بازگشت

دلائل معجزات امام علي النقي و قصه ي يونس نقاش


اكتفا مي كنيم به ذكر چند خبر:

اول - در امالي ابن الشيخ از منصوري و كافور خادم مروي است كه در سر من رأي حضرت هادي عليه السلام همسايه اي داشت كه او را يونس نقاش مي گفتند و بيشتر اوقات خدمت آن حضرت مي رسيد و آن جناب را خدمت مي نمود. يك روز وارد شد خدمت آن جناب در حالتي كه مي لرزيد و عرض كرد اي سيد من وصيت مي كنم كه با اهل بيت من خوب رفتار كني، حضرت فرمود مگر چه خبر است؟ و تبسم مي كرد. عرض كرد كه موسي بن بغا يك نگيني به من داد كه آن را نقش كنم و آن نگين از خوبي قيمت نداشت من چون خواستم آن نگين را نقش كنم شكست و دو قسمت شد و روز وعده فردا است و موسي بن بغا يا مرا هزار تازيانه مي زند يا خواهد كشت. حضرت فرمود اينك برو به منزل خود تا فردا شود همانا چيزي نخواهي ديد مگر خوبي، روز ديگر صبحگاهي خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد پيك موسي به جهت نگين آمده است. فرمود برو نزد او نخواهي ديد جز خير و خوبي آن مرد ديگر باره گفت كه الحال من نزد او روم چه بگويم؟ حضرت فرمود تو برو نزد او و گوش كن چه با تو مي گويد همانا جز خوبي چيز ديگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت و بعد از زماني خندان برگشت و عرض كرد اي سيد من چون رفتم نزد موسي مرا گفت جواري من در باب آن نگين با هم مخاصمت



[ صفحه 651]



كردند آيا ممكن مي شود كه او را دو نصف كني تا دو نگين شود كه نزاع و مخاصمه ي آنها برطرف شود. حضرت چون اين بشنيد خدا را حمد كرد و فرمود چه در جواب او گفتي؟ گفت، گفتم مرا مهلت بده تا فكري در امر آن كنم، حضرت فرمود خوب جواب گفتي.

دوم - شيخ صدوق در امالي از ابوهاشم جعفري روايت كرده كه گفت وقتي فقر و فاقه بر من شدت كرد خدمت حضرت امام علي نقي عليه السلام شرفياب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود ابوهاشم كدام نعمتهاي خدا را كه بتو عطا كرده مي تواني ادا و شكر آن كني؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گويم، پس خود آن حضرت ابتدا كرد و فرمود ايمان را روزي تو كرد پس حرام كرد به سبب آن بدن تو را بر آتش و روزي كرد تو را عافيت تا اعانت كرد تو را بر طاعت و روزي كرد تو را قناعت پس حفظ كرد تو را از ريختن آبرويت اي ابوهاشم من ابتدا كردم تو را به اين كلمات به جهت آنكه گمان كردم كه تو اراده كرده اي كه شكايت كني نزد من از آنكه با تو همه انعام كرده و امر كردم كه صد دينار زر سرخ به تو دهند بگير آن را.

مؤلف گويد كه از اين حديث شريف استفاده شود كه ايمان از افضل نعم الهيه است و چنين است زيرا كه قبول شدن تمام اعمال آن منوط به آن است.

و در مجلد پانزدهم بحار است:

باب الرضا بموهبة الأيمان و انه من اعظم النعم فنسئل الله سبحانه و تعالي ان يثبت الايمان في قلوبنا و يطهر الديوان من ذنوبنا.

و بعد از ايمان نعمت عافيت است، فسئل الله تعالي العافية، عافية الدنيا و لاخرة.

روايت شده كه خدمت حضرت رسول صلي الله عليه و آله عرض شد كه اگر من درك كردم شب قدر را از چه خداوند خود بخواهم؟ فرمود عافيت را و بعد از عافيت نعمت قناعت است. روايت شده در ذيل آيه ي شريفه:

من عمل صالحا من ذكر او انثي و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة كه ظاهر معني



[ صفحه 652]



آن اين است كه هر كه بكند عمل صالح يعني كردار شايسته از مرد يا زن و او مؤمن باشد چه عمل بدون ايمان استحقاق جزاء ندارد پس البته او را زندگاني دهيم در دنيا زندگاني خوش. سؤال شد از معصوم (ع) كه اين حيوة طيبه كه زندگاني خوش باشد چيست؟ فرمود قناعت است. و از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه فرمود هيچ مالي نافعتر نيست از قناعت به چيز موجود. فقير گويد كه روايات در فضيلت قناعت بسيار است و مقام گنجايش نقل ندارد.

