بازگشت

پاره اي از اوصاف، نيرومندي و قوت معتصم بالله عباسي


أبواسحاق محمد بن هارون الرشيد معتصم بالله هاشمي عباسي را با اينكه با خون پلنگ و هيبت نهنگ و صولت شير و غرش رعد و پرش خدنگ و زور پيل ژيان و ستيز ببر بيان و عزم اژدهاي دمان و رزم سوار سيستان بود، همتي عالي، رفعتي متعالي داشت و او را قوتي در تن و نيروئي در بدن بود كه در هيچ يك از خلفاء ديده و شنيده نگشت.

اما ظلم و عنفي شديد داشت، لكن دشمنان داخل و خارج از وي خوفناك بودند و از بيم سطوت او نمي آسودند. سيوطي از ذهبي روايت كند كه معتصم بزرگترين خلفاي روزگار و مهيب ترين ايشان بود، اگر نه آن بودي كه علما را به قائل بودن به خلق قرآن



[ صفحه 540]



يزداني نيازمودي و نيازردي و معتصم امي بود و به علم و ادبيات بصيرت و بهره نداشت به زحمت بخواندي و سست بنوشتي و از خواندن و نگاشتن بهره ي بس ناقص داشت.

سبب اين حال چنين است كه چنانكه در ذيل احوال هارون الرشيد و فرزندانش اشارت شد، رشيد را به معتصم ميل و رغبتي شديد بود، چنان اتفاق افتاد كه غلام معتصم كه با وي به مدرسه و مكتب و خواندن كتاب حاضر مي شد بمرد، رشيد با معتصم از در عطوفت گفت: اي محمد غلامت بمرد. معتصم از روي كمال تنفر و انزجار از رفتن به كتاب و قراءت كتاب. گفت: بلي اي سيد من؛ غلامم بمرد و جاني ببرد و از مكتب وكتّّاب و كتاب بياسود.

رشيد چون اين حال ضجرت و نفرت در وي بديد گفت: درس خواندن و حضور به مكتب و خدمت معلم تا اين چند تو را ملول و افسرده ساخته است؟ آنگاه گفت دست از وي بداريد و به تعليم او نپردازيد.

چون اراده ي حضرت بي چون بر امري مقرر شد اسبابش را فراهم مي سازد بايستي مأمون به دست خود پسرش عباس را كه وليعهد دولت و فرزند عزيز او بود از ولايت عهد معزول گرداند و برادر خودش معتصم بن هارون الرشيد را با اينكه مردود هارون و معزول از مخالطت در امر خلافت بود به ولايت عهد خلافت بركشد.

سال دويست و هجدهم كه سال مرگ مأمون بود، نوبتي از گوشه اي بشنيد كه عباس ابن مأمون با خادم خود مي گويد: به فلان مكان برو و يك درم به تره فروش بده و يك دانگ تره بستان و پنجدانگ ديگر را بازگير و بازآر. مأمون فرمود: كسي كه حساب يكدانگ و يكدرم داند شايسته ي سلطنت نيست و من زمام مهام مسلمانان را به دست چنين كسي نمي دهم و هم در آن ساعت عباس را خلع كرده، برادر خود معتصم را به جامه ي خلافت و خلعت سلطنت مخلع نمود.

در اغلب تواريخ مي نويسند: يكي از اتفاقات زمان معتصم اين است كه روزي در مجلس انس خود نشسته و جام شراب در دست داشت، در همان حال او را خبر دادند كه زني شريفه در اسارت يكي از گبرهاي روم افتاده و در عموريه است و آن گبر لطمه به آن



[ صفحه 541]



زن بزد و آن شريفه ناله به وامعتصماه بركشيد، آن گبر گفت: معتصم جز در حال سواري بر اسب ابلق به تو نمي آيد، و اين سخن از روي استهزاء گفت، معتصم فوراً جام را از دست بگذاشت و مهر بر آن برزد و به ساقي خود بداد و گفت: سوگند با خداي اين جام را نمي نوشم، مگر بعد از آنكه شريفه را از اسيري برهانم و آن گبر را به قتل برسانم.

