بازگشت

تاريخ شهادت آن حضرت و بعضي از ستمهايي كه از مخالفان دين بر آن امام مبين واقع شد


سال شهادت آن جناب به اتفاق سال دويست و پنجاه و چهارم هجرت بود، و در روز وفات خلاف است، به روايت علي بن ابراهيم قمي و ابن عياش: روز سه شنبه سوم ماه رجب. به روايت ابن خشاب: بيست و پنجم ماه جمادي الآخر بود. به روايت ديگر: بيست و هفتم ماه مذكور. به روايت ديگر: بيست و ششم ماه مذكور.

و سن شريف آن جناب در آن وقت به چهل سال رسيده بود. به روايت ديگر: به چهل و يك سال و چند ماه، و در هنگام وفات والد خود كه به مصنب جليل القدر امامت كبرا و خلافت عظمي سرافراز گرديد از عمر شريفش شش سال و پنج ماه تقريبا گذشته بود، و مدت امامت آن حضرت سي و سه سال و كسري بود، و قريب به سيزده سال در مدينه اقامت فرمود، و بعد از آن متوكل لعين آن حضرت را به سر من رأي طلبيد، و بيست سال در آنجا توطن فرمود در خانه اي كه اكنون



[ صفحه 1234]



مدفن شريف آن جناب است.

بنابر قول ابن بابويه و جماعتي ديگر، معتمد عباسي آن حضرت را به زهر شهيد كرد، و در وقت شهادت آن امام غريب به غير از امام حسن عسكري (عليه السلام) كسي نزد آن جناب نبود، و در جنازه ي آن جناب جميع امرا و اشراف حاضر شدند، امام حسن عسكري (عليه السلام) در جنازه ي پدر شهيد خود گريبان چاك كرد و خود متوجه غسل و كفن و دفن والد بزرگوار خود شد، و آن جناب را در حجره اي كه محل عبادت آن حضرت بود دفن كرد، پس جمعي از منافقان آن زمان اعتراض كردند كه گريبان چاك كردن در مصيبت مناسب منصب امامت نيست، حضرت فرمود: اي جاهلان احمق چه مي دانيد احكام دين خدا را، حضرت موسي پيغمبر خدا بود و در ماتم برادر خود هارون گريبان چاك كرد.

و در ايام اقامت سر من رأي از متوكل لعين و غير او از خلفاي جور و اتباع ايشان اذيتها و ستمهاي بسيار بر آن امام اخيار وارد شد.

و سبب طلبيدن آن جناب به سر من رأي به روايت شيخ مفيد و ديگران آن بود كه: عبدالله ابن محمد والي مدينه اذيت و اهانت بسيار به آن امام بزرگوار مي رسانيد، تا آنكه نامه ها به متوكل لعين نوشت در باب آن جناب كه سبب خشم و غضب آن لعين گردد.

به روايت ديگر: بريحه به آن لعين نوشت كه: اگر تو را به مكه و مدينه حاجتي هست، علي بن محمد را از اين ديار بيرون بر كه اكثر اين ناحيه را مطيع و منقاد خود گردانيده است.

به روايت اول: چون حضرت مطلع شد كه والي مدينه به متوكل



[ صفحه 1235]



امري چند نوشته كه موجب اذيت و اضرار آن لعين نسبت به آن جناب خواهد گرديد، نامه اي به متوكل نوشت و در آن نامه درج كرد كه: والي مدينه آزار و اذيت به من مي رساند، و آنچه در حق من نوشته محض كذب و افتراست، متوكل لعين براي مصلحت نامه مشفقانه به حضرت نوشت، و در آن نامه امام زمان را تعظيم و اكرام كرد، و نوشت كه: چون مطلع شديم كه عبدالله بن محمد نسبت به شما سلوك ناموافقي كرد، منصب او را تغيير داديم، و محمد بن فضل را به جاي او نصب كرديم، و او را تأكيد تمام در اعزاز و اكرام شما كرده ايم.