نقل شده كه به حكيمي گفتند، ديدي تو چيزي را كه از طلا بهتر باشد؟ گفت بلي قناعت است. و به همين ملاحظه كلام بعض حكماء كه گفته استغناؤك عن الشي خير من استغنائك به. گفته شده كه ديوجانس كلبي كه يكي از اساطين حكماء يونان بود، مردي متقشف و زاهد بوده و چيزي اندوخته نكرده بود و مأوائي براي خود درست ننموده بود وقتي اسكندر او را به مجلس خود دعوت نمود، آن حكيم با رسول اسكندر فرمود كه بگو به اسكندر آن چيز كه تو را منع كرده از آمدن به نزد من همان چيزي مرا بازداشته از آمدن به نزد تو، آنچه تو را منع كرده سلطنت تو است، و آنچه مرا بازداشته قناعت من است.

و لقد اجاد من قال:



و جدت القناعة اصل الغني

و صرت باذيالها ممتسك



فلا ذايراني علي بابه

و لا ذايراني به منهمك



و عشت غنيا بلا درهم

امر علي الناس شبه الملك [1] .



و لمولانا ابي الحسن الرضا عليه السلام



لبست بالعفة ثوب الغني

و صرت امسي شاخ الرأس



لست الي النسناس مستانسا

لكنني انس بالناس



اذا رايت التيه من ذي الغني

تهت علي التائه بالياس



ما ان تفاخرت علي معدم

و لا تضعضعت لافلاس





[ صفحه 653]



سيم - ابن شهر اشوب و قطب راوندي از ابوهاشم جعفري روايت كرده اند كه گفت خدمت حضرت امام علي نقي عليه السلام شرفياب شدم پس با من به زبان هندي تكلم كرد من نتوانستم درست جواب دهم و در نزد آن حضرت ركوه اي بود مملو از سنگ ريزه پس يكي از سنگ ريزه ها را برداشت و مكيد پس نزد من افكند من او را در دهان گذاشتم و به خدا سوگند كه از خدمت آن جناب برنخاستم مگر آنكه تكلم مي كردم به هفتاد و سه زبان كه اول آن زبان هندي باشد.

چهارم - و نيز از ابوهاشم جعفري روايت شده كه گفت شكايت كردم به سوي مولاي خود حضرت امام علي نقي هادي عليه السلام كه چون از خدمت آن حضرت از سر من رأي مرخص مي شوم و به بغداد مي روم شوق ملاقات آن حضرت را پيدا مي كنم و مرا مركوبي نيست سواي اين يابو كه دارم و آن هم ضعف دارد و از آن حضرت خواستم كه دعائي كند براي قوت من براي زيارتش، حضرت فرمود قواك الله يا اباهاشم و قوي برذونك.

خدا تو را قوت دهد و قوت دهد يابوي تو را پس از دعاي آن حضرت چنان بود كه ابوهاشم نماز فجر در بغداد مي گذاشت و بر يابوي خود سوار مي گشت و آن همه مسافت مابين بغداد و سامره را طي مي كرد و وقت زوال همان روز را به سامره مي رسيد و اگر مي خواست برمي گشت همان روز به بغداد، و اين از دلائل عجيبه بود كه مشاهده مي گشت.

پنجم - در امالي شيخ طوسي از حضرت امام علي النقي عليه السلام روايت شده كه فرمود آمدم به سر من رأي از روي كراهت و اگر بيرون شوم نيز از روي كراهت خواهد بود، راوي گفت براي چه اي سيد من؟ فرمود به جهت خوبي هواي آن و گوارا بودن آب آن و قلت درد در آن:

ثم قال عليه السلام تخرب سر من راي حتي يكون فيها خان و بقال للمارة و علامة تدارك، خرابها تدارك العمارة في مشهدي من بعدي.

