بازگشت

كرامات بعضي از اوليا غير از سلسله ي علما


امر اول - در ذكر بعضي از حكايات در كرامت بعضي از اولياءالله از غير سلسله علماي اعلام

چون در ابواب سابقه كرامت بعضي از علماي اعلام ذكر شد حقير قناعت مي كنم در اين مختصر به ذكر هشت حكايت

اول در مسكن الفوائد شهيد الثاني از اوزاعي نقل كرده كه گفت من در عريش مصر سايه باني ديدم و در ميان او مرد كوري بود كه دست ها و پاهاي او شل بود و مي گفت لك الحمد سيدي و مولاي اللهم اني احمدك حمدا يوافي محامد خلقك اذ فضلتني علي كثير من خلقك تفضيلا. گفت: من نزديك وي رفتم و سلام كردم گفتم خداوند تو را رحمت كند يك سؤالي از شما



[ صفحه 808]



مي كنم آيا جواب مرا مي دهي؟ گفت: اگر بدانم جواب مي گويم. گفتم چه فضيلت خداوند به تو كرامت فرموده كه اين قسم تشكر مي كني او را؟ گفت: مگر نمي بيني تفضلات الهي را به من والله اگر خداوند تبارك و تعالي آتشي بفرستد كه مرا بسوزاند و امر كند كه كوهها به روي من ساقط شود و درياها مرا غرق كند و زمين مرا در خود فروببرد من زيادتر شكر او را مي كنم و من به تو حاجتي دارم. گفتم آنچه مي خواهي بگو گفت پسري دارم كه در اوقات نماز مرا خبردار مي كند و وقت افطار به من افطار مي دهد و حال يك روز مي شود كه نزد من نيامده مي تواني او را بيابي؟ پس من تقربا الي الله به سراغ او رفتم ديدم شيري او را پاره كرده و به روي زمين افتاده گفتم انا لله و انا اليه راجعون چگونه من خبر اين پسر را به پدرش بگويم گفت رفتم نزد آن مرد سلام كردم جواب داد. گفتم خداوند تو را رحمت كند آيا تو مقرب تر هستي نزد خداوند يا ايوب پيغمبر؟ گفت البته ايوب پيغمبر مقرب تر است نزد خداوند از من گفتم خداوند مبتلا كرد ايوب را و صبر كرد تا وقتي كه مردم از او دوري نمودند و آنچه تو به من گفتي بروم و طلب نمايم رفتم ديدم شير پسرت را هلاك نموده و خداوند اجر تو را زياد كند يك مرتبه آن مرد عاجز صالح گفت الحمد لله الذي لم يجعل في قلبي حسرة من الدنيا بعد صيحه زد و افتاد به روي زمين نشستم او را حركت دادم ديدم از دنيا رفته».

دوم - در حيات الحيوان دميري نقل كرده كه خداوند به شعوانه يك پسري داد و او را خوب تربيت كرد چون بزرگ شد به مادرش گفت تو را به خدا قسم مرا ببخش به خداوند گفت پسر جان صلاحيت ندارد كه هديه بشود به پادشاهان مگر اهل ادب و تقوي و تو اي پسرك من نمي داني كه خداوند از تو چه خواسته است آن پسر رفت مشغول تحصيل معرفت و تقوي شد تا آنكه يك روز آن پسر رفت به كوه كه هيزم جمع كند با مركبش پس مركبش را بست و هيزم جمع كرد خواست كه هيزمها را به مركبش بار كند ديد شيري مركبش را پاره كرده، پس آن جوان دست به گردن آن شير انداخت گفت يا كلب الله تو مركب مرا هلاك كرده اي قسم به حق سيد و مولاي خود بايد هيزمها را بار تو نموده ببري به منزل من، پس هيزم ها را بار آن شير كرد و شير هم در كمال اطاعت و انقياد هيزمها را آورد تا رسيد به منزل شعوانه، آن جوان در را كوبيد چون چشم مادرش به او افتاد ديد كه شير مطيع او شده گفت الان قابل شده اي از براي خدمت خداوند پس او را به خداوند بخشيد.

جوان مادر را وداع نموده رفت و مشغول عبادت الهي شد.

نظير اين قضيه در خاتمه باب يازدهم از سيد شمس الدين جد مرحوم سيد نعمت الله جزايري نقل شده و اعجب از اين در خاتمه باب دوم از شيخ ابوالحسن خرقاني نقل شد.

سوم - در بحار از محاسن برقي روايت كرده كه علي بن عاصم زاهد رفت به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع) قبل از آنكه مشهد مقدس حضرت سيدالشهداء (ع) عمارتي داشته باشد ناگاه شيري آمد نزد او و او فرار نكرد از آن شير ديد در كف پاي او خاري رفته كه پايش باد كرده پس آن خار را از پاي آن شير بيرون آورد و پايش را فشار داد كه كثافتها از پايش بيرون شد و قدري از عمامه اش را قطع كرد و پاي آن شير را با آن قطعه عمامه اش بست.