و ابراهيم بن العباس را گفت كه: نامه اي به حضرت نوشت كه: خليفه مشتاق ملاقات وافر البركات شما گرديده، و خواهان آن هست كه اگر بر شما دشوار نباشد، متوجه اين صوب گرديد با هر كه خواهيد از اهل بيت و خويشان و حشم و خدمتكاران خود «با نهايت سكون و اطمينان خاطر، به رفاقت هر كه اراده داشته باشيد، و هر وقت كه خواهيد بار كنيد، و هرگاه كه اراده نماييد نزول فرماييد، و يحيي بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده كه اگر خواهيد در اين راه در خدمت شما باشد، و در هر باب اطاعت امر شما نمايد، و در اين باب مبالغه بسيار او را فرمود، بدانيد كه هيچ يك از اهل بيت و خويشان و فرزندان و مخصوصان خليفه نزد او از شما گرامي تر نيست، و نهايت لطف و شفقت و مهرباني نسبت به شما دارد.

چون اين نامه به آن جناب رسيد،به زودي تهيه سفر خود نمود، با يحيي بن هرثمه متوجه سر من رأي گرديد، چون حضرت داخل شد،



[ صفحه 1236]



آن لعين را خاطر جمع شد، سلوك خود را تغيير داد و آن جناب را چند روز بار نداد، و حكم كرد آن جناب را در كاروان سرايي كه غربا و گدايان در آنجا مي بودند فرود آوردند، و بعد از چند روز خانه اي براي آن جناب تعيين كردند و حضرت را به آن خانه نقل كردند.

كليني و ديگران از صالح بن سعيد روايت كرده اند كه گفت: روزي داخل سر من رأي شدم و به خدمت آن جناب رفتم و گفتم: اين ستمكاران در همه امور سعي كردند در اطفاي نور تو و پنهان كردن ذكر تو، تا آنكه تو را در چنين جايي فرود آوردند كه محل نزول گدايان و غريبان بي نام و نشان است، حضرت فرمود كه: اي پسر سعيد هنوز تو در معرفت قدر و منزلت ما در اين پايه اي، و گمان مي كني كه اينها با رفعت شأن ما منافات دارد، و نمي داني كه كسي را كه خدا بلند كرد، به اينها پست نمي شود. پس به دست مبارك خود اشاره كرد به جانبي، چون به آن جانب نظر كردم، بستانها ديدم به انواع رياحين آراسته، و باغها ديدم به انواع ميوه ها پيراسته، و نهرها ديدم كه در صحن آن باغها جاري بود، و قصرها و حوران و غلامان در آنها مشاهده كردم كه هرگز نظير آن ها را خيال نكرده بودم، از مشاهده ي اين احوال ديده ام حيران و عقلم پريشان شد، پس حضرت فرمود: ما هر جا كه باشيم، اينها از براي ما مهياست، و در كاروان سراي گدايان نيستيم.

و متوكل لعين در مدت حيات خود حيله هاي بسيار دفع آن جناب برانگيخت، و معجزات بسيار از آن جناب مشاهده كرد، تا آنكه به نفرين آن جناب هلاك شد، و آسيب به آن جناب نتوانست رسانيد.



[ صفحه 1237]



سيد ابن طاووس و ديگران روايت كرده اند كه چون متوكل لعين، فتح بن خاقان وزير خود را خواست كه اعزاز و اكرام نمايد و منزلت او را نزد خود بر ديگران ظاهر گرداند، و در حقيقت غرض او نقص شأن و استخفاف قدر امام علي نقي (عليه السلام) بود، و اين امر را بهانه كرده بود، پس در روز بسيار گرمي با فتح بن خاقان سوار شد و حكم كرد كه جميع امرا و علما و سادات و اشراف و اعيان در ركاب ايشان پياده بروند، و از جمله آنها امام نقي (عليه السلام) بود.

زراقه حاجب متوكل گفت كه: من در آن روز آن جناب را مشاهده كردم كه پياده مي رفت و تعب بسيار مي كشيد و عرق از بدن مباركش مي ريخت، من نزديك آن جناب رفتم و گفتم: يابن رسول الله شما چرا خود را تعب مي فرماييد؟ حضرت فرمود كه: غرض آن لعين از اينها استخفاف من است، وليكن حرمت بدن من نزد خدا كمتر از ناقه صالح نيست.

به روايت ديگر فرمود كه: يك ريزه ي ناخن من نزد حق تعالي گرامي تر است از ناقه صالح و فرزند او.

