بازگشت

حركت يحيي بن هرثمه به فرمان متوكل با جمعي به طرف مدينه


در كتاب بحار و خرايج و غير هما مسطور است كه يحيي به هرثمة بن اعين گفت



[ صفحه 573]



متوكل مرا بخواند و گفت: سيصد مرد از هر طبقه كه تو خود بپسندي برگزين و از اين جا به كوفه برو و اثقال خود را در آن جا بگذار و از راه بيابان به جانب مدينه روان شو و علي بن محمد بن رضا عليهم السلام را با نهايت تكريم و تعظيم و تبجيل و تجليل نزد من حاضر سازيد و به روايتي كه از عيون المعجزات مي نمايد كه چون متوكل آن نامه را به خدمت آن حضرت و استدعاي قدوم مباركش را به پايان رسانيد و به هرثمه بداد مكتوبي ديگر نيز در اين معني به بريحه عباسي كه از آن حضرت سعايت كرده بود بنوشت و او را از احضار آن حضرت باخبر كرد. يحيي مي گويد: به طوري كه دستور رفت ترتيب سواران بدادم و از سامرا راه برگرفتم و و با من سرهنگي از جماعت شراة [1] بود و ايشان جماعتي از خوارج هستند كه از اطاعت امام بيرون شدند و از اين روي به اين لقب مشهور گشتند كه گمان همي بردند كه به واسطه مفارقت از ائمه جور دنياي خود را به آخرت يا نفوس و جان خود را به بهشت بفروختند. اما در مدينةالمعاجز مي نويسد كه ابن شهر آشوب مي گويد، متوكل عتاب بن غياث را به طرف مدينه مأمور ساخت تا برود و حضرت علي ابن محمد عليهماالسلام را بسر من راي بياورد و چنان بود كه جماعت شيعه حديث همي كردند و با خود همي گفتند كه حضرت امام علي نقي سلام الله تعالي عليه عالم به غيب مي باشد، از اين روي و از استماع اينگونه مذاكرات، عتاب را چيزي در دل و خاطر خطور همي نمود و چون از مدينه در آن هواي گرم و فصل حدت هوا بيرون شدند نگران شد كه در آن ضحو روز آن حضرت لباده بر تن دارد و از اين امر در شگفت بود و ناگاه در همان ساعت و نهايت سرعت ابري عظيم برخاست و باراني شديد بباريد. عتاب با خود گفت: هذا واحد، اين يكي از مغيبات و علم بر غيب بود و از آن پس راه بر سپردند تا به شهر قاطول رسيدند. امام عليه السلام عتاب را متعلق القلب ديد و با او فرمود: چيست تو را اي ابواحمد؟ عرض كرد: دل من به چند حاجت كه از اميرالمؤمنين خواسته ام يعني از متوكل تعلق دارد. فرمود! همانا حاجات تو برآورده شد و به سرعت تمام بشارتها به عتاب آوردند كه حاجاتي كه داشتي به جمله برآورده شد و مردمان به آن حضرت عرض كردند: همانا



[ صفحه 574]



تو دانائي به غيب و عتاب به اين دو فقره كه آن حضرت از غيب خبر داد نايل گشت. يحيي مي گويد: راه مدينه پيش گرفتم و چون به مدينه طيبه رسيديم از نخست نزد بريحه عباسي رفتم و نامه متوكل را بدو تسليم نمودم و بعد از آن هر دو تن برنشسته به حضرت ابي الحسن عليه السلام و آن مكتوب را بداديم.


پاورقي

[1] شراة، جمع شار: فروشنده.