بازگشت

حكايات كساني كه احسان كردند و جزاء خود را ديدند


مطلب دوم - در بعض حكاياتي كه دلالت دارد بر آنكه جزاي احسان و نيكي به مخلوقات الهي سريعا در دنيا به شخص مي رسد علاوه بر جزاهاي اخروي و در آخرت شخص را به مقامات عاليه مي رساند علاوه بر جزاهاي دنيوي در اين مقام هم قناعت مي شود به ذكر ده حكايت:

حكايت اول - در پانزدهم بحار از ابي حمزه ي ثمالي روايت كرده خلاصه اش اين است.

مردي از ابناء انبياء ثروت زيادي داشت و در راه خدا انفاق مي كرد بر فقراء و مضطرين، بعد كه از دنيا رفت عيالش همان قسم انفاق مي كرد و يك پسري داشت كه به هر كه مي گذشت طلب رحمت به جهت پدرش مي كردند آن پسر آمد نزد مادرش گفت: پدرم چه كرده كه هر كه مرا مي بيند طلب رحمت به جهت او مي كند گفت والد تو مرد صالحي بود و مال زيادي داشت كه انفاق مي كرد بر ضعفاء و فقراء و چون از دنيا رفت من هم در اموال او همان كار را كردم تا آنكه جميع اموال تمام شد آن جوان گفت پدرم مال خود را انفاق مي كرد و تو مال غير را انفاق كرده اي گفت راست مي گوئي اي پسرك من، به گمانم تو از من مؤاخذه نخواهي كرد! گفت: مادر ذمه تو را بري كردم آيا از مال پدرم چيزي نزد شما باقي مانده گفت بلي در نزد من صد درهم باقي مانده گفت خداوند اگر بخواهد بركت دهد به همين صد درهم بركت مي دهد آن وجه را گرفت و رفت به طلب فضل و نعمت الهي، گذارش به جنازه اي افتاد كه ميان راه افتاده بود؟ با خود گفت به همين پول تجارت مي كنم و طلب مي كنم جزاي آخرت را پس هشتاد درهم خرج تجهيز آن ميت نمود و گفت اگر خدا بخواهد بركت بدهد به همين بيست درهم باقيمانده بركت مي دهد پس رفت به طلب فضل و بركت الهي.

مردي در مقابل او آمد از آن جوان سؤال كرد به كجا مي روي اي بنده ي خدا گفت مي روم به طلب فضل و بركت الهي گفت آيا چيزي در دست تو هست كه طالب فضل و كرم الهي هستي گفت بلي بيست درهم دارم گفت اگر دلالت كنم تو را بر امري آيا مرا شريك در نفعش مي كني جوان گفت بلي گفت اي جوان از اين راه مي روي مي رسي به خانه اي كه تو را ضيافت مي كنند پس آنها را اجابت مي كني چون در خانه رفتي و نشستي خادم از براي تو طعام مي آورد و با او يك گربه ي سياهي است پس از خادم آن گربه را خريداري بنما، او نمي فروشد، پس تو الحاح كن آخرالامر آن خادم مي گويد «او را به بيست درهم مي فروشم» پس او را ابتياع كن و ذبح كن و سر او را بسوزان و مغز سرش را بيرون بياور و ببر به فلان شهر كه سلطانش كور شده است و بگو «من چشم سلطان را علاج مي كنم» چون در سابق هر كس مدعي علاجش شده و نتوانسته علاج كند او را به دار آويخته اند. تو از كثرت مقتولين مترس و هر چه مي خواهند با آنها شرط كن، تا سه روز هر روز يك ميل از مغز سر آن گربه به چشمش بكش نه زيادتر.

پس آن جوان رفت و آنچه آن مرد خبر داده بود به عمل آورد و در روز اول يك ميل به چشم هاي سلطان كشيد آثار نفع ظاهر شد.

