بازگشت

ارتحال بشر حافي


در شهر ربيع الأول سال 227 هجري بشر بن حارث زاهد معروف به حافي به روايت



[ صفحه 558]



ابن اثير جانب نعم المصير گرفت.

أبونصر بشر بن حارث بن عبدالرحمن بن عطاء بن هلال بن ماهان بن عبدالله و نام عبدالله بعبور بود به دست مبارك أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام مسلماني گرفت و بشر مروزي است و معروف به حافي گرديد، چه با پاي برهنه بي كفش راه مي نوشت و سبب برهنگي پاي او را مذكور نموديم كه چون پاي برهنه بيرون دويد و به حضور مبارك حضرت صادق عليه السلام تشرف جست به واسطه ميمنت و شرافت آن حال ديگر پاي در موزه نياورد، وفاتش را در بغداد و برخي در مرو دانسته اند.

و برخي نوشته اند: در شوشتر بود و اكنون مرقد او در بقعه دلگشائي از اعمال شوشتر زيارت گاه عام و خاص است. ابن خلكان مي گويد: بشر حافي يك تن از اهل طريقت و بصيرت و بزرگان و اعيان و اتقياء و صلحاي با زهد و ورع و أصلش از مرو از يكي از قريه هاي مرو معروف به مابرسام است و در بغداد ساكن بود.

در تذكرة الأولياء مسطور است كه مالك ممالك صافي، بشر حافي رحمه الله مجاهده ي عظيم داشت و در خدمت خال خود علي حشرم ارادت مي ورزيد و در علم أصول و فروع عالم بود، بدايت توبت و انابتش از آن شد كه با شوريدگي روزگار مست بي قرار مي رفت پاره كاغذي و بر آن نبشته ديد «بسم الله الرحمن الرحيم» مقداري عطر بخريد و نام مبارك را معطر ساخت و به تعظيم جاي بنهاد.

در آن شب بزرگي در خواب ديد كه بدو گفتند: برو و بشر را بگوي خلاصه ي معني اينكه چون نام ما را پاكيزه و محترم بداشتي، ما نيز در دنيا و آخرت با تو همين معاملت را مرعي داريم.

آن بزرگ گفت: بشر مردي فاسق است، مگر غلط ديده ام تجديد طهارت كرده بعد از نماز بخفت همچنان تا سه نوبت اين خواب را بديد. بامداد بشر را طلب كرد گفتند: در مجلس شراب است بدانخانه برفت گفتند: مست و بي خبر است. گفت: بگوئيد: مرا با او پيغامي است. چون بشر را بگفتند، گفت: بپرسيد پيغام از كدام كس داري؟ گفت: پيغام از خداي تعالي دارم، بشر گريان شد و گفت: آن عتابي دارد يا عقابي كند. ياران را وداع



[ صفحه 559]



كرده گفت: من برفتم و از اين پس هرگز مرا در اين كار نمي بينيد پس بيامد و توبه كرد و كار او به جائي رسيد كه هيچكس نام وي نشنود كه دلش نياسود.

پس طريق زهد پيش گرفت و از شدت غلبه مشاهد حق هرگز كفش در پاي نياورد، و او را از اين رهگذر حافي گفتند: با او گفتند: از چه پاي در كفش نياري؟ گفت: آن روز كه آشتي كردم پاي برهنه بودم اكنون شرم دارم كه پاي در كفش آرم حق تعالي مي فرمايد: زمين را بساط شما گردانيدم بر بساط پادشاهان با كفش رفتن بيرون از ادب است.

نقل است كه احمد بن حنبل بسيار نزد بشر حافي برفتي و نسبت بدو ارادت بسيار داشت، شاگردانش او را گفتند: تو در احاديث و اجتهاد و فقه و انواع علوم عالم بي نظيري هر ساعت پيش شوريده مي روي او را اين لياقت از كجا است؟ أحمد گفت: آري جمله علوم كه برشمردي من از وي بهتر دانم. أما او خداي را از من بهتر شناسد، لاجرم به خدمت بشر رفتي و گفتي مرا از خداي من حكايت و سخن بگذار.

نقل است كه بشر شبي به خانه مي رفت يك پاي در آستانه نهاد و پاي ديگر بيرون و تا بامداد متحير بماند، و گويند: در دل خواهرش بماند كه امشب بشر به خانه ي تو مي آيد به خانه برفت و در انتظار بشر ببود ناگاه بشر شوريده حال و سرمست باده الست بيامد خواست به بام برآيد پايه چند از نردبان سوي بالا شد و تا دمدمه بامداد بماند و از آن پس به نماز جماعت برفت و باز آمد.

خواهرش از آن سرگشتگي بپرسيد گفت: به خاطرم خطور همي كرد كه در بغداد چندين كس باشند كه بشر نام دارند: يكي جهود و يكي ترسا و يكي مغ و مرا نيز نام بشر است و به چنين دولتي رسيدم و مسلماني گرفتم، ايشان چه كردند كه چنين دور افتادند و من چه كردم كه به چنين دولت رسيدم، در اين حيرت و اين شگفتگي بماندم.

حكايت كرده اند كه چهل سال آرزوي سر بريان مي كرد و بهاي آن نيافت.

گويند: سالها بود كه دلش باقلي مي خواست و نخورده بود.

حكايت كرده اند كه هرگز از جوئي كه سلطانيان كنده بودند نخورد، و بزرگي گفت:



[ صفحه 560]



روزي به نزديك بشر رفته بود سرماي سخت بود، برهنه اش به لرزه ديدم. گفتم: يا بانصر اين چه حال است؟ گفت: درويشان را ياد كردم مال نداشتم كه با ايشان مواسات جويم. خواستم به تن موافقت كنم.

وقتي از وي پرسيدند كه بدين منزلت از چه رسيدي؟ گفت: از آنكه حال خود را از غير خداي تعالي پنهان داشتم در همه عمر، گفتند: از چه روي سلطان را به موعظت نمي گيري كه اين چند ستم از وي نرود؟ گفت: خداي را بزرگتر مي دانم كه او را نزد كسي ياد كنم كه خداي را نشناسد.