زراقه گفت: چون با خانه برگشتم، اين قصه را با معلم اولاد خود كه گمان تشيع به او داشتم نقل كردم، او سوگند داد مرا كه: تو البته از آن حضرت شنيد اين سخن را؟! من سوگند ياد كردم كه شنيدم، پس گفت: فكر كار خود بكن كه متوكل سه روز ديگر هلاك مي شود تا از قضيه او آسيبي به تو نرسد، من گفتم: از چه دانستي؟ گفت: براي آنكه آن حضرت دروغ نمي گويد، حق تعالي در قصه قوم صالح فرموده است: «تمتعوا في داركم ثلاثه ايام» و ايشان بعداز پي كردن ناقه به



[ صفحه 1238]



سه روز هلاك شدند.

من چون اين سخن را از او شنيدم، او را دشنام دادم و بيرون كردم، و چون او بيرون رفت، با خود انديشه كردم كه بسا باشد كه اين سخن راست باشد، اگر احتياطي در امور خود بكنم به من ضرري نخواهد داشت، پس اموال خود را پراكنده كردم و انتظار انقضاي سه روز را مي كشيدم. چون روز سوم شد، منتصر فرزند متوكل با جمعي از اتراك و غلامان مخصوص او به مجلس آن لعين آمدند و او را با فتح بن خاقان پاره پاره كردند. بعد از مشاهده ي اين حال، اعتقاد به امامت آن حضرت كردم، و به خدمت او رفتم آنچه ميان من و آن معلم گذشته بود عرض كردم، فرمود كه: معلم راست گفت: من در آن روز بر او نفرين كردم، و حق تعالي دعاي مرا مستجاب گردانيد.

ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند از صقر بن ابي دلف كه چون حضرت امام علي نقي (عليه السلام) را به سر من رأي آوردند، به خدمت آن حضرت رفتم كه خبري از احوال آن جناب بگيرم، و آن حضرت را نزد زراقي حاجب متوكل محبوس كرده بودند، چون نزد او رفتم گفتم: چكار داري؟ گفتم: به ديدن شما آمده ام، ساعتي نشستم چون مجلس خلوت شد، گفت: گويا آمده اي كه خبري از صاحب و امام خود بگيري، من ترسيدم و گفت: صاحب من خليفه است، گفت: ساكت شو كه مولاي تو بر حق است، و من نيز اعتقاد تو را دارم و او را امام مي دانم، پس گفت: آيا مي خواهي نزد او بروي؟ گفتم: بلي، گفت: ساعتي صبر كن كه صاحب البريد بيرون رود. چون بيرون رفت، كسي با من همراه كرد و گفت: ببر او را نزد علوي كه محبوس است، و



[ صفحه 1239]



او را نزد او بگذار و برگرد.

چون به خدمت آن جناب رفتم ديدم بر روي حصيري نشسته است، و در برابرش قبري كنده اند، پس سلام كردم و در خدمت آن جناب نشستم، حضرت فرمود كه: براي چه آمده اي؟ گفتم: آمده ام كه از احوال شما خبري گيرم، چون نظر من بر قبر افتاد گريان شدم، حضرت فرمود كه: گريان مباش كه در اين وقت از ايشان آسيبي به من نمي رسد، گفتم: الحمدلله، پس مسأله اي چند از آن جناب پرسيدم. چون جواب مسايل را بيان كرد فرمود كه: برخيز وداع كن و بيرون رو كه ايمن نيستم كه از آن لعين ضرري به تو رسد.

قطب راوندي روايت كرده است از ابن اورمه كه گفت: در زمان متوكل به سر من رأي رفتم، شنيدم كه متوكل لعين حضرت امام علي نقي (عليه السلام) را در خانه سعيد حاجب محبوس كرده است، براي استعلام احوال آن جناب به خانه سعيد رفتم، چون نظرش بر من افتاد گفت: آيا مي خواهي خداي خود را ببيني؟ گفتم: منزه هست خدا از آنكه ديده ها او را دريابد، گفت: آن كسي را مي گويم كه شما امام مي دانيد، گفتم: مي خواهم، گفت: مرا امر كرده اند به كشتن او، و فردا او را به قتل خواهم رسانيد. پس رخصت داد كه به خدمت آن جناب رفتم، چون داخل شدم ديدم كه آن امام معصوم در حجره اي نشسته است و پيش روي او قبري مي كنند، چون سلام كردم و جواب شنيدم و آن قبر را مشاهده كردم، بي تاب شدم و گريستم، حضرت فرمود كه: سبب گريه تو چيست؟ گفتم: چون نگريم و تو را بر اين حال مي بينم، و قبر از براي تو حفر مي نمايند؟ حضرت فرمود كه: گريه مكن كه ايشان



[ صفحه 1240]



را ميسر نخواهد شد اين امر، تا دو روز ديگر خون متوكل و حاجب هر دو ريخته خواهد شد، و چنان شد كه حضرت فرمود.

