بازگشت

حكايات كساني كه ظلم كردند و بظلم گرفتار شدند


مطلب اول در بعضي از حكاياتي كه دلالت دارد بر آنكه جزاي ظلم و اسائه به مخلوقات الهي سريعا در دنيا به شخص ظالم مي رسد علاوه بر جزاهاي اخروي.

در اين مختصر قناعت مي كنيم به ذكر ده حكايت از كساني كه در دنيا عمل ظلم كردند و جزايش را در دنيا ديدند.

حكايت اول در دارالسلام ثقةالاسلام نوري از كتاب عقدالفريد روايت كرده. در زمان حضرت موسي (ع) مرد صالح فقير و عيالمندي صيد ماهي مي كرد و از او قوتي به جهت عيالش تحصيل مي نمود يك روز ماهي بزرگي به شبكه اش افتاد آن مرد فقير خوشنود شد آن ماهي را گرفته برد به بازار كه بفروشد و از ثمن او معيشت بنمايد در بين راه ظالمي آن ماهي را از او خواست جبرا بگيرد صياد ممانعت نمود آن ظالم عصائي در دست داشت زد به سر صياد و ماهي را از او غصبا گرفت بدون آنكه وجهي به او بدهد پس صياد عرض كرد الهي خلقتني ضعيفا و خلقته قويا فخذ لي بحقي منه عاجلا فقد ظلمني و لا صبر لي الي الاخرة.

بعد آن ظالم ماهي را برد نزد زوجه اش امر كرد او را بريان كند، چون او را بريان نمود و در مقابل شوهرش گذارد كه ميل نمايد ناگاه ماهي دهان گشود و انگشت آن ظالم را گزيد به قسمي كه قرار و آرام از او گرفت، رفت نزد طبيب چون طبيب چشمش به آن زخم افتاد گفت علاجش قطع انگشت است كه سرايت به باقي دست نكند پس انگشت را قطع نمودند.

درد شديدي منتقل شد به كف دست آن ظالم، گفت بايد از بند دست قطع نمود كه الم سرايت به عضد نكند و هكذا هر عضوي را كه قطع مي كردند الم و وجع منتقل به عضو فوق آن مي شد.

پس از منزل خارج شد صيحه زنان و استغاثه مي نمود به پروردگار كه اين الم را از او دفع كند درختي را ديد رفت به سايه آن درخت خوابش برد، در عالم خواب قائلي به او گفت اي مسكين تا كي اعضايت را قطع مي كنند برو نزد آن مظلوم و او را از خود راضي كن.

پس رفت در مقام تفحص از آن مظلوم برآمد و او را پيدا كرد و التماس نمود تا از او عفو كرد همان حال الم دستش ساكت شد و دستش به فضل و كرم الهي به او برگشت.

خطاب رسيد به حضرت موسي (ع) به عزت و جلال خود كه اگر اين مرد را از خود راضي نكرده بود تازنده بود معذب بود به عذاب من.

حكايت دوم در زهرالربيع است.

در اصفهان مردي عصائي زد به زوجه اش، آن زن از آن عصا از دنيا رفت بدون آنكه تعمد در



[ صفحه 813]



قتلش داشته باشد، ترسيد از قبيله آن زن و نمي دانست علاج اين كار چه چيز است پس آمد نزد كسي و با او مشورت نمود، گفت علاجش آن است كه جوان صبيح منظري به منزل خود ببري و او را به قتل برساني و كشته او را پهلوي كشته عيالت بخواباني وقتي كه اقارب زوجه ات يا اقارب آن جوان مقتول فهميدند بگو من ديدم اين جوان با زوجه من زنا مي كرد لذا هر دو را به قتل رسانيدم.

پس آن زوج ساده لوح كلام آن مرد را تصديق نمود رفت در خانه اش نشست ديد جوان صبيح منظري از راه مي گذرد او را طلبيد و تكليف به منزل خود نمود جوان اجابت كرد وارد منزل او شد به جهت او غذا حاضر كرد بعد از صرف غذا او را به قتل رسانيد و جسد او را پهلوي جسد عيالش خوابانيد چون كسان زن خبردار شدند آمدند نزد شوهر زن گفت من ديدم اين جوان با او عمل قبيح مي كند لذا هر دو را به قتل رسانيدم گفتند اگر چنين بوده خوب كرده.

