بازگشت

حركت امام علي النقي از مدينه ي طيبه به سامراء


بدانكه حضرت امام علي النقي عليه السلام ولادت باسعادتش و نشو و نمايش در مدينه ي طيبه واقع شد و هشت سال از سن شريفش گذشته بود كه والد بزرگوارش شهيد گشت و امامت منتقل به آن حضرت گرديد و پيوسته در مدينه بود تا ايام جعفر متوكل كه آن حضرت را به سر من رأي طلبيد و سببش آن شد كه بريحه ي عباسي كه امام جماعت حرمين بود نامه اي به متوكل نوشت كه اگر تو را به مكه و مدينه حاجتي هست علي بن محمد را از اين ديار بيرون بر كه اكثر اين ناحيه را مطيع و منقاد خود گردانيده است و جماعتي ديگر نيز به اين مضمون كاغذ به متوكل نوشتند و عبدالله بن محمد والي مدينه اذيت اهانت بسيار به آن امام بزرگوار مي رسانيد تا آنكه نامه ها به متوكل نوشت در باب آن جناب كه سبب خشم و غضب متوكل گرديد و چون حضرت مطلع شد كه والي مدينه به متوكل امري چند نوشته كه موجب اذيت و اضرار او نسبت به آن جناب خواهد گرديد نامه اي به متوكل نوشت و در آن نامه درج كرد كه والي مدينه آزار و اذيت به من مي رساند و آنچه در حق من نوشته محض كذب و افتراء است. متوكل براي او مصلحت نامه ي مشفقانه به حضرت نوشت و در آن نامه امام زمان را تعظيم و اكرام كرد و نوشت چون مطلع شديم كه عبدالله بن محمد نسب به شما سلوك ناموافقي كرده منصب او را تغيير داديم و محمد بن فضل را به جاي او نصب كرديم و او را مأمور به اعزاز و اكرام و



[ صفحه 672]



تجليل شما نموده ايم و نيز به آن حضرت نوشت كه خليفه مشتاق ملاقات وافر البركات شما گرديده و خواهان آن است كه اگر بر شما دشوار نباشد متوجه اين صوب گرديد با هر كه خواهيد از اهلبيت و خويشان و حشم و خدمتكاران خود با نهايت سكون و اطمينان خاطر به رفاقت هر كه اراده داشته باشيد و هر وقت كه خواهيد بار كنيد و هرگاه كه اراده نمائيد نزول كنيد و يحيي بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده كه اگر خواهيد در اين راه در خدمت شما باشد و در هر باب اطاعت امر شما نمايد و در اين باب سفارش بسيار به او فرمود، و بدانيد كه هيچيك از اهلبيت و خويشان و فرزندان و مخصوصان خليفه نزد او از شما گرامي تر نيستند و نهايت لطف و شفقت و مهرباني است نسبت به شما دارد و نوشت آن نامه را ابراهيم بن عباس در ماه جمادي الأخرة سنه دويست و چهل و سه.

و اما اذيت و آزاري كه از مخالفين به آن امام مبين عليه السلام رسيده پس بسيار است و در اينجا به ذكر چند روايت اكتفا مي كنيم:

اول - مسعودي از يحيي بن هرثمه روايت كرده كه گفت فرستاد مرا متوكل به سوي مدينه براي حركت دادن حضرت امام علي نقي عليه السلام را از مدينه و بردن به سامره به جهت بعض چيزها كه درباره ي او به متوكل رسيده بود. پس چون به مدينه وارد شدم اهل مدينه بانگ و فرياد برداشتند چندانكه مانند آن نشنيده بودم پس ايشان را ساكن كردم و قسم خوردم كه من مأمور نشدم كه مكروهي به آن حضرت برسانم و تفتيش كردم منزل آن جناب را نيافتم در آن مگر قرآن و دعا و مانند آن.