ايضا از محاسن برقي روايت كرده كه بعضي از خواص حضرت اميرالمؤمنين (ع) مشغول نماز بودند در حال سجود يك افعي خود را دور گردن او پيچيد ابدا حالش تغيير نكرد به همان قسم مشغول ذكر خداوند بود تا آنكه از دور گردن او باز شد بدون اينكه او حيله و چاره اي بكند.



[ صفحه 809]



و روايت كرده كه علي الزاهد ابن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع) پدر جناب حسين صاحب فخ مشغول نماز بود ناگاه يك افعي از سر كوه فرود آمد به جامه هاي او بالا رفت و از گريبانش داخل شد و از پائين جامه هايش بيرون شد و ابدا در نماز حالش تغيير نكرد.

چهارم در دارالسلام ثقةالاسلام نوري از كتاب زهرة الرياض از شخصي از اهل مكه نقل كرده كه يك سالي در مكه معظمه قحطي شديدي شد اهل مكه رفتند به عرفات به جهت استسقاء نمودن مايوسا برگشتند هفته ديگر باز رفتند به استسقاء گفت ديدم غلام سياه ضعيف و نحيفي آمد و دو ركعت نماز خواند بعد به سجده رفت و در سجده اش گفت پروردگارا به عزت تو كه من سر از سجده برنمي دارم تا وقتي كه باران رحمت به بندگانت نازل بفرمائي ناگاه ابري ظاهر شد و باران شديدي نازل شد پس آن غلام حمد الهي به جاي آورد و برگشت به مكه معظمه من هم عقب سرش آمدم ديدم داخل شد به خانه بنده فروشي و من مراجعت نمودم چون فردا صبح شد من قدري درهم برداشتم رفتم به خانه آن بنده فروش دق الباب كردم آن بنده فروش آمد گفت چه حاجت داري گفتم بنده مي خواهم از تو ابتياع كنم پس شصت نفر غلام آورد نزد من كه در مكه نظير نداشتند ديدم هيچ يك آن غلام ديروزي نيستند گفتم غير اينها ديگر غلامي نداري گفت چرا يك غلام سياه ميشومي دارم كه با هيچ كس سخن نمي گويد گفتم ببينم آورد ديدم همان غلام ديروزي است كه مقصود من بود گفتم اين غلام را چند خريده اي گفت هفت دينار لكن به يك دينار نمي ارزد من هفت دينار به او دادم و غلام را از او خريدم آن غلام گفت تو چرا مرا خريدي گفتم من تو را نخريدم كه خدمت مرا بكني بلكه خريدم كه من خدمت تو را بكنم چون ديروز قرب و منزلت تو را نزد خداوند فهميدم و قصه اي كه ديروز ديده بودم براي او نقل كردم گفت اي سيد مرا آزاد كن گفتم، (انت حر لوجه الله) گفت الحمد لله اين آزادي از مولاي كوچك من بود تا چه قسم مولاي بزرگ مرا آزاد كند پس وضو ساخت و دو ركعت نماز خواند بعد دستهايش را به آسمان بلند كرد عرض كرد خداوندا تو مي داني از وقتي كه تو را شناخته ام معصيت تو را نكردم و هميشه از تو مسئلت مي نمودم كه سري كه بين من و تو هست فاش نكني حال كه فاش كردي خداوندا روح مرا به سوي خود قبض فرما.

ناگاه ديدم افتاد به روي زمين و از دنيا رفت پس من او را غسل دادم و كفن كردم به جنازه او نماز خواندم و او را دفن كردم لكن كفنش را نفيس نكردم شب كه شد پيغمبر (ص) را در خواب ديدم فرمود آيا تو از خداوند و از من حيا نكردي كه وليي از اولياء خداوند مرد و تو كفن نفيس به بدن او نپوشاندي آيا نمي داني كه او رفيق حضرت ابراهيم خليل الرحمن است در بهشت.

پنجم در لئالي الاخبار روايت شده هفت سال در بني اسرائيل قحطي شد، حضرت موسي با هفتاد هزار نفر رفتند به طلب باران.

وحي رسيد چگونه دعاهاي اينها را مستجاب نمايم و حال آنكه گناهان آنها بالاي سرشان سايه انداخته و باطنهاي اينها خبيث است و از عذاب و مكر من ايمن هستند برويد نزد بنده اي از بندگان من كه اسمش كرخ است كه آن بيايد و دعا كند و مستجاب نمايم.

