بازگشت

وفات واثق


در سال 232 هجري به روايت طبري و جزري الواثق بالله أبوجعفر هارون بن محمد المعتصم بن هارون الرشيد شش روز از ماه ذي الحجه به جاي مانده رخت به ديگر سراي كشيد. طبري در تاريخ كبير خود مي نويسد كه جماعتي از اصحاب ما براي من روايت كرده اند كه آن مرضي كه واثق به آن علت از اين جهان رحل اقامت به سراي آخرت بربست استسقاء بود و اطباي روزگار كه به حذاقت كامل نامدار بودند در معالجه او چنان به صواب ديدند كه او را در تنوري گرم بنشانند، چون او را در آن گرم خانه جلوس دادند تخفيفي و راحتي از آن مرض حاصل شد و واثق فرمان داد تا بامداد روز ديگر بر گرمي و اسخان تنور بيفزودند و واثق در تنور جاي كرد و بيشتر از آن مدت كه در پيشين روز نشسته بود بنشست و از زحمت حرارت تب كرد و از تعب تب بناليد پس او را بيرون آوردند و در محفه جاي ساختند و فضل بن اصحاب هاشمي و عمر بن فرج و جز ايشان در خدمتش حاضر شدند. و از آن پس محمد بن عبدالملك زيات و ابن أبي دواد بيامدند أما از مرگش خبر نداشتند تا گاهي كه سرش بمحفه خورد اين وقت مرگش را بدانستند و به قولي أحمد بن ابي دواد نزد واثق بيامد و اين وقت واثق از هوش برفته بود و در همان حال بي هوشي بمرد و احمد هر دو چشمش را بربست و ترتيب حال او را بداد. سيوطي در تاريخ الخفا مي گويد: چون واثق بمرد او را تنها بگذاشتند و براي بيعت



[ صفحه 561]



متوكل مشغول شدند، در اين حال حردوني [1] بيامد و چشمش را بكند و بخورد. دميري در حيات الحيوان مي نويسد: واثق خليفه در مجامعت با سيمبران سيم سرين و لعبتان شيرين بي اختيار بود و ساعتي از مباشرت غفلت نمي خواست. با طبيب خود گفت داروئي براي من ترتيب بده كه بر قوت باده و كثرت مجامعت بيفزايد. عرض كرد: اي اميرالمؤمنين خويشتن را دچار بلا و بدنت را به واسطه ريختن آب حيات ويران مگردان. واثق گفت: گريزي و گزيري در اين امر نيست. طبيب گفت بايد شيري را بكشند هفت مره گوشتش را با سركه خمر بپزند و چون بخوردن شراب بپردازد به قدر سه درهم از آن گوشت تناول نمايد و از اين مقدار برافزون نخورد. واثق بفرمود تا شيري را بكشتند و گوشتش را طبخ كردند و چون شراب مي آشاميد از آن گوشت همي بخورد و نظر به مقداريكه تجويز كرده بودند ننموده بود. لاجرم بعد از اندك زماني به مرض استسقا دچار شد. پزشكان دانا و اطباي حاذق فراهم شدند و در چاره آن بيچاره به چاره جوئي درآمدند و آراء ايشان بر آن قرار گرفت كه شكمش را بدوشند و بعد از آتش در تنوري كه با هيزم زيتون افروخته و تافته كرده باشند بنشانند. پس واثق را در آن تنور گرم شده درآوردند و تا سه ساعت از آشاميدن آبش بازداشتند واثق از آن محل غيرموافق و شدت تافتگي و تشنگي همي فرياد و استغاثه برآورد و آب طلبيد و آبش ندادند. در اين حال از اندامش آبله ها با اندازه بطيخي برآمد، پس از آنش از تنور بيرون آوردند و او همي گفت مرا بر تنور برگردانيد و گرنه بخواهم مرد. پس او را در تنور درآوردند و صيحه و فريادش سكون گرفت و آن آبله ها برشكافيد و آبي از آنها بيرون دويد آنگاه واثق را بيرون آوردند و اين وقت جسدش سياه شده بود و بعد از ساعتي بمرد و چون از جهان بگذشت او را در جامه بپيچيدند و مردمان به بيعت كردن با متوكل مشغول شدند و سوسماري نر از آن بوستان بيامد و هر دو چشمش را بكند و ببرد و ديگران از حال وي بي خبر بودند تا گاهي كه او را غسل دادند و بر اين حال عجيب مستحضر شدند و اين قضيه غريب ترين حكاياتي است كه مسموع گشته است. دميري گفته است و نيز گفته اند كه براي اين امر