و در تذكره ي سبط است كه لم اجد فيه الا مصاحف و ادعية و كتب العلم فعظم في عيني.

پس آن حضرت را از مدينه حركت دادم و خودم قائم به خدمات او بودم و به آن حضرت خوشرفتاري مي نمودم پس در آن ايام كه در راه بوديم روزي ديدم آن حضرت را كه سوار شده ولكن جامه ي باراني پوشيده و دم اسب خود را گره زده من تعجب كردم از اين كار او زيرا كه آن روز آسمان صاف و بي ابر بود و آفتاب طلوع كرده بود پس نگذشت مگر زمان كمي كه ابري در آسمان ظاهر شد و باران باريد



[ صفحه 673]



مانند دهان مشگ و رسيد به ما از باران امر عظيمي. پس آن حضرت رو كرد به من و فرمود مي دانم كه منكر شدي و تعجب كردي آنچه را كه ديدي از من و گمان كردي كه من مي دانستم از امر باران آنچه را كه تو نمي دانستي چنين نيست كه تو گمان كرده اي لكن من زيست كرده ام در باديه و مي شناسم بادي را كه در عقب باران دارد، چون صبح كردم بادي كه وزيد من بوي باران از آن شنيدم لاجرم تهيه آن را ديدم. يحيي گفت چون به بغداد وارد شديم ابتدا كردم به اسحق بن ابراهيم طاطري و رفتم به ديدن او و او والي بغداد بود چون او مرا ديد گفت اي يحيي اين مرد يعني امام علي نقي عليه السلام پسر پيغمبر است و متوكل را تو مي شناسي و مي داني عداوتش را با اين خانواده پس اگر چيزي بگوئي به او كه وادار كند او را بر كشتن آن حضرت پيغمبر خصم تو خواهد بود، گفتم به خدا قسم من مطلع نشدم بر چيزي از او كه مخالف ميل متوكل باشد بلكه هر چه ديدم تمامش جميل و شكير بود.

پس رفتيم به سامره و ابتدا به ديدن وصيف تركي رفتيم و من از اصحاب و نوكران او بودم، چون مرا ديد گفت اي يحيي به خدا قسم كه اگر موئي از سر اين مرد كم شود مطالب آن غير من نخواهد بود. پس من تعجب كردم از كلام اسحق طاطري و وصيف تركي و سفارش ايشان در باب آن حضرت پس به نزد متوكل رفتم و آنچه از آن حضرت ديده بودم و آنچه از ثناء بر آن حضرت شنيده بودم براي متوكل نقل كردم متوكل جائزه به آن حضرت داد و ظاهر كرد نيكي و احسان خود را به آن حضرت و مكرم داشت او را.

دويم - شيخ كليني و ديگران از صالح بن سعيد روايت كرده اند كه گفت روزي داخل سر من راي شدم و به خدمت آن جناب رفتم و گفتم اين ستمكاران در همه امور سعي كردند در اطفاء نور تو و پنهان كردن ذكر تو تا آنكه تو را در چنين جائي فرود آوردند كه محل نزول گدايان و غريبان بي نام و نشان است، حضرت فرمود كه اي پسر سعيد هنوز تو در معرفت قدر و منزلت ما در اين پايه اي و گمان مي كني كه اينها با رفعت شأن ما منافات دارد و نمي داني كسي را كه خدا بلند كرد به اينها پست نمي شود. پس به دست مبارك خود اشاره كرد به جانبي چون به آن



[ صفحه 674]



جانب نظر كردم بستانها ديدم به انواع رياحين آراسته و باغها ديدم كه به انواع ميوه ها پيراسته و نهرها ديدم كه در صحن آن باغها جاري بود و قصرها و حوران و غلمان در آنها مشاهده كردم كه هرگز نظير آنها را خيال نكرده بودم، از مشاهده ي اين احوال ديده ام حيران و عقلم پريشان شد. پس حضرت فرمود ما هر جا كه باشيم اينها از براي ما مهيا است و در كاروان گدايان نيستيم.