و آن مرد مستشير جوان صبيح منظري داشت، شب ديد جوانش نيامد به منزل، رفت نزد آن مرد ساده لوح گفت آيا آنچه صلاح بيني نموده بودم به عمل آوردي؟ گفت بلي گفت ببينم آن جواني را كه به قتل رسانيده اي.

پس او را داخل منزل نمود همين كه چشمش به آن جوان مقتول افتاد ديد پسر خودش بوده كه كشته شده پس خاك به سر ريخت و ظاهر شد معني فرمايش معصوم كه فرمود «من حفر بئرا لاخيه المؤمن اوقعه الله فيه».

حكايت سوم در انوار نعماني است.

در زمان داود پيغمبر (ع) مرد فاسقي رفت به منزل مرد فقيري كه با عيال او زنا كند، چون مشغول شد به زنا به قلبش گذشت كه كسي با عيال او زنا مي كند.

چون آمد به منزل ديد مردي بالاي سينه ي زوجه اش خوابيده، آن مرد را گرفته برد نزد داود پيغمبر (ع) كه حد الهي را بر او جاري كند خطاب رسيد اي داود به اين مرد بگو «كما تدين تدان» چون تو با زن فلاني زنا كردي مردي با زن تو زنا كرد.

حكايت چهارم ايضا در انوار نعماني است.

مرد سقائي در بلاد بخارا به خانه ي زرگري سي سال بود كه آب مي برد و ابدا نظر سوئي از او سر نزد پس روزي مرد سقا بند دست زن آن زرگر را گرفت و او را تقبيل نمود و به خود چسبانيد و به غير جماع ساير حفوظ را از او برد.

پس سقا خارج شد و شخص زرگر وارد منزل شد عيالش گفت امروز تو در بازار چه كرده اي گفت هيچ كاري نكرده ام زن اصرار كرد گفت راست بگو.

گفت زني بند دست خود را مكشوف نمود كه دست برنجن داخل دست خود كند چون بازوي او را ديدم به شهوت لمس كردم و او را بوسيدم و به غير جماع ساير حظوظ را از او بردم.

زن گفت الله اكبر مرد گفت چرا تكبير گفتي؟ قصه مرد سقا را به جهت او نقل كرد.

حكايت پنجم در دارالسلام شيخ محمود عراقي از عالم ثقه شيخ عبدالحسين خوانساري حكايت كرده.

در كربلاي معلي عطاري بود مشهور و معروف، مريض شد جميع اجناس دكان و اثاث البيت منزل خود را به جهت معالجه فروخت ثمر نكرد، جميع اطباء اظهار يأس نمودند، گفت يك روز من



[ صفحه 814]



رفتم به عيادتش ديدم بسيار بدحال و مضطرب است و به پسرش مي گويد فلانه اسباب را ببر بازار و بفروش و پولش را بياور كه به مصرف خود صرف نمايم شايد راحت بشوم يا به مردن يا به خوب شدن گفتم معني اين حرف شما چه چيز است.

ديدم آهي كشيد گفت فلاني من بضاعت و سرمايه ي زيادي داشتم و جهت ترقي من اين بود فلانه سنه مرضي در كربلا شايع شد كه اطباء علاج او را منحصر كردند به آبليموي شيراز از اين جهت آب ليمو خيلي گران شد و كمياب هم شد من قدري آب ليمو داشتم دوغ زيادي ممزوج به او نمودم كه بوي آب ليمو از او فهميده مي شد و او را به قيمت آب ليموي خالص مي فروختم تا آنكه منحصر شد آب ليمو به دكان من من هم غش زيادي مي زدم و مي فروختم و سرمايه ي من از اين مال مغشوش زياد شد و در ميان صنف خودم مشهور شدم به «ابوالالوف» تا آنكه مبتلا شدم به اين مرض و هرچه داشتم فروختم و از براي من چيزي باقي نماند بغير همين متاع گفتم اين را هم بفروشند شايد خلاص شوم يا به مردن يا به خوب شدن.