در روز دوم چشمهايش في الجمله بينا شد در روز سوم چشمش مثل روز اول بينا شد سلطان



[ صفحه 818]



گفت اي جوان تو بر من حق عظيمي داري، من دخترم را به تو تزويج مي كنم گفت من يك مادري دارم كه راضي نمي شود از او جدا شوم سلطان گفت مي خواهي اينجا بمان مي خواهي برو نزد مادرت، پس دختر سلطان را تزويج كرد و يك سال آنجا ماند بعد عيالش را برداشت كه ببرد نزد مادرش، هرچه خواست سلطان به او داد و با زوجه اش روانه شد چون رسيد به موضعي كه آن مرد را ديده بود، ديد همان مرد نشسته گفت چرا وفا نمي كني به عهد خود.

گفت الساعه آنچه با من است دو نصف مي كنم هركدام را مي خواهي اختيار كن گفت عيال را چه مي كني گفت او را هم نصف مي كنم پس آن مرد گفت وفا كردي به عهد خود جميع اموال و زوجه مال خودت، من ملكي هستم كه خداوند مرا فرستاده كه جزاي احسانت را به آن ميت افتاده روي زمين بدهم و اين است جزاي تو.

حكايت دوم در كتاب وسائل الشيعه از ثواب الاعمال از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در بني اسرائيل قحطي شديدي شد زني لقمه ي ناني داشت او را به دهان خود گذاشت كه ميل نمايد سائلي فرياد زد يا امة الله الجوع آن زن گفت در چنين وقتي سزاوار است كه لقمه نان خود را صدقه بدهم پس آن لقمه را از دهانش بيرون آورد و او را به سائل داد.

اين زن طفل صغيري داشت با خود برد به صحرا كه هيزم جمع كند پس گرگي آن طفل را به دهانش گرفت و روانه شد صيحه ي مردم بلند شد مادر دويد عقب گرگ پس خداوند جبرئيل را فرستاد و آن غلام را از دهان گرگ گرفت و داد به مادرش و به آن زن گفت آيا راضي شدي لقمه اي به لقمه ي يك لقمه دادي و يك لقمه گرفتي.

حكايت سوم در لئالي الاخبار است كه سبكتكين پدر سلطان محمود مرد صيادي بود و از امتعه ي دنيا چيزي نداشت به غير اسبي يك روز سوار شد و رفت به جهت صيد، يك بچه آهوئي را صيد كرد او را به ترك اسبش بست و مراجعت كرد چون قدري راه رفت نظر كرد عقب سر خود ديد ماده آهو مي آيد و به حسرت به بچه اش نظر مي كند پس دل سبكتكين به حال آن ماده آهو سوخت با خود گفت گرچه اين بچه آهو به جهت من حلال و مباح است لكن ترحم به مادر او بهتر است بچه آهو را واگذارد به روي زمين و با مادرش رفت ديد ماده آهو نظر مي كند عقب سرش و گويا درباره او دعا مي كند چون شب شد سبكتكين حضرت پيغمبر (ص) را در خواب ديد فرمود خداوند به تو سلطنت و دولت داد به واسطه شفقت و ترحمي كه به آهو كردي و بايد درباره رعيت هم همين قسم مهرباني بنمائي تا دولت و سلطنت تو مستقر شود پس زماني طول نكشيد كه سبكتكين به سلطنت نشست.

حكايت چهارم در خزائن نراقي است كه شخصي از صلحاء رفيقش را پس از مردن در خواب ديد پرسيد كه خداوند با تو چه كرد گفت مرا در محضر الهي واداشتند خطاب رسيد آيا دانستي براي چه تو را آمرزيدم گفتم به اعمال صالحه ام خطاب رسيد نه گفتم به اخلاصم در بندگي خطاب رسيد نه گفتم به فلان و فلان خطاب رسيد نه به هيچ يك از اينها تو را نيامرزيدم گفتم به چه سبب مرا آمرزيدي خطاب رسيد به خاطر داري وقتي در كوچه هاي بغداد مي گذشتي گربه ي كوچكي را ديدي كه سرما او را عاجز كرده بود و او پناه مي برد به سايه ديوار از شدت سرما پس او را گرفتي و در ميان پوستين خود كه دربرداشتي جاي دادي كه او را از سرما نگه داري گفتم آري، فرمود چون بر آن گربه ترحم كردي ما هم بر تو ترحم كرديم.