سيم - مسعودي در اثبات الوصية روايت كرده كه چون حضرت امام علي نقي عليه السلام داخل خانه ي متوكل شد ايستاد مشغول به نماز گشت بعضي از مخالفين آمد ايستاد مقابل آن حضرت و گفت تا كي رياكاري مي كني؟ حضرت تا اين جسارت را شنيد تعجيل فرمود در نماز خود و سلام داد پس رو كرد به او و فرمود اگر دروغ گفتي در اين نسبتي كه به من دادي خدا تو را از بيخ بركند تا اين كلمه را فرمود آن مرد افتاد و بمرد و قصه ي او خبر تازه اي شد در خانه ي متوكل.

چهارم - شيخ كليني و شيخ مفيد و ديگران از ابراهيم بن محمد طاهري روايت كرده اند كه خراجي يعني قرحه و جراحتي در بدن متوكل به هم رسيد كه مشرف بر هلاك گرديد و كسي جرئت نمي كرد كه نيشتري به آن برساند پس مادر متوكل نذر كرد كه اگر عافيت بايد مال جليلي براي حضرت امام علي نقي عليه السلام بفرستد، پس فتح بن خاقان با متوكل گفت كه اگر مي خواهي نزد حضرت امام علي نقي عليه السلام بفرستيم شايد دوائي براي اين مرض بفرمايد، گفت بفرستيد. چون به خدمت آن حضرت رفتند و حال او را عرض كردند فرمود كه پشكل گوسفند را كه در زير پاي گوسفند ماليده شده در گلاب بخيسانند و بر آن خراج بندند كه نافع است انشاء الله تعالي چون آن خبر را آوردند جمعي از اتباع خليفه كه حاضر بودند خنديدند و استهزاء كردند. فتح بن خاقان گفت مي دانم كه حرف آن حضرت بي اصل نيست و آنچه فرموده است به عمل آوريد ضرري نخواهد داشت، چون دوا را بر آن موضع بستند در ساعت منفجر شد و متوكل از درد و الم راحت يافت و مادرش مسرور شده پس ده هزار دينار در كيسه كرده سر كيسه را مهر كرد و براي آن جناب فرستاد. چون متوكل از آن مرض شفا يافت مردي



[ صفحه 675]



كه او را بطحائي مي گفتند نزد متوكل بود بد آن حضرت را بسيار گفت، و گفت اسلحه و اموال بسيار جمع كرده است و داعيه ي خروج دارد، پس شبي متوكل سعيد حاجب را طلبيد و گفت بي خبر به خانه ي امام علي نقي عليه السلام برو و هر چه در آنجا از اسلحه و اموال كه بيابي براي من بياور.

سعيد گفت در ميان شب نردباني برداشتم و به خانه ي آن حضرت رفتم و نردبان را بر ديوار خانه گذاشتم چون خواستم به زير روم به واسطه ي تاريكي راه گم كردم و حيران شدم ناگهان حضرت از اندرون خانه مرا ندا كرد كه اي سعيد باش تا شمع از براي تو بياورند چون شمع آوردند به زير رفتم ديدم كه حضرت جبه اي از پشم پوشيده و عمامه اي از پشم به سر بسته و سجاده ي خود را بر روي حصيري گسترده و بر بالاي سجاده رو به قبله نشسته است پس فرمود كه برو و در اين خانه ها بگرد و تفتيش كن من رفتم و جميع حجره هاي خانه را تفتيش كردم در آنها هيچ نيافتم مگر يك بدره كه بر سرش مهر مادر متوكل بود و يك كيسه سر به مهري ديگر پس فرمود كه مصلاي مرا بردار چون برداشتم در زير مصلا شمشيري يافتم كه غلاف چوبي داشت و بر روي آن غلاف هيچ نگرفته بودند آن شمشير را با دو بدره زر برداشتم و نزد متوكل رفتم، چون مهر مادر خود را بر آن ديد او را طلبيد و از حقيقت حال سؤال كرد مادرش گفت من براي او فرستاده ام و هنوز مهرش را برنداشته است چون كيسه ي ديگر را گشود چهارصد دينار در آن بدره بود. پس متوكل يك بدره ي ديگر به آن ضم كرد و گفت اي سعيد اين بدره ها را با آن كيسه و شمشير براي او ببر و عذرخواهي از او بكن. چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم اي سيد من از تقصير من بگذر كه بي ادبي كردم و بي رخصت به خانه ي تو درآمدم چون از خليفه مأمور بودم معذورم، حضرت فرمود:

و سيعلم الذين ضلموا اي منقلب ينقلبون

يعني به زودي خواهند دانست آنها كه ستم مي كنند كه بازگشت آنها به سوي كجا است.

پنجم - جمعي از علماء كه از جمله ي ايشان است مسعودي، روايت كرده اند كه در



[ صفحه 676]



باب حضرت امام علي نقي عليه السلام نزد متوكل سعايت كردند و گفتند كه در منزل آن جناب اسلحه ي بسيار و كاغذهاي زياد است كه شيعيان او از اهل قم براي او فرستاده اند و آن جناب عزم آن دارد كه بر تو خروج كند. متوكل جماعتي از تركان را به خانه ي آن حضرت فرستاد ايشان در شب بر خانه ي آن حضرت هجوم آوردند و به خانه ريختند و هر چه تفتيش كردند چيزي نيافتند و ديدند آن حضرت در حجره اي است و در را بر روي خود بسته و جامه اي [1] از پشم پوشيده و بر روي زمين كه رمل و ريگ ريزه بود نشسته بود و توجهش به سوي حق تعالي است و مشغول خواندن آيات قرآن است پس آن جناب را با آن حال مأخوذ داشتند و به نزد متوكل حمل كردند و گفتند در خانه ي او ريختيم و چيزي نيافتيم و ديديم آن جناب را نشسته بود رو به قبله و قرآن تلاوت مي كرد. و متوكل در آن حال در مجلس شرب بود پس آن امام معصوم را در آن مجلس شوم بر آن مي شوم وارد كردند و متوكل جام شراب در دستش بود از براي آن جناب تعظيم كرد و آن حضرت را در پهلوي خود نشانيد و جام شراب را به آن حضرت تعارف كرد، آن حضرت فرمود و الله شراب داخل گوش و خون من نشده هرگز، مرا معفو دار، پس او را معفو داشت آنگاه گفت براي من شعر بخوان حضرت فرمود اني قليل الرواية للشعر من چندان از شعر روايت نشده ام، گفت از اين چاره اي نيست پس حضرت انشاد كرد فرمود اين اشعار را كه مشتمل است بر بي وفائي دنيا و مرگ سلاطين و ذلت و خواري ايشان پس از مرگ:



باتوا علي قلل الاجبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل



و استنزلوا بعد عز من معاقلهم

و اسكنوا حفرا يابئسما نزلوا



ناداهم صارح من بعد دفنهمو [2] .

اين الاساور [3] و التيجان و الحلل



اين الوجوه التي كانت منعمة

من دونها تضرب الاستار و الكلل





[ صفحه 677]





فافصح القبر عنهم حين سآئلهم

تلك الوجوه عليها الدود تنتقل



قد طال ما اكلوا دهرا و قد شربوا

و اصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلو



متوكل از شنيدن اين اشعار گريست به اندازه اي كه اشك چشمش ريشش را تر كرد و حاضرين نيز گريستند، و به روايت كنز الفوائد كراچكي، متوكل جام شراب را بر زمين زد و عيشش منغص شد، و به روايت اول پرسيد از آن حضرت كه قرض داري؟ فرمود بلي چهار هزار دينار، پس چهار هزار دينار به آن حضرت بخشيد و او را مكرما به خانه اش رد كرد.