حكايت ششم در زهرالربيع نقل كرده

مرد صالحي زن عفيفه ي صالحه اي داشت؛ روزي آن زن به شوهرش گفت تو قدر عصمت و عفت و صلاحيت مرا نمي داني آن مرد گفت عفت و صلاحيت تو از عفت و صلاحيت من است زن گفت چنين نيست چون اگر زن غير عفيفه باشد مرد نمي تواند از او جلوگيري بنمايد.

يك روز زن رفت ميان بازار وقت مراجعت مردي گوشه لباس او را گرفت و دست برداشت، زن آمد به منزل نزد شوهرش به او حكايت كرد كه مردي ميان بازار با من چنين كرد شوهرش گفت الله اكبر وقتي كه من طفل بودم زن بسيار جميله اي را ديدم پس طرف لباس او را گرفتم و فورا متنبه شدم و استغفار نمودم و دست برداشتم، الان به مجازات عمل خود رسيدم.

زن گفت حال دانستم كه عفاف و صلاحيت زن از عفاف و صلاحيت شوهرش هست همان مقداري كه به ناموس غيري شوهرش خيانت كرده بود همان مقدار هم غير به ناموس او خيانت كرد.

حكايت هفتم ايضا در دارالسلام عراقي است.

در روايت حضرت موسي (ع) از خداوند خواست كه بعضي از اسرار را براي او كشف نمايد خطاب رسيد كه تحمل آن مشكل است، حضرت موسي اصرار كرد خطاب رسيد، نزديك فلان چشمه خود را پنهان كن تا مشاهده نمائي، حضرت موسي رفت نزديك آن چشمه و خود را ميان شاخهاي درختي كه آنجا بود پنهان كرد پس ديد سواري رسيد سر آن چشمه، پياده شد. بدن خود را برهنه كرد و رفت ميان آب و بيرون شد، لباسهاي خود را پوشيد. هميان پولي از او افتاد ملتفت نشد و رفت، كودكي رسيد آن هميان را برداشت و روانه شد پس كوري عصازنان بر سر چشمه آمد و نشست، صاحب هميان برگشت به آنجا و مطالبه هميان خود را از آن كور نمود؟ او هم به درشتي جواب او را داد.

پس صاحب هميان حربه به آن كور زد و او را به قتل رسانيد و مراجعت كرد، حضرت موسي عرض كرد پروردگارا، چه حكمت بود كه هميان را آن كودك برداشت و عقوبت به آن كور بي تقصير وارد شد خطاب رسيد، اي موسي پدر آن كودك مدتي نزد صاحب هميان مزدوري كرده بود و از دنيا رفته بود و اجرت او نزد صاحب هميان به اندازه ي آنچه ميان هميان پول بود باقي مانده بود پس آن كودك به حق خود رسيد و اما آن كور پدر صاحب هميان را كشته بود و قاتل را خداوند به دست وارث



[ صفحه 815]



مقتول به قتل رسانيد انتهي.

آري والله محتسب در بازار است «ان ربك لبالمرصاد».

حكايت هشتم نوشته اند از انوشيروان پرسيدند عدالت را از چه آموختي؟ گفت قبل از زمان سلطنت از جائي عبور مي كردم پياده اي را ديدم كه چوب دست خود را به پاي سگي زد و پاي او را شكست پس سواري بر آن پياده گذشت و اسب او لگد زد و پاي آن پياده را شكست، پس آن سوار روانه شد پاي اسب به سوراخ جانوري فروشد استخوان پاي آن اسب بشكست دانستم كه ظلم عاقبت ندارد.

بي مناسبت نيست كه در اين مقام اين قضيه را نقل كنم.