چون آن شب را بامداد كرد، نداي كوچ و سفر به عموريه را بلند كردند و با لشكر خود فرمان كرد تا هيچكس جز ابلق سوار بيرون نيايد، پس با هفتاد هزار مرد جنگي ابلق سوار حركت كرد و چون عموريه را برگشود و به شهر اندر آمد همي با شريفه گفت: لبيك لبيك و آن گبر را كه شريفه را اسير ساخته بود حاضر ساخت و گردنش را بزد و بند از وي برگشود، آنگاه با ساقي گفت: اكنون آن جام شراب را بياور، ساقي بياورد و معتصم مهرش را برگرفت و بياشاميد.

و قوت بدني معتصم به درجه اي بوده است كه قاضي أحمد بن أبي دواد كه نديم و مجالس و محبوب القلب وي بود مي گويد: معتصم ساعد خود را براي من بيرون مي كرد و مي گفت: اي عبدالله بازوي مرا به دندان گزيدن گير و چندانكه قوت داري و از آن فزون تر نتواني بگزاي، قاضي از اين گونه جسارت امتناع مي ورزيد و معتصم مي گفت: هيچ انديشه مكن كه مرا اين كار رنجه نمي دارد.

چون قاضي به فرمانش بازويش را به نيش دندان حتي الامكان مي گزيد أبداً اثر نمي كرد، قاضي مي گويد: چون بيازمودم سنان سندان گزاي در بازوانش كارگر نمي گشت تا چه رسيدن به گزيدن دندان.

نفطويه مي گويد: معتصم را از تمام مردمان بطش و قوت بيشتر بود، چه بند دست مرد قوي هيكلي را كه مقصر بود در ميان دو انگشت خود مي گرفت و چنانش فشار مي داد كه خورد و درهم مي شكست، و چون اين كردار را خوب تصور نمايند از هرگونه قوتي برتر است و احدي را چنين نيروئي نبود و در كتب ياد نكرده اند.

مسعودي در مروج الذهب گويد: معتصم داراي بأس و شدتي و نيرومندي و قويدلي بود، أحمد بن أبي دواد گويد: چون معتصم را حالتي پيش آمد كه جان و قوت



[ صفحه 542]



خود را در معرض ضعف و نقصان مي شمرد، يكي روز به حضورش درآمدم و اين وقت ابن ماسويه طبيب در خدمتش حاضر بود. در اين اثنا معتصم برخاست و با من گفت: از جان به ديگري جان مشو تا از آنجا كه مي شوم باز جاي شوم.

چون برفت با ابن ماسويه گفتم: ويحك همانا نگران مي شوم كه رنگ اميرالمؤمنين بگشته و نيروي او بكاسته و آن سورت و تندي و حدتش برفته است، بازگوي تو او را چگونه مي بيني؟ يحيي بن ماسويه گفت: سوگند با خداي، معتصم يك پاره از پارهاي آهن است جز آنكه تبري بهر دو دست خود گرفته است و بر اين آهن پاره مي زند، يعني بدست خود و عدم مبالات در اغذيه و اعمالي كه اسباب ضعف مزاج و سستي تن و كاهش بدن است كار مي كند.

و ديگر در مروج الذهب مسطور است كه روزي معتصم بالله از سر من رأي از طرف غربي عبور مي نمود و آن روز باران همي باريد و شب نيز بباريد و معتصم از اصحاب خود و كوكبه ي سلطنت تنها مي گذشت، بناگاه حماري را ديد كه در گل و لاي فرورفته و باري را كه از خار بر پشت داشت از دوش بيفكنده و صاحب آن الاغ پيري ضعيف و سست حال بود و ايستاده منتظر نگاه مي كرد تا مگر آدمي از آنجا بگذرد و او را بر حمل بار اعانت نمايد.

