايستاد و فرياد زنان گفت: تا كي رياكاري



[ صفحه 329]



مي كني؟

با صداي فرياد آن مرد، همه برگشته و متوجه امام شدند، امام نمازش را به سرعت به پايان برد و سلام داد. آنگاه رو به آن مرد كرد و فرمود: اگر در اين نسبتي كه به من دادي دروغ گفتي، خداوند تو را از بيخ بركند.

هنوز صحبت امام به پايان نرسيده بود كه آن مرد به زمين افتاد و قلبش از حركت باز ايستاد. مردم به سرعت بالاي سرش رفتند و ديدند كه انگار مدتهاست مرده و روح از تنش خارج شده است.

اين خبر به سرعت در خانه متوكل و بعد در شهر پيچيد و علت تازه اي شد در افزايش كينه و عداوت خليفه نسبت به امام هادي عليه السلام و آشنايي مردم با مقام و مرتبت آن بزرگوار. [20] .

«احمد بن اسرائيل» مي گويد: من كاتب و نويسنده ي «معتز» پسر متوكل بودم. هر جا كه او مي رفت من در خدمتش بودم و آنچه مي گفت يادداشت مي كردم. روزي همراه معتز به مجلس پدرش خليفه عباسي رفتم. متوكل روي تخت نشسته بود و «فتح بن خاقان» وزيرش كنار او ايستاده بود. معتز به خليفه سلام كرد و ايستاد و من پشت سر او ايستادم و رسم چنان بود كه هرگاه معتز وارد مي شد، خليفه او را احترام بسيار مي گذاشت و مرحبا مي گفت و با فرزندش به صحبت مي پرداخت و دستوراتي مي داد. اما آن روز متوكل به قدري غضبناك و عصباني بود كه متوجه ورود معتز نشد و سلامش را نشنيد. متوكل در حالي كه در نهايت خشم بود و چهره اش از شدت ناراحتي سرخ شده بود با فتح بن خاقان صحبت مي كرد و مي گفت: آن كسي كه تو در حق او سخن مي گويي چنين و چنان كرده است.

و فتح بن خاقان سعي مي كرد كه آتش خشم خليفه را فرونشاند و مي گفت: اين چيزهايي كه شما درباره ي ابن الرضا - امام هادي عليه السلام - مي گوييد بر او دروغ بسته اند و خودش از اينها بي خبر است.



[ صفحه 330]



اما متوكل راضي نمي شد و فرياد زنان مي گفت: اين رياكار را مي كشم كه دعوي دروغ مي كند و رخنه در دولت و حكومت من مي كند.

سپس دستور داد چهار غلام را كه تازه به اسارت گرفته شده بودند، حاضر كردند. آنها از تركان خز بودند و عربي نمي دانستند و خليفه توسط يك مترجم با آنها صحبت مي كرد. متوكل به آنها چهار شمشير داد و گفت: هرگاه آن مرد وارد شد و من به شما اشاره كردم، جملگي بر سرش ريخته و او را به قتل برسانيد.

و بعد در حالي كه هنوز از خشم مي لرزيد، گفت: به خدا سوگند كه بعد از قتل، جسد او را در آتش خواهم سوزانيد. سپس دستور داد امام هادي عليه السلام را به مجلس احضار كنند.

ساعتي بعد امام وارد شد در حالي كه به آرامي و در آرامش تمام حركت مي كرد و آثار خوف و ترس در چهره اش پيدا نبود. چون نگاه متوكل به امام افتاد، به سرعت از تخت برخاست و به طرف امام رفت و آن بزرگوار را در آغوش گرفت و پيشاني و دستهاي امام را بوسيد و عرض ادب كرد؛ در حالي كه هنوز شمشير در دستش بود. سپس عرض كرد: اي مولاي من! اي فرزند رسول الله! اي بهترين مردم جهان! پسر عمو جان! آقاي من! براي چه زحمت كشيده و در اين وقت روز ما را سرافزار كرده اي؟

امام پاسخ داد: پيك تو آمد و مرا به اينجا احضار كرد.

متوكل عرض كرد: دروغ گفته است آن مرد نادان! آقاي من به خانه ات بازگرد.

سپس رو به معتز و فتح بن خاقان كرد و گفت: آقاي خودتان و سرور مرا مشايعت و همراهي كنيد.

هنگامي كه امام مي خواست از مجلس خارج شود، غلامان خز شمشيرهاي برهنه را بر زمين انداخته و در حالي كه مبهوت عظمت و روحانيت امام شده بودند، در برابر آن حضرت زانو زده و عرض احترام كردند.