ايضا به سند معتبر از فضل بن احمد كاتب روايت كرده است كه گفت: روزي من با معتز به مجلس متوكل رفتم، او بر كرسي نشسته و فتح بن خاقان نزد او ايستاده بود، پس معتز سلام كرد و ايستاد، من در عقب او ايستادم، و قاعده چنان بود كه هرگاه معتز داخل مي شد او را مرحبا مي گفت و تكليف نشستن مي كرد، در اين روز از غايت غضب و تغييري كه در حال او بود متوجه معتز نشد و با فتح بن خاقان سخن مي گفت، و هر ساعت صورتش متغير مي گرديد و شعله غضبش افروخته تر مي شد، و به فتح بن خاقان مي گفت: آنكه تو در حق او سخن مي گويي چنين و چنان كرده است، و فتح آتش خشم او را فرومي نشانيد و مي گفت: اينها بر او افتراست و او از اينها بري است، فايده نمي كرد و خشم او زياده مي شد و مي گفت: به خدا سوگند كه اين مرايي را مي كشم كه دعوي دروغ مي كند و رخنه در دولت من مي افكند. پس گفت: بياور چهار نفر از غلامان ترك را، چون حاضر شدند، به هر يك از ايشان شمشيري داد و ايشان را امر كرد كه چون امام علي نقي (عليه السلام) حاضر شود، او را به قتل آوردند، گفت: به خدا سوگند كه بعد از كشتن، جسد او را خواهم سوخت. بعد از ساعتي ديدم كه حجاب آن ملعون آمدند و گفتند: آمد، ناگاه ديدم كه حضرت داخل شد و لبهاي مباركش حركت مي كرد و دعايي مي خواند، و اثر اضطراب و خوف به هيچ وجه در آن حضرت نبود. چون نظر آن لعين بر حضرت افتاد، خود را از كرسي به زير افكند و به استقبال حضرت



[ صفحه 1241]



شتافت و او را در برگرفت و دست مباركش را و ميان دو ديده اش را بوسيد، و شمشير در دستش بود گفت: اي فرزند رسول خدا، اي بهترين خلق، اي پسرعم من و مولاي من، اي ابوالحسن براي چه تصديع كشيده و آمده اي در چنين وقتي؟ حضرت فرمود: پيك تو آمد در اين وقت و مرا طلبيد، متوكل گفت: دروغ گفته است آن ولد الزنا، گفت: برگرد اي سيد من به هر جا كه خواهي برو، پس وزير و فرزند و خويشان خود را گفت كه: مشايعت آن حضرت بكنيد.

چون نظر آن غلامان ترك بر آن حضرت افتاد، نزد آن حضرت بر زمين افتادند و تعظيم آن حضرت نمودند. چون بيرون رفت، متوكل غلامان را طلبيد و ترجمان را گفت كه از ايشان سؤال كن كه به چه سبب او را سجده و تعظيم كردند، ايشان گفتند: از مهابت آن حضرت بي اختيار شديم. چون پيدا شد، در دور او زياده از صد شمشير برهنه ديديم، و آن شمشيرداران را نمي توانستيم ديد، و مشاهده ي اين حالت منع شد ما را از آنكه امر تو را به عمل آوريم، و دل ما پر از خوف و بيم شد، پس متوكل رو به فتح آورد و گفت: اين امام توست و خنديد، فتح شاد شد به آنكه آن بليه از آن جناب گذشت و مصداق اقوال او به ظهور آمد.