حكايت پنجم در ابواب الجنان است در شرح حديث لكل كبد حراء اجر روايت كرده



[ صفحه 819]



كه مردي بود در بني اسرائيل كه بسيار عاصي و فاسق بود يك وقتي رفت به سفر در سر چاهي رسيد ديد سگي از كثرت عطش زبانش از كامش بيرون شده آن مرد فاسق از ديدن آن سگ آتش به دلش افتاد چون دلو و رسني نداشت عمامه از سر گرفته و كاسه چوبيني كه داشت بر سر عمامه بسته و از ميان چاه به جهت آن سگ آب كشيد و سگ را سيراب كرد.

پس به پيغمبر آن زمان خطاب رسيد «اني قد شكرت له سعيه و غفرت له ذنبه لشفقته علي خلق من خلقي» پس اين خبر به آن مرد رسيد از گناهان خود توبه كرد و از نيكان شد.

حكايت ششم در كلمه طيبه از مرحوم حاجي ميرزا خليل كه در سداد و صلاح و فن طب سرآمد دهر بودند و مرحوم حاجي ملاعلي و حاجي ميرزا حسين كه هر دو برادر از مجتهدين و در زهد و ورع و تقوي در عصر خود بي نظير بودند نقل مي كند.

فرمود من در علم طب چندان درسي نخواندم و استادي نديدم همه اين مهارت و بصيرت از بركت دادن يك قرص نان بود و تفصيلش آن است كه در جواني از طهران مشرف شدم به قم و گراني عظيم و سختي بود كه نان به زحمت به دست مي آمد و آن زمان نزاع بود مابين دولت ايران و روس و اسراء روسها را آورده بودند و در بلاد متفرق كرده بودند و من در يكي از حجرات دارالشفا منزل كرده بودم.

روزي به بازار رفتم و به زحمت زيادي ناني به دست آوردم و قصد منزل كردم در بين راه به زني از اسراء نصاري رسيدم كه طفلي در بغل گرفته بود و از گرسنگي رنگش زرد شده بود چون مرا ديد گفت شما مسلمانان رحم نداريد كه خلق را اسير مي كنيد و گرسنه نگه مي داريد پس مرا رقت آمد و آن نان را به او دادم و از او گذشتم آن روز چيزي نخوردم چون چيزي نداشتم تنها در منزل خود نشسته بودم ناگاه مردي داخل حجره شد گفت خانم مرا دردي عارض شده كه بي طاقت گشته اگر طبيبي سراغ داريد نشان بدهيد تا از او دستوري سؤال كنم به زبانم جاري شد گفتم فلان چيز خوب است گمان كرد كه من طبيبم رفت و آن دوا را مريض خورد فورا حالش خوب شد.

ساعتي نگذشت كه همان مرد آمد با يك مجموعه كه در او بود الوان اطعمه با يك اشرفي و معذرت زيادي خواست، قضيه معالجه اش را اين مخدره براي آشنايانش نقل كرد و بعضي از آنها به پاره اي امراض مبتلا بودند جوياي منزل من شدند من هم به همان نحو از مفردات ادويه بدون معرفت به اصل مزاج و طبيعت آن دوا چيزي گفتم رفت و خورد و شفا يافت خبر منتشر شد بر من هجوم آوردند به همان نحو چيزي مي گفتم و خوب مي شدند نفع زيادي به دستم آمد پس تحفه ي حكيم مؤمن را به دست آوردم و مراجعه نمودم كه لامحاله اسامي مفردات ادويه و امزجه ي آنها را ياد گيرم چندي در قم ماندم آنگاه برگشتم به تهران و به مراجعه كتب در اندك وقتي مشهور شدم و نامم در اسامي استادان از اطباء ثبت شد و همه ي اينها از اثر ايثار آن قرص نان بود كه به آن نصرانيه دادم.