ششم - قطب راوندي روايت كرده كه جماعتي از اهل اصفهان روايت كرده اند كه مردي بود در اصفهان كه او را عبدالرحمن مي گفتند و او بر مذهب



[ صفحه 654]



شيعه بود با او گفتند به چه سبب تو دين شيعه را اختيار كردي و قائل به امامت حضرت امام علي نقي عليه السلام شدي؟ گفت به جهت معجزه اي كه از او مشاهده كردم و حكايت آن چنان بود كه من مردي فقير و بي چيز بودم و با اين حال صاحب زبان و جرأت بودم. در يكي از سالها اهل اصفهان مرا با جماعتي به جهت تظلم به نزد متوكل فرستادند چون ما به نزد متوكل رفتيم روزي بر در خانه ي او بوديم كه امر شد به احضار علي بن محمد الرضا عليهم السلام، من از شخصي پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكل امر كرده به احضار آن؟ گفت او مردي است از علويين كه رافضه او را امام مي دانند، پس از آن گفت ممكن است متوكل او را خواسته باشد براي آنكه او را به قتل رساند. من با خود گفتم كه از جاي خود حركت نمي كنم تا اين مرد علوي بيايد و او را مشاهده كنم پس ناگهان شخصي سوار بر اسب پيدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و او را مشاهده مي كردند پس چون نگاه من بر او افتاد محبت او در دل من جاي گرفت پس شروع كردم در دعا كردن كه خداوند شر متوكل را از او بگرداند و آن جناب از ميان مردم مي گذشت در حالي كه نگاهش به يال اسب خود بود و به جاي ديگر نگاه نمي كرد تا به من رسيد و من هم مشغول به دعاء در حق او بودم پس چون محاذي من شد روي خود به من كرد و فرمود خدا دعايت را مستجاب كند و عمرت را طولاني و مال و اولادت را بسيار گرداند. چون من اين بشنيدم مرا لرزه گرفت و در ميان رفقايم افتاد، پس ايشان از من پرسيدند كه تو را چه مي شود؟ گفتم خير است و حال خود را با كسي نگفتم. چون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسيار به من عطا كرد و امروز آنچه من اموال در خانه دارم قيمتش به هزار هزار درهم مي رسد سواي آنچه بيرون خانه دارم و ده اولاد هم مرا روزي شد و عمرم هم از هفتاد تجاوز كرده و من قائلم به امامت كسي كه از دل من خبر داده و دعايش در حق من مستجاب شده.

هفتم - و نيز قطب راوندي نقل كرده روايتي كه ملخصش آن است كه در ايام متوكل زني ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه ي زهرا عليهاالسلام مي باشم متوكل



[ صفحه 655]



گفت كه از زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو جواني، گفت رسول خدا صلي الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه در هر چهل سال جواني من عود كند. متوكل مشايخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد همه گفتند او دروغ مي گويد، زينب در فلان سال وفات كرده، آن زن گفت ايشان دروغ مي گويند، من از مردم پنهان بودم كسي از حال من مطلع نبود تا الحال كه ظاهر شدم. متوكل قسم خورد كه بايد از روي حجت و دليل ادعاي او را باطل كرد، ايشان گفتند بفرست ابن الرضا را حاضر كنند شايد او از روي حجت كلام اين زن را باطل كند. متوكل آن حضرت را طلبيد و حكايت را با وي بگفت، حضرت فرمود دروغ مي گويد زينب در فلان سال وفات كرد. گفت اين را گفتند، حجتي بر بطلان قول او بيان كن، فرمود حجت بر بطلان قول او آنكه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است او را بفرست نزد شيران اگر راست مي گويد شيران او را نمي خورند، متوكل با آن زن گفت چه مي گوئي؟ گفت مي خواهد مرا به اين سبب بكشد، حضرت فرمود اينجا جماعتي از اولاد فاطمه مي باشند هر كدام را كه خواهي بفرست تا اين مطلب معلوم تو شود.