در زينة المجالس است چون دولت انوشيروان روي در ترقي نهاد و ملوك اطراف خراجگذار ديوان وي شدند يك وقتي قيصر روم و خاقان چين و راجي هندوستان خدمت او آمدند در مدائن انوشيروان از قيصر روم پرسيد احب اشياء در عالم نزد تو چه چيز است قيصر روم گفت چيزي محبوبتر نزد من نيست كه شخصي از من حاجتي بخواهد و او را روا كنم بعد از خاقان چين همين سؤال را نمود گفت احب اشياء نزد من آن است كه كسي مرا آزرده كند و چون بر او قادر شوم از او عفو كنم بعد از راجي هند اين سؤال نمود گفت احب اشياء نزد من آن است كه نكوكار به عدل من اميدوار باشد و بدكار از سياست من خائف باشد انوشيروان فرمود احب اشياء نزد من آن است كه بي گناه و تقصير باشم تا بي خوف و بيم زندگاني كنم.

حكايت نهم در فروع كافي از حضرت صادق (ع) روايت كرده در ضمن آيه ي شريفه «و من عاد فينتقم الله منه» فرمود، مرد محرمي روباهي را گرفت و آتش نزديك صورت او برد روباه صيحه مي كشيد و از او حدث صادر مي شد رفقايش او را منع كردند روباه را رها كرد چون آن مرد خوابيد ماري رفت ميان دهانش چون بيدار شد صيحه مي كشيد و از او حدث صادر مي شد بعد مار از دهانش بيرون شد.

حكايت دهم در جنات عاليه است از روح البيان نقل مي كند كه چون رستم بن زال با اسفنديار مبارزه كرد با آن شجاعتي كه رستم داشت مغلوب اسفنديار گرديد چندين حمله ميان ايشان واقع شد و در هر حمله جراحتي به رستم از اسفنديار وارد مي شود چون اسفنديار روئين تن بود حملات رستم بر او كارگر نمي شد.

آخرالامر رستم با پدرش زال در امر اسفنديار مشورت كرد، گفت تو دست به او نيابي مگر آنكه تيري كه دو سر داشته باشد تعبيه كني و چشمهاي اسفنديار را نشانه كني كه چشمهايش را نابينا كني رستم به فرموده ي پدرش چنين كرد و چشمهاي اسفنديار را نابينا نمود و بر او ظفر يافت سببش را چنين گفتند كه اسفنديار در جواني شاخه ي درختي در دست داشت و به آن شاخه بر سر و صورت طفل يتيمي زد كه او را نابينا كرد پس آن طفل آن شاخه را به زمين نشانيد در زمان مجادله رستم با اسفنديار رستم از آن درخت شاخه شكست و او را تيري تراشيد و به همان تير چشمهاي اسفنديار را كور كرد.

حكايت يازدهم - شخص ثقه اي نقل كرد كه من در مجلس مرحوم حاج ملا علي محمد نجف آبادي بودم در نجف اشرف و جمعي از علماء تشريف داشتند كه منجمله بود جناب آقا شيخ محمد محلاتي ايشان از جناب حاجي ملاعلي محمد سؤال كردند كه بهترين اعمال به جهت رفع ظلم ظالم چه عمل است فرمود بهتر چيزي كه ريشه ظالم را قطع مي كند آن است كه مظلوم شكايت به احدي نكند و امر را واگذار نمايد به پروردگار خود بعد فرمود يك وقتي شيخ انصاري قدس سره با جمعي مشرف شدند به زيارت كربلاي معلي كه



[ صفحه 816]



منجمله بود مرحوم حاج سيد علي شوشتري كه از اجله علماء و وصي مرحوم شيخ بود وقت مراجعت به نجف اشرف از راه تويرج به آب نشستند و آخر طراده را اجاره كردند از براي خودشان و مركبشان به مبلغ معيني وقتي كه مرحوم شيخ خواست سوار شود كفش خود را گذارد بالاي فرش يك نفر از مشايخ عرب، او از حسد و تعصبي كه با مرحوم شيخ داشت بعضي از سخنهاي زشت به مرحوم شيخ گفت كه عجمها ادب و معرفت ندارند خصوصا اهل شوشتر مرحوم شيخ ساكت بود و هيچ جواب نفرمود مرحوم حاج سيد علي به شيخ فرمود شيخنا ترحم عليه و لو بكلمة يعني رحم كن يك كلام جوابش را رد كن باز هم شيخ يك كلمه جواب نگفت.