حكايت هفتم در مناقب از حضرت سيدالشهداء (ع) روايت كرده كه فرمود صحيح است كه جدم پيغمبر (ص) فرمود افضل الاعمال بعد الصلوة ادخال السرور في قلب المومن بما لا اثم فيه بعد فرمود من غلامي را ديدم كه با سگي غذا مي خورد به آن غلام گفتم چرا با سگ غذا مي خوري عرض كرد يابن رسول الله من محزون و مغمومم و طلب مي كنم سرور خود را به مسرور كردن اين سگ چون صاحب من يهودي است و من مهمومم از مصاحبت او.

حضرت دويست درهم كه قيمت آن غلام بود نزد يهودي برد و به او داد يهودي عرض كرد اين



[ صفحه 820]



غلام فداي قدم شما باشد و اين بستان را هم بخشيدم به غلام و دراهم را رد كرد به حضرت آن بزرگوار غلام را آزاد كرد و دويست درهم قيمت او را هم به او بخشيد زوجه يهودي خبردار شد اسلام آورد و مهريه ي خود را بخشيد به شوهرش يهودي هم مسلمان شد و منزل خود را بخشيد به زوجه اش انتهي - جائي كه احسان به سگ اينقدر خواص و آثار داشته باشد احسان به مؤمن آثارش چقدر خواهد بود.

حكايت هشتم در كتاب روضة الانوار محقق سبزواري روايت كرده.

عبدالله بن جعفر طيار روزي به نخلستان گذشت غلامي را ديد كه شباني مي كند؟ سگي آمد و در پيش او نشست و به او نظر مي كرد آن غلام يك قرص نان بيرون آورد و پيش سگ انداخت او را خورد باز به صورت آن غلام نظر مي كرد، قرص نان ديگري بيرون آورد و به وي داد او را هم خورد باز به وي نگريست، قرص نان ديگري بيرون آورد و آن را هم داد به آن سگ قرص نان سومي را هم خورد.

عبدالله مي گويد من نزد وي رفتم گفتم روزي چند قرص نان جيره داري گفت سه قرص گفتم امروز به سگ دادي خود چه خواهي خورد؟ گفت اين سگ در اينجا غريب است و به اميدي نزد من آمده روا ندارم كه محروم بازگردد و اگر من گرسنه باشم شايد به گرسنگي بتوانم صبر نمايم.

عبدالله جعفر را به غايت خوش آمد و آن غلام را خريد و آزاد كرد.

حكايت نهم در لئالي الاخبار از پيغمبر (ص) روايت كرده.

چون در شب معراج داخل بهشت شدم ديدم زن زانيه ي در بهشت است سؤال كردم به جهت چه عمل اين زانيه مستحق بهشت شد.

گفتند: اين زن روزي گذشت بر سگي كه از عطش زبانش بيرون شده بود پس بر او ترحم كرد و لباسش را كرد ميان چاهي و بيرون آورد و فشار داد در ميان دهان سگ تا او را سيراب كرد؛

حكايت دهم دميري در حيات الحيوان از مسلم روايت كرده.

پيغمبر (ص) فرمود زني در بيابان مي گذشت تشنگي بر او غالب شد، رفت ميان چاهي و خود را سيراب كرد و بيرون شد، ديد سگي از عطش خاكهاي نمناك را مي خورد با خود گفت (چناني كه تشنگي به من غلبه كرده بود به اين حيوان هم غلبه كرده كه خاكهاي نمناك را مي خورد) دومرتبه رفت ميان چاه با دستش آب ميان دهانش كرد و نگه داشت و از چاه بيرون شد و در دهان سگ ريخت تا او را سيراب كرد، پس خداوند آن زن را به همين عملش آمرزيد عرض كردند؟ يا رسول الله آيا از براي ما در آب دادن به بهائم اجري هست فرمود «لكل كبد حراء اجر».