[ صفحه 331]



پس از بازگشت امام، خليفه به مترجم گفت: از آنها بپرس كه چرا دستور مرا اطاعت نكرده و به وظيفه شان عمل نكردند.

غلامان پاسخ دادند: آن بزرگوار آن چنان هيبت و روحانيتي داشت كه با ديدن او، ما از خود بي خود شديم و اختيار از كف داديم و نتوانستيم كار ديگري انجام دهيم. [21] .

«سيد بن طاووس» روايت كرده است: متوكل كه پيوسته در صدد آزار و اذيت امام بود، روزي نقشه اي كشيد. آنگاه در يك روز خيلي گرم به هنگام ظهر، او و وزيرش فتح بن خاقان سوار بر اسب شدند و به راه افتادند. همچنين دستور داد كه تمام بزرگان، سادات و اعيان و اشراف شهر به دنبال آنها پياده حركت كنند. يكي از افرادي كه قرار بود به دنبال آنها پياده حركت كند، امام علي النقي عليه السلام بود.

«زرافي» حاجب و پرده دار متوكل مي گويد: در آن روز امام هادي عليه السلام را ديدم كه همراه بزرگان در حال حركت بود. نزد ايشان رفتم و عرض كردم: اي فرزند رسول خدا، شما چرا خود را به زحمت مي اندازيد؟

فرمود: نيت اينها اين است كه مرا خوار و خفيف كنند، در حالي كه حرمت من نزد خداوند كمتر از «شتر صالح» نيست.

زرافي مي گويد: چون به خانه برگشتم، ماجرا را با معلم فرزندانم در ميان گذاشتم، چون گمان من اين بود كه او شيعه است و خواستم او را بيازمايم. چون ماجرا و سخنان امام را نقل كردم، او مرا سوگند داد و پرسيد: آيا تو اين سخن را از امام هادي شنيدي؟

سوگند ياد كردم كه از خود آن حضرت شنيده ام. معلم گفت: پس به فكر خودت باش؛ زيرا تا سه روز ديگر خليفه به هلاكت مي رسد. مراقب باش در اين جريان نباشي و گرنه به تو آسيب خواهد رسيد.

پرسيدم: چطور اين پيش بيني را كردي؟



[ صفحه 332]



گفت: زيرا امام عليه السلام هرگز دروغ نمي گويد. به تصريح قرآن بعد از اين كه قوم حضرت صالح، شتر پيامبر خود را پي كردند پس از سه روز خداوند آنان را هلاك كرد.

چون اين سخن را شنيدم، برايم يقين شد كه او شيعه است. پس پرخاش كنان و ناسزاگويان او را از خانه بيرون انداختم. اما بعد با خود انديشيدم كه مبادا او راست گفته باشد و خطري مرا تهديد كند. تصميم گرفتم احتياط پيشه كنم. مدت سه روز در خانه ماندم و خانواده و ثروتم را جمع و جور كردم و خود را مهياي حوادث ناگوار كردم. در اين مدت به دربار نرفتم تا اگر حادثه اي اتفاق افتاد در امان باشم.

روز سوم «منتصر» فرزند متوكل به همراه غلامان وفادارش به مجلس متوكل هجوم بردند و خليفه و وزيرش فتح بن خاقان را پاره پاره كردند!

بعد از اين حادثه به امامت و ولايت امام هادي عليه السلام اعتقاد پيدا كردم. روزي به خدمت امام رسيدم و آنچه ميان من و معلم فرزندانم اتفاق افتاده بود نقل كردم.

حضرت فرمود: آن معلم راست گفته بود. من آن روز متوكل را نفرين كردم و حق تعالي دعايم را مستجاب گردانيد. [22] .

«حسن بن مسعود» يكي از ياران امام هادي عليه السلام مي گويد: در ميان جمعي، سخن ناهماهنگي گفته بودم و دشمنان جامه هايم را پاره كرده بودند و انگشت دستم مجروح شده بود. از آن محل دور مي شدم كه با يك اسب سوار تصادف كردم و شانه ام آسيب ديد! پس از آن به خدمت امام علي بن محمد النقي عليهماالسلام رسيدم و گفتم: عجب روز شومي بود؛ خدا شر اين روز را از من دور بگرداند.

امام هادي عليه السلام فرمود: اي حسن! تو هم كه با ما رفت و آمد داري، گناهت را به گردن بي گناه مي گذاري؟



[ صفحه 333]



متوجه شدم كه حرف اشتباهي زده ام، بنابراين عرض كردم: مولاي من، اميد عفو دارم، نامربوط گفتم.