[ صفحه 562]



سببي است و اين چنين است كه واثقي گويد من بپرستاري و مريض داري واثق مشغول بودم، بناگاه غشيه بر او دست يافت و يقين كردم بمرده است. يكي از ما گفت بدو نزديك شويد و هيچكس را اين قدرت و جسارت نبود، من جرأت كردم و نزديك شدم چون خواستم انگشت خود را بر بيني او گذارم هر دو چشمش را برگشود از نظاره آن نظاره چنان بيمناك شدم كه همي خواستم جان بسپارم و از شدت خوف واپس همي برفتم بند شمشيرم بر عتبه بياويخت و من بلغزيدم و شمشير بشكست و نزديك بود در گوشت تنم فرورود. پس با اين حال سخت مآل بيرون شدم و شمشير ديگر بگرفتم و باز شدم و نزد او بايستادم و با صراحه مرگش را معلوم كردم پس ريش و هر دو چشمش را بربستم و او را بپيچيدم و فراشها بيامدند و آن فرش گرانبها را برچيدند تا به خزانه برند و واثق را تنها بگذاشتند و كسي در آن بيت نماند. احمد بن ابي دواد قاضي با من گفت: ما براي اخذ بيعت مشغوليم، تو واثق را نگاهبان باش تا گاهي كه مدفونش سازيم. من باز گشتم و نزديك در بنشستم و پس از ساعتي صداي حركتي بشنيدم كه از آن بيمناك شدم. چون به درون آمدم به ناگاه سوسماري نر بديدم كه بيامده و هر دو چشمش را از كاسه بر كنده و بخورده از كمال شگفتي و غرابت گفتم: لا اله الا الله اين همان چشمي مي باشد كه ساعتي از اين پيش باز كرده به گوشه چشمي در من بديد و من از بيم و فزع نظاره او بلغزيدم و بيفتادم و شمشيرم بشكست و از هيبت او نزديك بود جان بسپارم و اينك آن چشمي كه چشمداشت اهل روزگار بدو باز و سلاطين گردن فراز از ترس در سوز و گداز بودند خوراك سوسماري خوار گشت (... فاعتبروا يأولي الأبصار)! [2] .

در روضة الصفا مسطور است كه واثق بر طعام خوردن حرصي تمام داشت و از كمال شره در اكثر اوقات بدون تقاضاي طبع و تمناي اشتها از مأكول و مشروب و اكثار در آن دريغ نمي فرمود. لاجرم در اثناي جواني به مرض استسقا مبتلا شد. طبيبي تنوري گرم كرده از اخگرها تهي ساخته واثق را در آن جاي داده و غذاها و مشروبات موافق



[ صفحه 563]



بوي داده تا آن زحمت زايل گردد و گفت اگر مأكولات تو به اين دستور بگذرد اين مرض بازگشت نكند. اما واثق صد جان را فداي يك شكم مي كرد، سخن طبيب را بهايي نگذاشت و همي شكم بينباشت و ديگر باره مرض باز گرديد و كار به تنور مذكور كشيد و از بني هاشم محمد بن عبدالملك زيات و احمد بن ابي دواد حاضر شدند تا ايشان را خبر شد واثق بي خبر شد، چنانكه ديگر خبري از او پيدا نشد.


پاورقي

[1] حردون: سوسمار نر.

[2] حشر: 2.