و در ابواب سابقه بعض از حكايات ديگر هم در اين خصوص ذكر شد.

امر سوم بدانكه همه اوقات بايد از خداوند طلب نمود حسن عاقبت و حسن خاتمه را چون ديده شده كساني كه سالهاي دراز عمرشان را به عبادت به سر برده بودند سوء خاتمه داشتند، و هكذا ديده شده كساني كه سالهاي متمادي دراز عمرشان را به معصيت صرف كردند آخر عمرشان اهل سعادت و توفيق شدند، قصص و حكايات شاهد بر آن زياد است و ما ذكر مي كنيم بعضي از آنها را در ضمن دو مطلب.

مطلب اول - در حكايات بعضي از كساني كه سالها عبادت مي كردند و آخرالامر بدعاقبت شدند؛ اختصار مي شود به ذكر حكايت پنج نفر از معاريف آنها.

حكايت اول (نقل شيطان است) در علل الشرايع از حضرت صادق (ع) روايت كرده



[ صفحه 821]



شيطان در آسمان دو ركعت نماز خواند در هفت هزار سال، پس خداوند عطا فرمود به او آنچه عطا فرمود به شكرانه ي اين دو ركعت نمازش انتهي.

مراد از (آنچه عطا فرمود) اينكه خداوند فرمود «فانك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم» پس شيطان به يك استكبار نمودن از سجده ي آدم از اوج رفعت افتاد به آن حضيض مذلت.

حكايت دوم نقل سامري، در تفسير علي بن ابراهيم است كه حضرت موسي (ع) وعده داد بني اسرائيل را كه تا سي روز ديگر الواح تورية را براي آنها بياورد و رفت به ميقاتگاه و هارون را جانشين خود نمود در ميان قومش چون سي روز گذشت و حضرت موسي از ميقاتگاه برنگشت بني اسرائيل به غضب افتادند و گفتند حضرت موسي (ع) دروغ گفت و از دست ما گريخت.

خواستند هارون را به قتل برسانند پس شيطان به صورت مردي شد و آمد نزد بني اسرائيل و گفت موسي (ع) از دست شما گريخت و برنمي گردد به سوي شما برويد حلي و حللتان را بياوريد تا براي شما خدائي بسازم و او را عبادت كنيد و سامري هم از اخيار اصحاب حضرت موسي بود و روزي كه فرعون و اصحابش را خداوند غرق فرمود سامري جبرئيل را ديد كه به صورت مادياني سوار است و هر وقت آن حيوان سم خود را به زمين مي گذاشت با او خاك از زمين حركت مي كرد سامري آن خاك هاي سم ماديان را مي گرفت و آنها را در كيسه ضبط مي كرد و نزد او بود كه افتخار مي كرد به واسطه او بر بني اسرائيل وقتي كه شيطان آمد و از حلي و حلل به جهت بني اسرائيل به صورت گوساله خدائي ساخت و به سامري گفت آن خاكي كه نزد تو هست بياور سامري آن صره خاك را آورد داد به شيطان و او را شيطان انداخت جوف آن گوساله پس آن گوساله به حركت درآمد و صداي گوساله نمود و روئيد در بدن او موي و كرك و هفتاد هزار نفر از بني اسرائيل از براي او سجده كردند.

هارون گفت: «يا قوم انما فتنتم و ان ربكم الرحمن فاتبعوني و اطيعوا امري قالوا لن نبرح عليه عاكفين حتي يرجع الينا موسي» يعني اي قوم شما مبتلا شديد به تشديد تكليف و پروردگار شما خداوند رحمن است پس مرا متابعت كنيد و امر مرا اطاعت نمائيد.