راوي گفت صورتهاي جميع در اين وقت تغيير يافت بعضي گفتند چرا حواله بر ديگري مي كند خودش نمي رود. متوكل گفت يا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمي روي؟ فرمود ميل تو است اگر خواهي من به نزد سباع مي روم، متوكل اين مطلب را غنيمت دانست گفت خود شما نزد سباع برويد. پس نردباني نهادند و حضرت داخل شد در مكان سباع و در آنجا نشست شيران خدمت آن حضرت آمدند و از روي خضوع سر خود را در جلو آن حضرت بر زمين مي نهادند آن حضرت دست بر سر ايشان مي ماليد و امر كرد كه كنار روند تمام به كناري رفتند و اطاعت آن جناب را مي نمودند. وزير متوكل گفت اين كار از روي صواب نيست آن جناب را زود بطلب تا مردم اين مطلب را از او مشاهده نكنند پس آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيران دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر جامه ي آن حضرت مي ماليدند حضرت اشاره كرد كه برگردند برگشتند،



[ صفحه 656]



پس حضرت بالا آمد و فرمود هر كس گمان مي كند كه اولاد فاطمه است پس در اين مجلس بنشيند اين وقت آن زن گفت كه من ادعاي باطل كردم و من دختر فلان مردم و فقيري مرا باعث شد كه اين خدعه كنم. متوكل گفت او را بيفكنيد نزد شيران تا او را بدرند، مادر متوكل شفاعت او را نمود متوكل او را بخشيد.

هشتم - شيخ مفيد و غيره از خيران اسباطي روايت كرده اند كه گفت وارد مدينه شدم و خدمت حضرت امام علي النقي عليه السلام مشرف گشتم، حضرت از من پرسيد كه واثق چگونه بود حالش؟ گفتم در عافيت بود و من ده روز است كه از نزد او آمدم، فرمود اهل مدينه مي گويند او مرده است، عرض كردم من از همه مردم عهدم به او نزديكتر است و اطلاعم به حال او بيشتر است فرمود ان الناس يقولون انه قدمات يعني مردم مي گويند كه واثق مرده است. چون اين كلام را فرمود دانستم كه از مردم خود را اراده فرموده، پس فرمود كه جعفر چه كرد؟ عرض كردم به بدترين حال در زندان محبوس بود، فرمود همانا او خليفه خواهد بود، پس فرمود ابن زيات چه مي كرد؟ گفتم امر مردم به دست او بود و امر امر او بود، فرمود رياست او بر او شوم خواهد بود. پس مقداري ساكت شد آن حضرت و بعد فرمود نيست چاره اي از اجراء مقادير الله و احكام الهي، اي خيران بدانكه واثق مرد و جعفر متوكل به جاي او نشست و ابن زيات كشته گشت. عرض كردم كي واقع شد اين وقايع فدايت شوم؟ فرمود بعد از از بيرون آمدن تو به شش روز.

مؤلف گويد واثق هارون بن معتصم خليفه ي نهم بني عباس است و جعفر متوكل برادر او است كه بعد از او خليفه شد و ابن زيات محمد بن عبدالملك كاتب صاحب تنور معروف است كه در ايام معتصم و واثق به امر وزارت اشتغال داشت و چون متوكل خليفه شد او را بكشت چنانكه در باب معجزات حضرت جواد عليه السلام به آن اشاره كرديم.

نهم - شيخ طوسي روايت كرده از فخام از محمد بن احمد هاشمي منصوري از عموي پدرش ابوموسي عيسي بن احمد بن عيسي بن المنصور كه گفت قصد كردم خدمت امام علي النقي عليه السلام را روزي چون خدمتش مشرف شدم عرض كردم



[ صفحه 657]



اي آقاي من اين مرد يعني متوكل مرا از خود دور گردانيده و روزي مرا قطع كرده و ملول شده از من و من نمي دانم اين را مگر به واسطه ي آنكه دانسته است ارادتم را به خدمت شما و ملازمت من شما را پس هرگاه خواهش فرمائي از او كه لازم باشد بر او قبول آن خواهش را سزاوار است كه تفضل فرمائي بر من و آن خواهش را از براي من قرار دهيد، حضرت فرمود درست خواهد شد كارت انشاء الله. پس چون شب شد چند نفر از جانب متوكل پي در پي به طلب من آمدند و مرا به نزد متوكل بردند پس چون نزديك منزل متوكل رسيدم فتح بن خاقان را بر در سراي ديدم ايستاده گفت اي مرد شب در منزل خود قرار نمي گيري ما را به تعب مي اندازي، متوكل مرا به رنج و سختي افكنده از جهت طلب كردن تو. پس داخل شدم بر متوكل ديدم او را بر فراش خود، گفت اي ابوموسي ما غفلت مي كنيم از تو، تو فراموش مي گرداني ما را از خودت و ياد ما نمي آوري حقوق خود را الحال بگو چه در نزد ما داشتي؟ گفتم فلان صله و عطا و رزق فلاني و نام بردم چيزهائي چند. پس امر كرد آنها را به من بدهند با ضعف آن، پس گفتم به فتح بن خاقان كه امام علي نقي عليه السلام اينجا آمد؟ گفت نه، گفتم كاغذي براي متوكل نوشت؟ گفت نه.

