بازگشت

قيام يحيي، شهيد قريه ي شاهي در سال 250


كنيه ي وي ابوالحسن و نام او يحيي بن حسين بن زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب و نوه ي امام چهارم زين العابدين است. در خراسان زندگي مي كرد و در نتيجه ي فقر و تنگدستي به سامرا آمد و با يكي از بزرگان اصحاب متوكل عمر بن فرج رخجي در اين باره گفت و گو كرد. وي با يحيي به درشتي سخن گفت و او را در سامرا به زندان انداخت و هشتاد تازيانه زد. سپس خويشان يحيي او را ضمانت كردند تا آن كه يحيي آزاد شد و به بغداد رفت و مدتي در حال فقر و پريشاني به سر برد. او مردي ديندار و نيكوكار و نيك سيرت بود.

وي پس از مدتي دوباره به سامرا برگشته با يكي از امراي متوكل مجدداً درباره ي پريشاني خود گفت و گو كرد و او نيز با درشتي به يحيي پاسخ داد. يحيي مأيوسانه به بغداد و از آنجا به كوفه رفت و مردم را به رضا به آل محمد دعوت كرد. گروهي از مردم كوفه قيام كردند و بيت المال را تصرف نمودند و آن را ميان طرفداران خود قسمت كردند. او زندانيان را از زندان خارج ساخت و عامل كوفه را بيرون كرد و پيروان بسياري به دور خود گرد آورد.

عبدالله بن حصين گويد: هنگامي كه اراده ي خروج كرد، اول به كربلا سر قبر حسين - عليه السلام -آمد و تصميم خود را به زائران حسين (ع) ابلاغ نمود. جمع زيادي به او ملحق شدند و در آنجا به قريه ي شاهي [1] آمدند و شبانگاه به كوفه رفتند. ياران او مردم كوفه را به بيعت با او دعوت كردند. جمع كثيري با او بيعت كردند و روز ديگر اموال بيت المال را تصرف نمود و بين مردم تقسيم كرد و با مردم با عدالت رفتار مي كرد. به همين سبب روز به روز پيروان او زياد مي شدند.

عبدالله بن محمود كه از طرف خليفه مستعين در كوفه بود، لشكر خود را جمع كرده و براي جنگ با يحيي بيرون شده بود. يحيي كه مردي قوي، شجاع و دلير بود. [2] يك تنه بر او حمله كرد و ضربتي به صورت او زد و او فرار كرد و سپاه او منهزم شد. بعد، از طرف مستعين سپاه مجهزي به



[ صفحه 412]



فرماندهي حسين بن اسماعيل به قريه ي شاهي آمدند و پيروان يحيي كه بيشتر جوان و غير سپاهي بودند يحيي را تشويق مي كردند كه براي سركوبي حسين بن اسماعيل او را غافلگير كرده و به او شبيخون بزنيم. يحيي نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده بود و به مركز سپاه دشمن كه در شاهي بود حمله بردند. سپاهيان يحيي به علت تسلط نداشتن در امور جنگي شكست سختي خوردند و عده ي زيادي از آنان كشته شدند و بقيه فرار كردند و خود يحيي نيز در معركه كشته شد [3] و سر او را بريده به نزد حسين بن اسماعيل بردند. از شدت جراحت سر او شناخته نمي شد تا آنكه فرمانده ي لشكر به برادر مادري او علي بن محمد صوفي دستور داد كه ميان مردم اعلان كند اين سر، سر برادر من يحيي است. پس از آن اهل كوفه باور كردند و صداي گريه و شيون بلند شد. [4] .

سپس سر يحيي را نزد محمد بن عبدالله بن طاهر، والي عراق بردند و محمد جشني برپا كرد و مردم دسته دسته براي تهنيت مي آمدند و در آن ميان مردي از فرزندان جعفر بن ابي طالب به محمد گفت: تو براي كشته شدن شخصي جشن گرفته اي كه اگر رسول الله زنده بود مردم در مرگش به وي تسليت مي گفتند!

محمد كمي فكر كرد و سپس از جا برخاست و مردم متفرق شدند. به خواهر و زنان خود دستور داد به خراسان كوچ كنند و گفت: سري از اين اهل بيت به خانه اي داخل نشد مگر آنكه آن خانه ويران شد و دولت و نعمت از آنجا رخت بربست. زنان نيز به خراسان حركت كردند. [5] .

محمد بن عبدالله بن طاهر سر يحيي را نزد مستعين فرستاد و خليفه دستور داد آن را بر دروازه ي سامرا آويزان كردند. سپس به بغداد برگردانيد و به والي دستور داد در آنجا نصب كردند. ولكن والي با توجه به كثرت علاقه مندان يحيي نتوانست سر يحيي را نمايان كند و در انبار اسلحه مخفي كرد.


پاورقي

[1] قريه اي است در نزديكي قادسيه. (معجم البلدان، ج 3، ص 316).

[2] بنا به گفته ي ابوالفرج اصفهاني، يحيي عمودي داشت سنگين؛ هر وقت از غلامان و كنيزان خلافي مي كردند عمود را به گردن او مي آويخت و كسي نمي توانست آن را باز كند مگر خودش.

[3] كامل، ج 7، ص 128.

[4] مقاتل الطالبيين، 643.

[5] همان، ص 644.