بازگشت

حل مشكل همسايه


يونس نقاش در سامراء همسايه ي امام هادي عليه السلام بود و پيوسته به حضور امام شرفياب مي شد و به آن حضرت خدمت مي كرد.

يكبار در حالي كه مي لرزيد، خدمت امام آمد و عرض كرد: «مولاي من، وصيت مي كنم با خانواده ام به نيكي رفتار نماييد».

امام فرمود: «چه شده است؟»

عرض كرد: «آماده ي مرگ شده ام!»

امام با تبسم فرمود: «چرا؟»

عرض كرد: «موسي بن بغا - (از سرداران و درباريان قدرتمند عباسي) - نگيني به من داد تا بر آن نقشي بزنم و آن نگين از خوبي به قيمت در نمي آيد. وقتي خواستم نقش كنم نگين شكست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است كه نگين را به او تسليم نمايم؛ موسي بن بغا يا مرا هزار تازيانه مي زند يا مي كشد!»

امام فرمود: «به منزل برو تا فردا چيزي جز خير و خوبي پيش نمي آيد».

فرداي آن روز، اول وقت، يونس در حالي كه لرزه اندام او را فرا گرفته بود، خدمت امام آمد و عرض كرد: «فرستاده ي موسي بن بغا آمده انگشتر را مي خواهد».

فرمود: «نزد او برو چيزي جز خير و خوبي نخواهد ديد».

عرض كردم: «مولاي من، به او چه بگويم».

امام با تبسم فرمود: «نزد او برو و آنچه به تو خبر مي دهد بشنو، چيزي جز خير نخواهي ديد».

يونس رفت و خندان بازگشت و عرض كرد: «مولاي من، وقتي نزد او رفتم گفت دختران كوچك من براي اين نگين با هم دعوا كردند، آيا ممكن است آن را دو نيم كني تا دو نگين شود،



[ صفحه 485]



اگر اين كار را انجام دهي تو را [به پاداش اين كار] بي نياز سازم؟»

امام عليه السلام خدا را ستايش كرد و به يونس فرمود: «به او چه گفتي؟»

عرض كرد: «گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام دهم».

فرمود: «خوب جواب گفتي». [1] .


پاورقي

[1] بحار الانوار، ج 50، ص 126 -125.