پس من بيرون آمدم چون رفتم فتح عقب من آمد و گفت شك ندارم كه تو از امام علي نقي عليه السلام دعائي طلب كرده اي پس از براي من نيز از او دعائي بخواه. پس چون خدمت آن حضرت رسيدم حضرت فرمود اي ابوموسي هذا وجه الرضا اين روي روي خوشنودي و رضا است، گفتم بلي به بركت تو اي سيد من ولكن گفتند به من كه شما نزد او نرفتيد و از او خواهش نفرموديد. فرمود خداوند تعالي مي داند كه ما پناه نمي بريم در مهمات مگر به او و توكل نمي كنيم در سختيها و بلاها مگر بر او و عادت داده ما را كه هرگاه از او سؤال كنيم اجابت فرمايد و مي ترسيم اگر عدول كنيم از حق تعالي خدا نيز از ما عدول فرمايد. گفتم كه فتح به من چنين و چنين گفت، فرمود او دوست مي دارد ما را به ظاهر خود و دوري مي كند از ما به باطن خود و دعا فائده نمي كند براي كسي كه دعا كند مگر به اين شرايط،



[ صفحه 658]



هرگاه اخلاص ورزي در طاعت خدا، و اعتراف كني به رسول خدا صلي الله عليه و آله و به حق ما اهلبيت و سؤال كني از حقتعالي چيزي را محروم نمي سازد تو را. گفتم اي سيد من تعليم كن به من دعائي كه مخصوص سازي مرا به آن از بين دعاها، فرمود اين دعائي است كه بسيار مي خوانم من خدا را به آن و از خدا خواسته ام كه محروم نفرمايد كسي را كه بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا اين است:

يا عدتي عند العدد و يا رجائي و المعتمد و يا كهفي و السند و يا واحد يا احد يا قل هو الله احد اسئلك اللهم بحق من خلقته من خلقك و لم تجعل في خلقك مثلهم احدا ان تصلي عليهم و تفعل بي كيت و كيت.

دهم - قطب راوندي روايت كرده از هبة الله بن ابي منصور موصلي كه گفت در ديار ربيعه كاتبي بود نصراني از اهل كفر تواثا [2] نام او يوسف بن يعقوب بود و مابين او و پدرم صداقت و دوستي بود پس وقتي وارد شد بر پدرم، پدرم از او پرسيد كه براي چه در اين وقت آمدي؟ گفت مرا متوكل طلبيده و نمي دانم مرا براي چه خواسته الا آنكه من سلامتي خود را از خدا خريدم به صد اشرفي و آن پول را بر خود برداشته ام كه به حضرت علي بن محمدرضا عليه السلام بدهم، پدرم با وي گفت كه موفق شدي در اين قصدي كه كردي، پس آن نصراني بيرون رفت به سوي متوكل و بعد از چند روز كمي برگشت به سوي ما خوشحال و شادان، پدرم با وي گفت كه خبر خود را براي ما نقل كن.

گفت رفتم به سر من رأي و من هرگز به سر من رأي نرفته بودم و در خانه اي فرود آمدم و با خود گفتم خوب است كه اين صد اشرفي را برسانم بابن الرضا عليه السلام پيش از رفتن خود به نزد متوكل و پيش از آنكه كسي بشناسد مرا و بفهمد آمدن مرا و معلوم شد مرا كه متوكل منع كرده ابن الرضا عليه السلام را از سوار شدن و ملازم خانه مي باشد. پس با خود گفتم چكنم من مردي هستم نصراني اگر سؤال كنم از



[ صفحه 659]