حضرت فرمود: بله، روزگار را چه گناهي است. مردم خودشان احتياط نمي كنند و خطا مي كنند. محل و موقع كار را نمي شناسند، وقتي به سزاي كارهاي خود مي رسند روز و شب را شوم مي شمارند و اين نزديك شرك است. روز و شب كاره اي نيستند و هيچ اثري در حكم خداوند و سرنوشت آدمي ندارند.

به عرض رساندم: به درگاه خداوند استغفار مي كنم. اين توبه ي من باشد، نخواستم به شرك نزديك شوم، اما اوقاتم تلخ بود و خطايي گفتم.

حضرت مجددا فرمود: اوقات تلخ، خود محكي است تا انسان ميزان خويشتن داري و قوت و ضعف خود را بشناسد. [23] .

شخصي مريض شد و در حال بيماري نذر كرد كه اگر بهبودي يابد پول بسياري صدقه بدهد. به زودي سلامتي يافت و اداي نذر شرعي بر او واجب شد. اما نمي دانست چقدر بايد صدقه بدهد تا نذر واجب را ادا كرده باشد و گناهكار نباشد. از گروهي پرسيد و جواب هاي گوناگوني دادند و دليل قانع كننده اي پيدا نشد.

روزي خدمت امام حضرت هادي عليه السلام مشرف شد و پس از عرض ادب، مشكلش را با امام در ميان گذاشت. امام در پاسخ او فرمود: اگر هشتاد درهم صدقه بدهي نذر خود را ادا كرده اي و اگر بيشتر بپردازي به دلخواه خودت است و اجرش با خداوند است.

آن مرد عرض كرد: آيا اجازه دارم دليلش را از شما بپرسم؟

امام فرمود: خداوند در قرآن به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا شما را در موارد بسياري ياري كرد. [24] اين آيه در مورد غزوات و جنگهاي رسول الله است و غزوات در هشتاد مورد پيروزي داشت و خداوند آن را كثير يعني



[ صفحه 334]



بسيار ناميد. پول، سكه ي ضرب شده است و درهم، سكه است و هشتاد درهم، كمترين اندازه اي است كه بسيار خوانده مي شود.

آن مرد از امام تشكر كرد و راضي و خوشحال از محضر امام خارج شد و نذر خود را ادا كرد. [25] .

«يحيي بن اكثم» از زمان «مأمون» تا دوره ي «متوكل» قاضي بغداد بود، تا اين كه متوكل او را بر كنار كرد. يحيي كه مردي فاسق و زشت كردار بود در تمام اين مدت نسبت به مقام علمي امام جواد و امام هادي عليهماالسلام حسادت مي ورزيد و خيلي ميل داشت كه فرصتي پيدا شود و ائمه عليهم السلام را در بيان احكام گير بيندازد و ايراد و اشتباهي در كلام آن بزرگواران يافته و ايشان را رسواي خاص و عام سازد.

او هر چند هميشه در توطئه هايش ناكام مي شد؛ اما باز دست از تلاش بر نمي داشت و هميشه تعدادي پرسش مشكل در آستين داشت كه در وقت مناسب، به بهانه اي ياران امام را سؤال پيچ كند تا دلش خنك شود. از جمله روزي نامه اي به «موسي مبرقع» برادر امام هادي عليه السلام نوشت و چند مسأله از او پرسيد و جواب كتبي خواست.

موسي به خدمت برادر گرامي اش امام علي النقي عليه السلام رفت و عرض كرد: اين پسر اكثم، باز نامه اي به من نوشته و پرسشهايي را مطرح كرده كه در پاسخ او فتوا بدهم.

امام پرسيد: آيا تو به او فتوا دادي؟

عرض كرد: نه. آمده ام از شما بپرسم و جواب درست بدهم.

امام سؤال كرد: آن مسايل چيست؟

عرض كرد: از من پرسيده است كه:

1 - خداوند در قرآن مي فرمايد: آن كس كه علمي از كتاب نزد او بود، به سليمان گفت: آن تخت را برايت مي آورم، پيش از آنكه چشم بر هم بگذاري. [26] .



[ صفحه 335]



مگر خود سليمان نمي توانست اين كار را انجام دهد و به علم و قدرت «آصف» محتاج بود؟

2 - خداوند در قرآن مي فرمايد: حضرت يوسف، پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همگي برايش بر خاك افتادند و سجده كردند. [27] .