ششم - قطب راوندي روايت كرده است از فضل بن احمد كاتب از پدرش احمد بن اسرائيل كتاب معتز بالله بن متوكل كه گفت روزي من با معتز به مجلس متوكل رفتم و او بر كرسي نشسته بود و فتح بن خاقان نزد او ايستاده بود پس معتز سلام كرد و ايستاد، من در عقب او ايستادم. و قاعده چنان بود كه هرگاه معتز داخل مي شد او را مرحبا مي گفت و تكليف نشستن مي كرد. در اين روز از غايت غضب و تغييري كه در حال او بود متوجه معتز نشد و با فتح بن خاقان سخن مي گفت و هر ساعت صورتش متغير مي گرديد و شعله ي غضبش افروخته تر مي شد و با فتح بن خاقان مي گفت آنكه تو در حق او سخن مي گوئي چنين و چنان كرده است و فتح آتش خشم او را فرومي نشانيد و مي گفت اينها بر او افتراء است و او از اينها بري است فايده نمي كرد و خشم او زياده مي شد و مي گفت به خدا سوگند كه اين مرائي را مي كشم كه دعوي دروغ مي كند و رخنه در دولت من مي افكند پس گفت بياور چهار نفر از غلامان خزر جلف را كه چيز نمي فهمند. ايشان را حاضر كرد، چون حاضر شدند به هر يك از ايشان شمشيري داد و ايشان را امر كرد كه چون حضرت امام علي نقي عليه السلام حاضر شود او را به قتل درآورند و گفت به خدا سوگند كه بعد از كشتن جسد او را هم خواهم سوخت. بعد از ساعتي ديدم كه حجاب متوكل آمدند و گفتند آمد، ناگاه ديدم كه حضرت داخل شد و لبهاي



[ صفحه 678]



مباركش حركت مي كرد و دعائي مي خواند و اثر اضطراب و خوف به هيچ وجه در آن حضرت نبود، چون نظر متوكل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زير افكند و به استقبال حضرت شتافت و او را در برگرفت و دستهاي مباركش را و ميان دو ديده اش را بوسيد و شمشير در دستش بود گفت اي آقاي، من اي فرزند رسول خدا (ص)، اي بهترين خلق، اي پسرعم من و مولاي من، اي ابوالحسن، و حضرت مي فرمود اعيذك بالله يا اميرالمؤمنين عفو كن مرا از گفتن اين كلمات. متوكل گفت براي چه تصديق كشيده اي و آمده اي در چنين وقتي؟ حضرت فرمود كه پيك تو آمد در اين وقت و گفت متوكل تو را طلبيده، متوكل گفت دروغ گفته است آن ولد الزنا، گفت برگرد اي سيد من به همانجا كه آمدي، پس گفت اي فتح بن خاقان اي عبدالله اي معتز مشايعت كنيد آقاي خودتان و آقاي من را. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمين افتادند و سجده به جهت تعظيم آن حضرت نمودند. چون حضرت بيرون رفت متوكل غلامان را طلبيد و ترجمان را گفت كه از ايشان سؤال كن كه به چه سبب امر مرا نسبت به او به جا نياورديد؟ ايشان گفتند از مهابت آن حضرت بي اختيار شديم چون پيدا شد در دور او زياده از صد شمشير برهنه ديديم و آن شمشيرداران را نمي توانستيم ديد و مشاهده ي اين حالت مانع شد ما را از آنكه امر تو را به عمل آوريم و دل ما پر از بيم و خوف شد. پس متوكل رو به فتح آورد و گفت اين امام تو است و خنديد، فتح شاد شد به آنكه آن بليه از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.