خانه ي ابن الرضا عليه السلام ايمن نيستم از آنكه اين خبر زودتر به متوكل برسد و اين باعث شود زيادتي آنچه را كه من از آن مي ترسيدم پس فكر كردم ساعتي در امر آن پس در دلم افتاد كه سوار شوم خر خود را و بگردم در بلد و بگذارم خر را به حال خود هر كجا خواهد برود شايد در بين مطلع شوم بر خانه ي آن حضرت بدون آنكه از احدي سؤال كنم، پس پولها را در كاغذي كردم در كيسه ي خود گذاشتم و سوار خر خود شدم پس آن حيوان به ميل خود مي رفت تا آنكه از كوچه و بازار گذشت تا رسيد به در خانه اي ايستاد پس كوشش كردم كه برود از جاي خود حركت نكرد. گفتم به غلام خود كه بپرس اين خانه ي كيست، گفتند اين خانه ي ابن الرضا است، گفتم الله اكبر به خدا قسم اين دليلي است كافي، ناگاه خادم سياهي بيرون آمد از خانه و گفت توئي يوسف پسر يعقوب؟ گفتم بلي، فرمود فرود آي، فرود آمدم، پس نشانيد مرا در دهليز و خود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم اين هم دليلي ديگر بود از كجا اين خادم اسم مرا دانست و حال آنكه در اين بلد نيست كسي كه مرا بشناسد و من هرگز داخل اين بلد نشده ام. پس خادم بيرون آمد و گفت صد اشرفي كه در كاغذ كرده اي و در كيسه گذاشته اي بيار، من آن پول را به او دادم و گفتم اين سه. [3] پس برگشت آن خادم و گفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالي كه تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود اي يوسف آيا نرسيد وقت و هنگام هدايت تو؟ گفتم اي مولاي من ظاهر شد براي من از برهان آن قدري كه در آن كفايت است، فرمود.

هيهات تو اسلام نخواهي آورد ولكن اسلام مي آورد پسر تو فلان و او از شيعه ي ما است، اي يوسف همانا گروهي گمان كرده اند كه ولايت و دوستي ما نفع نمي بخشد امثال شما را دروغ گفتند و الله همانا نفع مي بخشد امثال تو را، برو به سوي آنچه كه براي آن آمده اي پس به درستي كه خواهي ديد آنچه را كه دوست مي داري. يوسف گفت پس رفتم به سوي متوكل و رسيدم به آنچه اراده داشتم پس



[ صفحه 660]



برگشتم. هبة الله راوي گفت من ملاقات كردم پسر او را بعد از موت پدرش و به خدا قسم كه او مسلمان و شيعه ي خوبي بود، پس مرا خبر داد كه پدرش بر حال نصرانيت مرد و او اسلام آورد و بعد از مردن پدرش مي گفت كه من بشارت مولاي خود مي باشم.

يازدهم - شيخ طبرسي از ابوالحسين سعيد بن سهل بصري روايت كرده كه گفت جعفر بن قاسم هاشمي بصري قائل به وقف بود و من با او بودم در سر من رأي ناگاه ابوالحسن امام علي نقي عليه السلام او را ديد در يكي از راهها، فرمود با او تا كي در خوابي؟! آيا نرسيد وقت آنكه بيدار شوي از خواب خود، جعفر گفت شنيدي آنچه را كه محمد بن علي عليه السلام با من گفت؟ قد و الله قدح في قلبي شيئا. پس بعد از چند روزي از براي يكي از اولاد خليفه وليمه ساختند و ما را به آن وليمه دعوت كردند و حضرت امام علي نقي عليه السلام را نيز با ما دعوت كردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سكوت كردند به جهت احترام آن حضرت و جواني در آن مجلس بود كه احترام نكرد آن حضرت را و شروع كرد به تكلم كردن و خنده نمودن. حضرت رو كرد به او و فرمود اي فلان دهان را به خنده پر مي كني و غافلي از ذكر خدا و حال آنكه تو بعد از سه روز از اهل قبوري؟! راوي گفت ما گفتيم اين دليل ما خواهد بود نظر كنيم بببينيم چه مي شود. آن جوان بعد از شنيدن اين كلام از آن حضرت سكوت كرد و از خنده و كلام دهن به بست و ما طعام خورديم و بيرون آمديم روز بعد كه شد آن جوان عليل شد و در روز سيم اول صبح وفات كرد و در آخر روز به خاك رفت.