چگونه يعقوب كه پيامبر بود به همراه فرزندانش به يوسف سجده كردند؟

3 - خداوند در قرآن مي فرمايد: اگر در مورد آنچه كه براي تو فرستاديم، شك داري، پس از كساني بپرس كه پيش از تو كتاب خوانده اند. [28] .

اگر در اينجا مخاطب خداوند، پيامبر اكرم است، چرا شك داشت و اگر كس ديگري است، طرف خطاب كيست؟

4 - علي بن ابي طالب عليهماالسلام چگونه در جنگ صفين در حال حمله و گريز، به كشتن مخالفان فرمان داد و اجازه داد زخمي هاي دشمن را بكشند. در حالي كه در جنگ جمل حكم فرمود كه فرار كننده گان و زخم داران را نكشند و فرمود: هر كس كه به خانه ي خود برود و اسلحه را بر زمين بگذارد، در امان است.

چرا حضرت علي عليه السلام در دو مورد يكسان، به دو گونه ي متفاوت حكم كرد.

و همچنين نه پرسش ديگر را نيز مطرح كرد.

امام فرمود: به او اين طور پاسخ بنويس:

بسم الله الرحمن الرحيم: نامه ي تو كه خداوند به راه راست هدايتت كند به دست ما رسيد. مقصود آزمايش ما بود و رنج دادن ما، تا بلكه اگر پاسخ نارسا باشد راهي براي عيب جويي پيدا كني. خداوند تو را بر طبق نيتي كه داري پاداش دهد. ما پاسخ مسايل را شرح مي دهيم؛ پس خوب گوش كن و حواست را جمع كن و به آن دل بده كه حجت بر تو تمام است، والسلام.

1 - از قول خداوند پرسيدي درباره كسي كه علمي از كتاب داشت (آصف بن برخيا). سليمان از آنچه آصف مي دانست عاجز نبود، ولي او مي خواست به مردم



[ صفحه 336]



بفهماند كه بعد از وي آصف، حجت خدا بر مردمان و جانشين او است؛ تا پس از وفات سليمان مردم درباره ي جانشيني و نشانه ي امامت آصف به اختلاف نيفتند. چنان كه در زمان حضرت داود، مقام حضرت سليمان هم به همين ترتيب آشكار شده بود.

2 - اما سجده ي يعقوب و فرزندانش بر يوسف، براي اطاعت خداوند و دوست داشتن يوسف بود. همان طور كه سجده ي فرشتگان براي آدم هم در واقع سجده بر آدم نبود، بلكه سجده براي خدا - و به فرمان خدا - بود.

3 - اما قول خدا درباره ي شك در آنچه نازل شده، مخاطب، رسول خدا مي باشد؛ ولي شك را نادانها داشتند كه مي گفتند: چرا خداوند پيامبري از ميان فرشتگان مبعوث نكرده و ميان ما و پيامبر اكرم در خوردن و پوشيدن و در بازار راه رفتن فرقي نيست.

خداوند به پيامبر مي فرمايد: از آنها كه كتاب خوانده اند، در حضور اين نادانان سؤال كن كه آيا خداوند پيش از تو رسولي فرستاده، جز اينكه غذا مي خورده و در بازارها راه مي رفته است؟ و تو هم مانند آنها هستي. اينكه خداوند مي فرمايد: اگر شك داري... از بابت رعايت انصاف در گفتار است كه هر كه فصاحت كلام را مي شناسد، راز آن را مي داند.

4 - اما تفاوت در نوع رفتار اميرمؤمنان علي عليه السلام در صفين و جمل براي آن بود كه در جمل، «طلحه» يكي از رهبران دشمن، كشته شد و رهبر ديگرشان «زبير» فرار كرد - و به هنگام فرار به قتل رسيد - و لشكر خصم پشتيباني نداشت كه به طرف او بازگردند و دوباره جنگ را از سرگيرند، لذا دست از جنگ كشيدند و به خانه هاشان برگشتند و قصد فتنه نداشتند و راضي بودند كه شمشير از آنها برداشته شود. لذا حكم آنان برداشتن شمشير و خودداري از آزارشان بود، زيرا براي ادامه ي جنگ كمك نخواستند.

اما لشكريان دشمن در صفين به يك ستاد آماده با رهبري حليه گر و مقتدر بر مي گشتند كه اسلحه و زره و نيزه و تيغ برايشان فراهم مي كرد. از آنها پذيرايي مي كرد و



[ صفحه 337]



بيمارشان را عيادت مي كرد و شكسته شان را مي بست و مجروح شان را درمان مي كرد و به هر كسي كه پياده بود، مركب سواري مي داد و آنها را به جنگ با اميرمؤمنان بر مي گردانيد.