كليني و شيخ مفيد و ديگران از ابراهيم بن محمد طاهري روايت كرده اند كه خراجي در بدن متوكل به هم رسيد كه مشرف بر هلاك گرديد و كسي جرأت نمي كرد كه نيشتري به آن برساند، پس مادر متوكل نذر كرد كه اگر عافيت يابد، مال جليلي براي حضرت امام علي نقي (عليه السلام) بفرستد، پس فتح بن خاقان به متوكل گفت كه: اگر



[ صفحه 1242]



مي خواهي نزد حضرت امام علي نقي (عليه السلام) بفرستيم شايد دوايي براي اين مرض بفرمايد، گفت: بفرستيد. چون به خدمت حضرت رفتند و حال او را عرض كردند، فرمود كه: پشكل گوسفند را در گلاب بخيسانند و بر آن خراج بندند. چون آن خبر را آوردند، جمعي از اتباع خليفه كه حاضر بودند خنديدند و استهزا كردند، فتح بن خاقان گفت: مي دانم كه حرف آن حضرت بي اصل نيست، و اگر آنچه فرموده است به عمل آوريد ضرري نخواهد داشت، چون دوا را بر آن موضع بستند، در ساعت منفجر شد و آن لعين از درد و الم راحت يافت، و مادرش ده دينار در كيسه كرده سر كيسه را مهر كرد و براي آن جناب فرستاد.

چون آن لعين از آن مرض شفا يافت، مردي كه او را بطحايي مي گفتند نزد متوكل بود، بد آن حضرت بسيار گفت، و گفت: اسلحه و اموال بسيار جمع كرده است و داعيه خروج دارد، پس شبي متوكل سعيد حاجت را طلبيد و گفت: بي خبر به خانه امام علي نقي (عليه السلام) برو و هر چه در آنجا از اسلحه و اموال كه بيابي براي من بياور، سعيد گفت: در ميان شب نردباني برداشتم و به خانه آن حضرت رفتم، و نردبان را بر ديوار خانه گذاشتم، چون خواستم به زير روم راه را گم كردم و حيران شدم، ناگاه حضرت از اندرون خانه مرا ندا كرد كه: اي سعيد باش تا شمع از براي تو بياورند. چون شمع آوردند، به زير رفتم ديدم كه حضرت جبه اي از پشم پوشيده و عمامه از پشم بر سر بسته و سجاده ي خود را بر روي حصيري گسترده، و بر بالاي سجاده رو به قبله نشسته است. پس فرمود: برو و در اين خانه ها



[ صفحه 1243]



بگرد و آنچه بيابي بردار، من رفتم و جميع خانه هاي حجره را تفتيش كردم، در آنها هيچ نيافتم مگر يك بدره كه بر سرش مهر مادر متوكل بود، و يك كيسه سر به مهري ديگر، پس فرمود: مصلاي مرا بردار. چون برداشتم، در زير مصلا شمشيري يافتم كه غلاف چوبي داشت و بر روي آن غلاف هيچ نگرفته بودند، آن شمشير را با دو بدره ي زر برداشتم و نزد متوكل رفتم، چون مهر مادر خود را بر آن بدره ديد، او را طلبيد و از حقيقت حال سؤال كرد، مادرش گفت: در مرض تو من نذر كرده بودم كه اگر عافيت يابي ده هزار دينار براي او بفرستم، و اين بدره همان است كه من براي او فرستاده ام، و هنوز مهرش را برنداشته است. چون كيسه ديگر را گشود، چهارصد دينار در آن بدره بود، پس متوكل يك بدره ي ديگر به آن ضم كرد و گفت: اي سعيد اين بدره ها را با آن كيسه و شمشير براي او ببر و عذرخواهي از او بكن.

چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم: اي سيد من از تقصير من بگذر كه بي ادبي كردم و بي رخصت به خانه تو درآمدم، چون از خليفه مأمور بودم معذورم، حضرت فرمود: «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» يعني: بزودي خواهند دانست آنها كه ستم مي كنند كه بازگشت آنها بسوي كجاست.

و قصه بركه سباع مشهور است كه آن لعين در پيش قصر خود ساخته بود، و شيران و درندگان را در آنجا داده بود، و هر كه را اراده ي عقوبت داشت به آن بركه مي انداخت، روزي حضرت امام علي نقي (عليه السلام) را در آن بركه انداخت، حضرت مشغول نماز شد و سباع



[ صفحه 1244]



و درندگان بر دور آن جناب مي گرديدند و از روي تذلل نزد او دم بر زمين مي ماليدند و رو بر پاي مباركش مي گذاشتند، چون اين حالت را مشاهده كرد حكم كرد كه آن جناب را بزودي بيرون آوردند تا موجب مزيد اعتقاد مردم نگردد.