هفتم - ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند از صقر بن ابي دلف كه چون حضرت امام علي نقي عليه السلام را به سر من راي آوردند به خدمت آن حضرت رفتم كه خبري از آن جناب بگيرم و آن حضرت را نزد زراقي جاحب متوكل محبوس كرده بودند چون نزد او رفتم گفت به چه كار آمده اي؟ گفتم به ديدن شما آمده ام، ساعتي نشستم چون مجلس خلوت شد گفت گويا آمده اي كه خبري از صاحب و امام خود بگيري؟ من ترسيدم و گفتم صاحب من خليفه است. گفت ساكت شو كه مولاي تو بر حق است و من نيز اعتفاد تو را دارم و او را امام مي دانم، پس گفت آيا



[ صفحه 679]



مي خواهي نزد او بروي؟ گفتم بلي، گفت ساعتي صبر كن كه صاحب البريد بيرون رود، و چون بيرون رفت كسي با من همراه كرد و گفت ببر او را به نزد علوي كه محبوس است او را نزد او بگذار و برگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم ديدم بر روي حصيري نشسته است و در برابرش قبري كنده اند پس سلام كردم و در خدمت آن جناب نشستم حضرت فرمود كه براي چه آمده اي؟ گفتم آمده ام از احوال شما خبري گيرم چون نظر من بر قبر افتاد گريان شدم، حضرت فرمود كه گريان مباش كه در اين وقت از ايشان آسيبي به من نمي رسد، گفتم الحمدلله. پس از معني حديث لا تعادوا الايام فتعاديكم پرسيدم، حضرت جواب داد آنگاه فرمود وداع كن و بيرون رو كه ايمن نيستم بر تو و مي ترسم اذيتي به تو برسد.

هشتم - سيد بن طاوس و ديگران روايت كرده اند كه چون متوكل فتح بن خاقان وزير خود را خواست اعزاز و اكرام نمايد و منزلت او را نزد خود بر ديگران ظاهر گرداند، و در حقيقت غرض او نقص شأن و استخفاف قدر امام علي نقي عليه السلام بود و اين امر را بهانه كرده بود، پس در روز بسيار گرمي با فتح بن خاقان سوار شد و حكم كرد كه جميع امراء و علماء و سادات و اشراف و اعيان در ركاب ايشان پياده بروند و از جمله ي آنها امام علي نقي عليه السلام بود، زرافه حاجب متوكل گفت كه من در آن روز آن جناب را مشاهده كردم كه پياده مي رفت و تعب بسيار مي كشيد و عرق از بدن مباركش مي ريخت من نزديك آن جناب رفتم و گفتم يابن رسول الله چرا شما خود را تعب مي فرمائيد؟ حضرت فرمود كه غرض اينها استخفاف من است ولكن حرمت بدن من نزد خدا كمتر از ناقه ي صالح نيست. به روايت ديگر فرمود كه يك ريزه ي ناخن من نزد حق تعالي گرامي تر است از ناقه ي صالح و فرزند او، زرافه گفت چون به خانه برگشتم اين قصه را با معلم اولاد خود كه گمان تشيع به او داشتم نقل كردم او سوگند داد مرا كه تو البته از آن حضرت شنيدي اين سخن را؟ من سوگند ياد كردم كه شنيدم، پس گفت فكر كار خود بكن كه متوكل سه روز ديگر هلاك مي شود تا از قضيه ي او آسيبي به تو نرسد، من گفتم از چه



[ صفحه 680]



دانستي؟ گفت براي آنكه آن حضرت دروغ نمي گويد و حق تعالي در قصه ي قوم صالح فرموده است، تمتعوا في داركم ثلثة ايام و ايشان بعد از پي كردن ناقه به سه روز هلاك شدند. من چون اين سخن را از او شنيده ام او را دشنام دادم و بيرون كردم. چون او بيرون رفت با خود انديشه كردم گفتم بسا باشد كه اين سخن راست باشد، اگر احتياطي در امور خود بكنم به من ضرري نخواهد داشت. پس اموال خود را كه پراكنده بود جمع كردم و انتظار انقضاي سه روز مي كشيدم، چون روز سيم شد منتصر فرزند متوكل با اتراك و غلامان مخصوص او به مجلس او آمدند و او را با فتح بن خاقان پاره پاره كردند. بعد از مشاهده ي اين حال اعتقاد به امامت آن حضرت نمودم و به خدمت او رفتم آنچه ميان من و آن معلم گذشته بود عرض كردم، فرمود معلم راست گفته من در آن روز بر او نفرين كردم و حق تعالي دعاي مرا مستجاب گردانيد.