لذا حضرت علي عليه السلام براي اين دو دسته يك حكم نكرد. بلكه اين نكته را برايشان توضيح مي داد و هر كس از حق رويگردان بود، يا كشته مي شد يا اينكه مجبور بود توبه كند.

همچنين براي پرسشهاي ديگر نيز امام پاسخهاي كوبنده و غير قابل انكاري مطرح فرمود كه دهان يحيي بن اكثم را از عيب جويي بست. [29] .

«ابوالحسين» از سادات فاطمي بود و نسبتش با چند واسطه به امام صادق عليه السلام مي رسيد. او در قم زندگي مي كرد. وي مردي شرابخوار بود و زندگي را در فقر و تنگدستي مي گذرانيد.

در آن زمان «احمد بن اسحاق» وكيل امام هادي عليه السلام در شهر قم بود. روزي براي ابوالحسين كاري پيش آمد و نيازمند كمك شد. به همين خاطر به خانه ي احمد رفت. احمد چون مي دانست كه ابوالحسين شراب مي نوشد، او را به خانه اش راه نداد و از خودش راند.

مدتي بعد احمد براي زيارت امام هادي عليه السلام به سامرا رفت، اما امام عليه السلام او را راه نداد. احمد پيغام فرستاد و عرض كرد: اجازه دهيد كه مشرف شوم و بدانم كه خطاي من چيست؟

پس از خواهش بسيار، حضرت به او اذن ورود داد. وقتي كه احمد از تقصير خود پرسيد، حضرت فرمود: پسر عموي من پيش تو آمد، ولي تو او را از خود راندي.

احمد عرض كرد: او را از خود راندم زيرا كه شراب مي خورد.

حضرت فرمود: بايد رعايت نسبت او را مي كردي و احترامش مي نمودي،



[ صفحه 338]



شايد پشيمان مي شد و توبه مي كرد.

پس از مدتي احمد به قم مراجعت كرد. وقتي كه ابوالحسين به ديدن وي رفت، احمد تمام قد جلويش بلند شد و به او احترام گذاشت و او را بالاي مجلس نشانيد و به وي توجه زيادي كرد.

وقتي كه مجلس تمام شد. ابوالحسين پرسيد: چطور شد كه قبلا مرا به خانه ات راه نمي دادي، ولي حالا كه از سامرا برگشته اي، اين طور به من احترام مي گزاري!

احمد گفت: اين كار دستور امام است.

سپس حكايتش را براي وي نقل كرد. وقتي كه صحبت احمد به پايان رسيد، ابوالحسين گفت: خاك بر سرم كه خودم را به اين گناه آلوده كردم.

وي در همان موقع توبه كرد و ديگر لب به شراب نزد. به اين ترتيب با عنايتي كه امام به او فرمود به راه راست هدايت گرديد. [30] .



[ صفحه 339]




پاورقي

[1] ابن صباغ مالكي، فصول المهمه، ص 279.

[2] طبرسي، اعلام الوري، ص 359.

[3] قاضي نورالله شوشتري، احقاق الحق، ج 12، ص 451.

[4] طبرسي، اعلام الوري، ص 360.

[5] علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 50، ص 141.

[6] مدرك بالا، ص 125.

[7] مدرك بالا، ص 129.

[8] محدث قمي، منتهي الآمال، ص 981.

[9] مدرك بالا.

[10] مدرك بالا، ص 984.

[11] مدرك بالا، ص 985.

[12] مدرك بالا، ص 987.

[13] مدرك بالا، ص 988.

[14] مدرك بالا، ص 990.

[15] مدرك بالا، ص 992.

[16] مدرك بالا، ص 993.

[17] مدرك بالا.

[18] مدرك بالا، ص 994.

[19] مدرك بالا، ص 1000.

[20] مدرك بالا، ص 1001.

[21] مدرك بالا، ص 1003.

[22] مدرك بالا، ص 1005.

[23] مهدي آذر يزدي، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، ج 8، ص 181.

[24] قرآن كريم سوره توبه، آيه 25.

[25] مهدي آذر يزدي، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، ج 8، ص 183.

[26] قرآن كريم، سوره نحل، آيه 40.

[27] قرآن كريم سوره يوسف، آيه 100.

[28] قرآن كريم، سوره يونس، آيه 100.

[29] مهدي آذر يزدي، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، ج 8، ص 186.

[30] شهيد دستغيب، صديقه كبري، فاطمه زهرا، ص 88.