در جواب گفتند ما از عبادت اين عجل برنمي گرديم تا وقتي كه مراجعت نمايد به سوي ما موسي و قصد نمودند كه هارون را به قتل آورند هارون از ميان آنها گريخت.

تا آنكه از ميقات موسي چهل شب گذشت روز دهم ذيحجه شد الواح تورية بر موسي نازل شد و وحي رسيد كه ما امتحان كرديم قوم تو را بعد از تو و سامري آنها را گمراه كرد و عبادت كردند گوساله را كه براي او صدا و آوازي بود موسي عرض كرد يا رب گوساله از سامري بود آواز آواز كه بود خطاب رسيد، اي موسي چون من ديدم اين قوم از من اعراض كردند من هم امتحان آنها را زيادتر نمودم الخ.

حكايت سوم - نقل بلعم باعور قال الله تعالي «و اتل عليهم نبأ الذي آتينا آياتنا فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين».

در تفسير علي بن ابراهيم است كه اين آيه در حق بلعم باعور نازل شد.

از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه خداوند به بلعم باعور اسم اعظم مرحمت فرمود و به او دعا مي كرد و دعايش مستجاب مي شد و در تفسير آخوند ملا فتح الله است كه چون حضرت موسي (ع) قصد فرعونيان را نمود با لشگر عظيمي فرعونيان نزد بلعم باعور رفتند و گفتند كه تو مي داني موسي مي خواهد ما را به قتل برساند و زنان ما را اسير كند و ما را قوت آن نيست كه با وي مقاتله كنيم و تو



[ صفحه 822]



مستجاب الدعوه هستي بيا دعا كن تا خداوند شر او را از ما رفع كند پس بلعم برخاست و بر حمار خود نشست كه بالاي كوه برآيد و بر لشگر موسي مطلع شود و درباره ي آنها نفرين كند در اثناء راه حمار او خوابيد آن حيوان را بسيار زد تا آن حيوان برخاست و همچنين در مرتبه ي دوم و سوم چون بلعم آن حيوان را مي زد آن حيوان به سخن درآمد «واي بر تو اي بلعم به كجا مي روي و مرا چرا مي زني به وسوسه شيطان عازم شده اي كه بر پيغمبر خدا دعاي بد كني».

از اين سخن متنبه نشد. اينقدر آن حيوان را زد تا هلاك شد و اسم اعظم از ياد او رفت بعد رفت بالاي كوه و بر لشگر موسي مطلع شد دست بلند كرد كه درباره ي لشگر موسي دعاي بد كند زبانش گرديد و درباره لشگر فرعون دعاي بد كرد، قومش گفتند چرا چنين دعا كردي؟ گفت قصدم چنين نبود بر زبانم جاري شد، بعد گفت حال چاره ي اين امر آن است كه زنان خود را بيارائيد و امتعه خود را به ايشان دهيد تا به بهانه ي خريد و فروش بروند ميان لشگر موسي و خويشتن را به ايشان عرضه دارند اگر يك نفر از لشگريان موسي زنا كند بر شما ظفر نيابند.

به فرمان بلعم زنان خود را آراستند و با امتعه به لشگرگاه موسي فرستادند لشگريان مرتكب امر قبيح شدند حق تعالي طاعون را فرستاد و در يك ساعت از روز هفتاد هزار نفر از مردان آنها از دنيا رفتند.

در تفسير علي بن ابراهيم از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه فرمود داخل بهشت نمي شود از بهائم مگر سه حيوان: حمار بلعم، سگ اصحاب كهف، گرگ.

سبب دخول گرگ به بهشت آن است كه پادشاه ظالمي يك نفر از انصار خود را فرستاد عقب جماعتي از مؤمنين خواست آنها را عذاب كند و آن ناصر و معين ظالم پسري داشت كه او را دوست مي داشت پس گرگي او را پاره كرد و خورد، آن معين ظالم قلبش محزون شد بر اين امر پس خداوند آن گرگ را داخل بهشت مي كند چون قلب آن معين ظالم را محزون نمود.