معتصم چون اين حال را بديد بايستاد و گفت: اي شيخ تو را چه مي شود؟ گفت: فداي تو شوم، اين بار از دوش اين حمار بيفتاده است، ناچار در اينجا بايستاده ام تا انساني بيايد و بر حمل آن به من ياري كند، معتصم فرود شد و برفت تا خر را از گل بيرون كشد، پير گفت: فدايت گردم اين جامه نيكو و اين عطر و طيب كه از تو بويا هستم به سبب اين حمار من فاسد و تباه مي شود، معتصم گفت: تو را باكي و حرجي نباشد، پس از اسب فرود آمد و يك دست در زير شكم الاغ برده از آن آب و گل بيرونش كشيد، پير از ديدار اين حال و اين زور بازو و بيرون كشيدن نرخري قوي هيكل را با يك دست از چنان گل بسيار سرگشته و مبهوت شد و همي در معتصم نظر مي كرد و تعجب مي نمود و از كمال شگفتي از كار الاغ فراغ داشت و به او نمي پرداخت.



[ صفحه 543]



بعد از آن معتصم عنان اسبش را در ميان خود بربست و به طرف خار كه دو پشته بسته بود دست برد و هر دو را بر پشت حمار بار كرده، آنگاه به چشمه آبي نزديك شد و هر دو دست خود را بشست و بر اسب خود بنشست، در اين حال سواران و لشكريان نمايان شدند. معتصم با يكي از خواص خود گفت: چهار هزار درهم به اين شيخ بده و مواظب و مصاحب او باش تا گاهي كه ارباب مسالح [1] او را بگذرانند و بقريه خودش برسانند.

در جلد اول مستطرف مسطور است كه معتصم دلاوري شجاع و سواي صنديد بود، در بني عباس هيچكس از وي شجاع تر و سخت دل تر نبود، حكايت كرده اند كه وقتي يكي از خوارج نيزه به معتصم بزد و معتصم را زرهي بر تن بود معتصم بر پشتش بايستاد و آن نيزه را بر دو نيمه ساخت، و چنانش قوت و نيرو در دست و انگشت بود كه بر دينار دست مي سود و نقش سكه را به مالش انگشت محو و ناچيز مي نمود و ميل و عمود آهنين را برمي گرفت و چنانش مالش و پيچش مي داد تا مانند طوقي بر گردن مي شد.

در تاريخ أخبار الدول مي نويسد كه نفطويه مي گفت: معتصم از جمله مردمان شديدالبطش تر و حمله آورتر و سخت تر بود هزار رطل مقدار را برمي گرفت و چندين گام مي برد.

و در حبيب السير مسطور است كه معتصم به مذهب اعتزال بود و شجاعت و مهابتي عظيم داشت و آن مقدارش قوت بود كه دو گوسفند فربه را بدو دست خود هر يك را بدستي مي گرفت و بلند نگاه مي داشت تا قصاب از كار كندن پوست آنها و ديگر كارهايش فارغ مي شد.

و هم در عقد الفريد مي نويسد: مابين دو انگشت معتصم را از كمال شدت مقطره مي خواندند و چنان شد كه يكي روز بر غلامي تكيه و اعتماد آورده از سختي استخوانش استخوانهاي غلام را در هم بكوفت.



[ صفحه 544]



در فوات الوفيات مي نويسد: وقتي در زمان مأمون يك تن مرد سپاهي پسر زني را گرفته بود، معتصم فرمان كرد تا آن پسر را به مادرش باز دهد، آن سپاهي به غروري كه او را بود قبول نكرد. معتصم به خشم آمد و او را بگرفت، ابن أبي دواد مي گويد: صداي استخوانهاي آن مرد سپاهي را كه در هم شكست بشنيدم آنگا معتصم او را رها كرد و مرده بيفتاد.


پاورقي

[1] مسالح: جمع مسلحه: مرز.