حضرت موسي هر قدر از او سؤال كرد او را نيافت، تا يك روز از راهي مي گذشت ديد بنده اي سياهي كه در پيشانيش آثار سجده است ميان راه مي رود حضرت موسي (ع) به نور ايمان شناخت فرمود اسم تو چيست.

عرض كرد اسم من كرخ است، فرمود تو مقصود ما هستي برو به طلب باران، پس آن غلام



[ صفحه 810]



رفت به طلب باران و از كلماتش اين بود گفت «يا رب ما هذا من فعالك و من عملك و ما الذي بدالك انقصت عليك عيونك ام عاندت الرياح من طاعتك ام اشتد غضبك علي المذنبين الست غفارا قبل خلق الخطائين ام تخشي الفوت فتعجل بالعقوبة».

پس كرخ از جاي خود حركت نكرد تا باران رحمت بر بني اسرائيل نازل شد.

چون كرخ مراجعت كرد حضرت موسي استقبال فرمود او را كرخ عرض كرد ديدي با پروردگار چگونه مخاصمه كردم و چگونه خداوند با من انصاف فرمود.

ششم در دارالسلام شيخ محمود عراقي از بعض از مجاورين نجف اشرف نقل فرموده گفت من اوقاتم را نوعا صرف در خدمت زوار و مجاورين مي كردم، پس يك شب در عالم رويا به گوشم رسيد كه منادي ندا كرد «وليي از اولياء الله در گلخن فلان حمام از دنيا رفته برخيز و او را تجهيز كن» چون بيدار شدم ديدم ساعت نصف شب است از عسس و پاسبانها ترسيدم كه از منزل خارج شوم، به علاوه هوا هم بسيار سرد بود، گفتم «خواب حجيت ندارد» دومرتبه خوابيدم.

باز منادي مثل اول ندا كرد، بيدار شدم و مثل عذرهاي سابق به قلبم خلجان كرد سه مرتبه خوابيدم باز منادي مثل اول ندا كرد، بيدار شدم گفتم ديگر جايز نيست مسامحه كردن بعد از اين، پسرم را بيدار كردم و چراغ روشن كرديم رفتيم به جانب آن حمام و داخل شديم به گلخن چون نظر ميان خاكسترها كردم ديدم يك چيزي بالاي خاكسترها ديده مي شود چون نزديك رفتم يك سري بالاي خاكسترها ديدم از شدت سرما كه بقيه بدنش را ميان خاكستر كرده بود و سرش را از خاكسترها بيرون گذارده بود به جهت تنفس و به همين حالت از دنيا رفته بود.

پس او را بيرون آورديم و به ذلت و فقر او گريه كرديم و گفتيم.

اي بنده خدائي كه به تو اين مقام و منزلت را داده و راضي نشده تو به اين حالت تا صبح بماني كيستي و به چه عمل به اين مقام و منزلت رسيدي؟ ناگاه صدائي شنيديم كه شخصش را نمي ديديم گفت، از صدق و راستگوئي به اين مقام رسيدم.

هفتم در لئالي الاخبار از بعض از كتب معتبره نقل كرده.

در زمان خليفه ثاني زن و شوهري بودند و عادت شوهر اين بود كه مي آمد به مسجد و نماز مي خواند و بعد از نماز تعقيب نخوانده از مسجد خارج مي شد يك روز خليفه به آن جوان عتاب كرد چرا نمازت بدون آداب و بدون تعقيب است.

جوان چشمش پراشك شد، گفت، خليفه مرا معذور بدار تو خبر از حال من نداري خليفه گفت جهتش را بگو، گفت خليفه فقر و پريشاني بر ما شدت كرده به اندازه اي كه خودم و زوجه ام يك قميصي بيش نداريم يك نفر كه مي پوشيم ديگري برهنه مي ماند، من آن قميص را مي پوشم و مي آيم به مسجد و نماز مي خوانم بعد معجلا مي روم به منزل كه زوجه ام بپوشد و نماز گزارد، پس خليفه و حاضرين به حال آنها گريستند؛ خليفه خيلي قلبش رقت كرد و هشتاد درهم از بيت المال به آن جوان داد كه به جهت عيالش لباس بگيرد جوان آن درهم را گرفت و آمد به منزل نزد عيالش و قصه را به جهت او نقل كرد.