حكايت چهارم (نقل برصيصاي عابد است) در تفسير مجمع البيان در ضمن آيه ي شريفه ي «كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال اني بري ء منك اني اخاف الله رب العالمين».

از ابن عباس روايت كرده در بني اسرائيل عابدي بود اسمش برصيصا بود، مدتي عبادت خدا را كرد و به اندازه ي ادعيه اش مؤثر بود كه مجانين را مي آوردند نزد او و به دست او معالجه مي شدند.

يك روز زن مجنونه اي را برادرهايش آوردند نزد او كه معالجه نمايد، شيطان آن زن را جلوه داد به نظر او تا آنكه با او زنا كرد آن زن آبستن شد چون حملش ظاهر شد ترسيد رسوا شود او را به قتل رسانيد و دفن كرد.

شيطان رفت نزديك يكي از برادران آن زن و آنها را خبر داد به آنچه برصيصا با خواهر آنها كرده بود و گفت او را در فلان مكان دفن كرده.

هر يك از برادرها كه به يكديگر مي رسيدند مي گفتند والله شخصي آمد نزد من و چيزي گفت كه بزرگ است بر من ذكر او - كم كم خبر منتشر شد تا به گوش ملك رسيد با جمعي آمدند و از برصيصا سؤال كردند، خود او هم اقرار نمود به آنچه از او صادر شده بود سلطان امر كرد او را به دار آويختند چون بالاي دار رفت شيطان ممثل شد از براي او گفت من سر تو را فاش نمودم و تو را به اين



[ صفحه 823]



مهلكه انداختم اگر تو اطاعت كني مرا از بليه خلاصت مي كنم! گفت چه كنم؟ گفت يك سجده براي من بكن گفت چگونه از براي تو سجده كنم بالاي دار گفت اكتفا مي كنم از تو به اشاره كردن.

پس برصيصا اشاره به سجده نمود از براي شيطان و به جهنم واصل شد.

اشاره اي به اين قصه است آيه ي شريفه اي كه فوقا ذكر شد.

حكايت پنجم (نقل ثعلبة بن حاطب) در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه ي شريفه «و منهم من عاهد الله لئن اتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين فلما آتيهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون».

گفته شده اين آيه ي شريفه نازل شده در حق ثعلبة بن حاطب كه مردي بود از انصار پيغمبر (ص) عرض كرد يا رسول الله از خدا بخواه به من مالي بدهد.

فرمودند يا ثعلبه مال كمي كه شكرش را ادا كني بهتر است از مال زيادي كه طاقت آن را نداشته باشي آيا از براي تو اقتدا به پيغمبر نباشد؟ قسم به آن خدائي كه جان من در دست اوست هرگاه بخواهم كوههاي دنيا براي من طلا و نقره بشود مي شود.

دومرتبه آمد خدمت پيغمبر (ص) عرض كرد از خداوند بخواه به من مالي بدهد قسم به آن خدائي كه تو را به حق مبعوث كرده اگر خدا به من مالي بدهد هر آينه حق هر ذيحقي را ادا خواهم كرد.

پيغمبر (ص) عرض كرد «الله ارزق ثعلبة مالا». پس ثعلبه گوسفندي خريد گوسفندانش نما كرد به اندازه اي كه شهر مدينه براي او تنگ شد رفت به يكي از واديه ها منزل كرد، بعد تمولش زياد شد از شهر مدينه دور شد و از حضور نماز جماعت و جمعه محروم ماند.

پس پيغمبر (ص) كسي فرستاد كه زكوة گوسفندانش را بگيرد ابا نمود و بخل كرد و گفت نيست اين مگر نظير جزيه پس پيغمبر (ص) فرمود واي بر ثعلبه اين آيات شريفه نازل شد.