و نيز حديث كرد سعيد گفت جمع شديم در وليمه ي يكي از اهل سر من رأي و حضرت ابوالحسن علي بن محمد نيز تشريف داشت پس شروع كرد مرد به بازي كردن و مزاح نمودن و ملاحظه ي جلالت و احترام آن حضرت را ننمود پس حضرت رو كرد به جعفر و فرمود همانا اين مرد از اين طعام نخواهد خورد و به اين زودي خبري به او مي رسد كه عيش او را منغص خواهد كرد پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت ديگر بعد از اين خبري نخواهد بود باطل شد قول علي بن محمد عليه السلام، به خدا



[ صفحه 661]



قسم كه اين مرد شست دست خود را براي طعام خوردن و رفت به سوي طعام در همين حال ناگاه غلامش گريه كنان از در منزل وارد شد و گفت برسان خود را به مادرت كه از بالاي بام خانه افتاد و در حال مرگ است، جعفر چون اين مشاهده كرد گفت و الله ديگر قائل به وقف نخواهم بود و خود را از واقفية قطع كردم و به امامت آن حضرت اعتقاد نمودم.

دوازدهم - ابن شهر آشوب روايت كرده كه مردي خدمت حضرت هادي عليه السلام رسيد در حالي كه ترسان بود و مي لرزيد و عرض كرد كه پسر مرا به جهت محبت شما گرفته اند و امشب او را از فلان موضع مي افكنند و در زير آن محل او را دفن مي كنند. حضرت فرمود چه مي خواهي؟ عرض كرد آن چيزي كه پدر و مادر مي خواهد يعني سلامتي فرزند خود را طالبم، فرمود باكي نيست بر او برو بدرستي كه پسرت فردا مي آيد نزد تو. چون صبح شد پسرش آمد نزد او گفت اي پسر جان من قصه ات چيست؟ گفت چون قبر مرا كندند و دستهاي مرا بستند ده نفر پاكيزه و خوشبو آمدند نزد من و از سبب گريه ي من پرسيدند، من گفتم سبب گريه ي خود را، گفتند اگر طالب مطلوب شود يعني آن كسي كه مي خواهد تو را بيفكند و هلاك كند او افكنده شود تو تجرد اختيار مي كني و از شهر بيرون مي روي و ملازمت تربت پيغمبر (ص) را اختيار مي كني؟ گفتم آري، پس گرفتند حاجب را و افكندند او را از بلندي كوه و نشنيد احدي جزع او را و نديدند مردم آن ده نفر را و آوردند مرا نزد تو و اينك منتظرند بيرون آمدن مرا به سوي ايشان. پس وداع كرد با پدرش و رفت، پس آمد به نزد امام عليه السلام و خبر داد آن حضرت را به حال پسرش و مردم سفله مي رفتند و با هم مي گفتند كه فلان جوان را افكندند و چنان و چنان كردند و امام عليه السلام تبسم مي كرد و مي فرمود ايشان نمي دانند آنچه را كه ما مي دانيم.

سيزدهم - قطب راوندي روايت كرده از ابوهاشم جعفري كه گفت متوكل مجلسي بنا كرده بود شبكه دار به نحوي كه آفتاب بگردد دور ديوار آن و در آن مرغهاي خواننده منزل داده بود پس چون روز سلام او بود مي نشست در آن مجلس



[ صفحه 662]



پس نمي شنيد كه چه به او مي گويند و شنيده نمي شد كه او چه مي گويد از صداهاي مرغان، پس چون حضرت امام علي النقي عليه السلام به آن مجلس مي آمد مرغان ساكت مي شدند به نحوي كه صوت يكي از آن مرغها شنيده نمي گشت و چون آن حضرت از مجلسي بيرون رفت مرغها شروع مي كردند به صدا كردن، و بود نزد متوكل چند عدد از كبكها وقتي كه آن حضرت تشريف داشت آن ها حركت نمي كردند و چون آن جناب مي رفت آنها شروع مي كردند با هم مقاتله كردن.



[ صفحه 663]




پاورقي

[1]



كيميائي كنم تو را تعليم

كه در اكسير و در صناعت نيست



رو قناعت گزين كه در عالم

كيميائي به از قناعت نيست.

[2] كفر تونا در مراصد گويا نام قريه اي است از قراي فلسطين. مصحح.

[3] يعني اين دليل سوم (مصحح).