مؤلف گويد اذيت و آزاري كه از متوكل به حضرت امام علي نقي عليه السلام رسيده چه به خود آن حضرت چه به شيعيان و دوستان و علويين و اولاد حضرت فاطمه عليهاالسلام چه به قبر امام حسين عليه السلام و زوار آن حضرت كه بازگشت تمام به آن حضرت است زياده از آن است كه در حوصله ي بيان بگنجد چه آنكه متوكل اكفر بني عباس بوده چنانكه در اخبار غيبيه ي اميرالمؤمنين عليه السلام از او به اين وصف تعبير شده: و مردي خبيث السريرة و پست فطرت و سخت نانجيب بود و با آل ابوطالب سخت دشمني مي كرد و به ظن و تهمت ايشان را اخذ مي نمود و پيوسته در صدد اذيت و آزار ايشان بود و اصرار او در باب محو آثار قبر شريف حضرت امام حسين عليه السلام و اذيت و آزار او به زوار آن حضرت اظهر من الشمس و ابين من الأمس است و ما در كتاب تتمه المنتهي به طور اختصار نگارش داديم. و قرمائي كه يكي از علماي اهل سنت است در اخبار الدول گفته كه در سنه ي دويست و سي و هفت متوكل امر كرد قبر امام حسين عليه السلام را هدم كنند و خانه هاي اطراف قبر را نيز خراب كنند و زراعت نمايند در آنجا و منع كرد مردم را از زيارت آن حضرت و زمين كربلا را شخم و شيار كرد مسلمانان خيلي



[ صفحه 681]



متألم شدند از اين جهت و اهل بغداد بر ديوارها فحش و دشنام براي او نوشتند و شعراء او را هجو كردند از جمله در هجو او گفتند:



تالله ان كانت امية قد اتت

قتل ابن بنت. نبيها مظلوما



فلقد اتاه بنو ابيه بمثلها

هذا لعمرك قبره مهدوما



اسفوا علي ان لا يكونوا شاركوا

في قتله فتتبعوه رميما



ابوالفرج اصفهاني روايت كرده است كه متوكل عمر بن فرج رخجي را والي مكه و مدينه كرده بود عمر منع كرد مردم را از احسان به آل ابوطالب و سخت در عقب اين كار شد به حدي كه مردم از ترس جان دست از رعايت علويين برداشتند و چندان كار بر اولاد اميرالمؤمنين عليه السلام تنگ شد كه زنهاي علويان تمام لباسهاي ايشان كهنه و پاره شده بود و يك لباس درست نداشتند كه نماز در آن بخوانند مگر يك پيراهن كهنه براي ايشان باقي مانده بود كه هرگاه مي خواهند نماز بخوانند يك يك آن پيراهن را به نوبت مي پوشيدند و نماز مي خواندند، پس از فراغ از نماز از تن بيرون مي كردند و ديگري مي پوشيد و خود برهنه به چرخ ريسي مي نشست، پيوسته به اين عسرت گذرانيدند تا متوكل هلاك شد. و شرح خباثت و كفر متوكل طويل و از رشته ي كلام خارج است و از ملاحظه همين قدر معلوم مي شود كه چه اندازه سخت بر حضرت امام علي نقي عليه السلام گذشته در ايام او، و الله المستعان.


پاورقي

[1] بدرعه.

[2] بعد ما قبروا.

[3] اين الأسرة.