زوجه گفت اي پست فطرت چرا سرت را اظهار نمودي و فقرت را افشا كردي و نعمت فقر را به متاع دنيا فروختي؟ قسم به عزت پروردگارم كه اگر اين درهم را رد نكردي من زوجه تو نخواهم بود ما اختيار نموديم محنت دنيا را كه از فيض سعادت آخرت بازنمانيم پس آن جوان برگشت و دراهم را به خليفه رد كرد چون شب شد زن و مرد هر دو خوابيدند قدري كه از شب گذشت زن از خواب بيدار شده



[ صفحه 811]



برخاست وضو ساخت و چند ركعت نماز بجاي آورد بعد شوهرش را بيدار كرد و گفت برخيز وضو بساز و نماز بخوان، بعد از فراغ آن زن گفت، اي مرد ما مدتي بود كه به فقر و مسكنت زندگاني مي كرديم و احدي مطلع بر حال ما نبود و الان حال ما منكشف شد ميل ندارم زنده بمانم و مي خواهم از خداوند كه اجل و مرگ ما را برساند آيا تو هم اي شوهر با من موافقت مي نمائي آن مرد گفت بلي پس هر دو به سجده رفتند و سجده شان طول كشيد تا هر دو از دنيا رفتند.

هشتم سيد اجل آقامير سيد علي يزدي رحمة الله عليه در مجلس درس كه حقير حاضر بودم فرمود شخصي از نيكان اراده سفر بعيدي را نمود و زوجه صالحه داشت استدعا كرد از صديقش كه معروف به ديانت و امانت بود كه روزي يك مرتبه بيايد درب منزل او كه اگر زوجه اش حاجتي داشته باشد حاجتش را انجام دهد و رفت به سفر و رفيقش روزي يك مرتبه مي آمد به جهت خبرگيري و سرپرستي و قضاء حوائج آن زن.

يك روز بادي وزيدن گرفت و پرده را بلند كرد و چشمش به زوجه صالحه ي رفيقش افتاد دستش را به جانب آن زن به خيانت بلند كرد آن زن صالحه گفت آيا حيا نمي كني چه اراده داري آن مرد خجالت كشيد و دست خود را جمع كرد و ترسيد اگر رفيقش از سفر بيايد و مطلع شود جواب چه بگويد لاجرم جلاء وطن نموده و از آن بلد رفت به شهر ديگر كه چشم رفيقش به او نيفتد بعد كه وارد آن بلد ديگر شد سؤال نمود كه ازهد و اتقي اهل اين بلد كيست او را دلالت نمودند به شخصي و از بعضي ديگر حال آن شخص را سؤال نمود گفتند او فاسق ترين تمام اهل اين شهر است اين مرد تعجب كرد و سؤال نمود كه فسق اين مرد چه چيز است گفتند سه فسق علانيه دارد.

اولا لاطي است و همه اوقات جوان امردي همراه دارد ثانيا منزلش در ميان محله يهوديان است و باقي مسلمين كه در آن محله منزل داشتند منازلشان را فروختند و اين شخص نفروخت گويا محبت و ميلي به اين طايفه يهوديان دارد ثالثا غالب شرابهاي اين محله يهوديان را اين مرد خريداري مي كند.

تعجب او زياد شد گفت بروم تحقيق از اين امر بنمايم منزل او را پرسيد نشان دادند در محله يهوديان آمد درب منزل او دق الباب كرد آن شخص آمد در را باز كرد ديد طفل امردي هم با اوست وارد منزل شد ديد بوي شراب به شامه اش رسيد فهميد كه هر سه علامت واقع است و تعجب خود را به آن مرد اظهار كرد آن مرد گفت چه فسق به من نسبت داده اند.

آن سه فسق علني را به او گفت آن شخص گفت جواب تفصيلي دارم و جواب اجمالي اما جواب تفصيلي آن است كه اين طفل امرد بچه خود من است چون اطمينان به كسي ندارم لهذا همه اوقات او را با خود راه مي برم و مادر آن طفل را طلبيد و تصديق از او نمود.

و اما بوي شراب چون بعضي از جهال اين بلد عصر پنجشنبه كه مزد هفته خود را مي گيرند مي آيند از يهوديان اين محل شراب مي خرند اين ننگ است به جهت ما مسلمانان لهذا من دخل هفته خود را جمع مي كنم و آنچه بتوانم شراب مي خرم و ميان اين چاه وسط حياط مي ريزم كه جوانان مسلمين حتي الامكان مبتلا به شرب خمر نشوند.

و اما منزل را يهوديان خواستند به قيمت زيادي بخرند و چون در اين خانه عبادت پروردگار شده بود من راضي به فروش نشدم كه كفار در اين منزل سكني ننمايند و اما جواب اجماليش آن است كه مردم اعتقاد به ديانت و امانت من نكنند كه عيالشان را به من بسپارند و من نظر خيانت به آنها بنمايم.



[ صفحه 812]



كه لابد شوم جلاء وطن كنم.

آن مرد گفت من به غايت متحير شدم و دانستم كه اين شخص از اولياءالله است كه اخبار از غيب مي دهد.