عصر آن روز شيخ عرب قولنج شد و صبح جنازه او را از ميان كشتي بيرون آوردند و دفن كردند انتهي. سوءعاقبت ببين چه مي كند كه از حسد خود را هلاك نمود و مستوجب عذاب الهي شد.

بدانكه عجيب تر قصه كه در باب حسد گفته شده حكايتي است كه ثقةالاسلام نوري در مستدرك فرموده و حاصلش آن است كه در ايام موسي الهادي برادر هارون الرشيد در بغداد مرد متمولي بود و همسايه اي داشت كه فقيرتر بود و به آن شخص متمول حسد ورزيد و هر قدر مي توانست درباره آن همسايه متمول سعايت مي كرد و روز به روز حقد و حسد او زيادتر مي شد آخرالامر آن مرد حسود غلامي خريد و او را تربيت نمود يك روز مولايش به آن غلام گفت من تو را به جهت امر مهمي مي خواهم نمي دانم اطاعت از من خواهي كرد يا نه.

غلام گفت بنده مطيع سيد و مولاي خود مي باشم والله اي مولاي من اگر بدانم رضايت تو در آن است كه خود را به آتش بسوزانم يا به آب غرق كنم حاضرم.

مولايش مسرور شد و او را به سينه خود چسبانيد و صورتش را بوسيد غلام عرض كرد اي مولاي من خبر بده كه از من چه مي خواهي گفت وقتش نشده يك سال بعد غلام را طلبيد گفت من تو را به جهت امر مهمي مي خواهم غلام گفت آنچه بفرمائي اطاعت مي كنم گفت فلانه همسايه عداوت من با او به حدي رسيده كه مي خواهم او را به قتل برسانم غلام گفت الساعه او را به قتل مي رسانم گفت نه قتل او را مستند به من خواهند كرد من ميل دارم تو مرا به قتل برساني و جنازه مرا بيندازي پشت بام خانه همسايه كه متهم شود و او را به قتل آورند.

غلام گفت بعد از مردن تو شفائي براي قلب تو نخواهد بود من چگونه خود را راضي كنم به قتل شما و حال آنكه از پدر به من مهربانتر هستي گفت اين سخنها را كنار بگذار من تو را به جهت اين مطلب ذخيره كرده ام و از تو راضي نمي شوم مگر آنكه آنچه به تو گفتم اطاعت بنمائي غلام گفت حال كه چنين مي گوئي من كرها اطاعت مي كنم مولا از غلام تشكر نمود چون آخر شب شد غلامش را بيدار كرد و كارد را به او داد و رفت بالاي پشت بام خانه همسايه رو به قبله خوابيد و به غلام گفت تعجيل كن پس غلام كارد را به حلقوم مولايش گذارد و اوداجش را قطع نمود برگشت خوابگاه خود خوابيد و مولا هم به خون خود مي غلطيد عصر فردا مردم ملتفت شدند و به موسي الهادي خليفه مطلب را رسانيدند.

خليفه آن همسايه محسود را طلبيد و از او سؤال كرد و او مرد صالحي بود گفت ابدا خبر ندارم بعد غلام را طلبيد غلام تفصيل را به خليفه عرض كرد خليفه آن مرد محسود را با غلام آزاد نمود.



[ صفحه 817]



مخفي نماناد كه در خاتمه باب هشتم در احوال معتصم حكايت مرد اعرابي و حسد بردن وزيرش نقل شد و همچنين در فصل هشتم از باب اول حكايت حاضر كردن زوجه مرغ بريان شده را نزد شوهرش و آمدن سائل ذكر شد فراجع كه اينها هم شاهدند بر قول معصوم (ع) كه فرمود «كما تدين تدان و الناس مجزيون باعمالهم ان خيرا فخير و ان شرا فشر».