بازگشت

حركت امام علي النقي از مدينه ي طيبه و حوادث بين راه


يحيي بن هرثمه گويد: چون از حضور مبارك امام عليه السلام بيرون شدم و آنگونه تهيه لباسهاي پنبه دار كلفت و پشمي زمستاني و باراني را در آن فصل شدت گرماي حجاز



[ صفحه 575]



نگران شدم در عجب همي رفتم و با خود همي گفتم از اينجا تا به مقصدي كه در نظر داريم ده روز يا دوازده روز و به قول بعضي نويسندگان بيست روز بيش نيست و اينك حدت هوا و سورت گرمي روزهاي تموز است، مگر مي ترسد كه در اين قليل ايام تابستان بگذرد و به ناف زمستان و سختي سرما و كثرت باران كه در زمين حجاز كمتر ديده مي شود دچار مي شويم و به پوشش اين گونه البسه و اينگونه دورانديشي ناچار مي گرديم؟ آيا مي خواهد با اين جامه هاي زمستاني چه سازد؟ پس از آن با خود همي گفتم اين مردي است كه در ايام زندگاني خود مسافرت نكرده است و چنان تصور فرموده است كه به هر سفري كه بكوچند و به هر زماني كه باشد به چنين نوع البسه حاجت مي رود و بايستي خواه در عين گرما يا غير گرما يا راهي كه نزديك يا دور با خود داشت و سخت از جماعت رافضه و آنانكه درمذهب تشيع هستند شگفت بايد كه چنين مردي را با اين فهم و عقل امام مي دانند و به امامت و ولايتش اعتقاد دارند. پس ديگر روز بر حسب ميعاد در همان وقت كه مقرر گشت به حضرتش باز شدم و نگران كه تمام آن البسه به طوري كه دستور داده بود حاضر است. آنگاه با غلامان فرمان كرد تا لباده ها و كلاههاي باراني با خود بردارند. آنگاه فرمود: اي يحيي! آماده كوچيدن شو. چون اين حال و اين تهيه دومين را بديدم با خود گفتم: همانا اين كردار از كردار نخستين عجب تر است. آيا از آن مي ترسد كه در طي طريق زمستان ما را دريابد و اينك لبابيد و برانس با خود حمل مي دهد؟ پس بيرون شدم در حالتي كه فهم و ادراك آن حضرت را سخت صغير مي شمردم. پس بفرمود تا آنانكه با من بودند فراهم شدند و جملگي در ركاب آن حضرت برنشستيم و راه برگرفتيم در حالتي كه گرداگردش را فروگرفته در پيرامونش راه سپار بوديم.

يحيي مي گويد: در ركاب مباركش راه برنوشتيم تا به همان صحراي پهناور رسيديم كه در هنگامي كه از سر من راي به طرف مدينه مي آمديم در اين حال ابري برخاست و همي سياهي و تاريكي بيفزود و رعد و برقي عظيم بلند گشت تا گاهي كه بر فراز سرما بايستاد و تگرگي چون پاره سنگ بر سرهاي ما ببارد و آن حضرت آن لباده ها و



[ صفحه 576]



نمدهاي كلفت و كلاههاي باراني بر تن خود و غلامانش بياراسته بود و با غلامان خود فرمود لباده اي به يحيي و برنسي به اين كاتب بدهيد. پس همه فراهم شديم و آن تگرگ چنان ما را فروگرفت كه هشتاد مرد از اصحاب ما را بكشت و ابر بگذشت و آسمان صاف گشت و گرما و سورت هوا كماكان باز شد. اين وقت آن حضرت با من فرمود: اي يحيي، هر كس از اصحاب تو به جاي مانده از مركب فرود آور آن كسان را كه از ياران تو البته بمرده اند مدفون سازند، پس بر همين نحو خداي تعالي بيابان را پر از قبور مي فرمايد. يحيي مي گويد: چون اين معجزه و اين كلام معجز نظام و علم بر ما يكون را بديدم بي اختيار خود را از مركب به زير افكندم و به آن حضرت بشتافتم و دست و پاي مباركش را ببوسيدم و عرض كردم اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله و انكم خلفاء الله في ارضه و حججه علي عباده گواهي به وحدت خدا و رسالت مصطفي و خليفگي شما در ارض سما و حجت بودن شما بر بندگان خدا مي دهم. يابن رسول الله از اين پيش كافر بودم و اينك به دست تو ايمان آوردم اي مولاي من. يحيي مي گويد: بعد از آن شيعه شدم و خدمتش را ملازمت اختيار كردم تا گاهي كه به روضه رضوان بگذشت. در مدينة المعاجز از ابوالعباس خالوي شبل كاتب ابراهيم بن محمد مروي است كه گفت: چنان بود كه ما به ياد ابوالحسن عليه السلام فراوان سخن مي كرديم و من در اين امر داخل نمي شدم و برادرم و ساير مردم شيعي را نكوهش مي كردم و بسي دشنام مي دادم و مذموم مي شمردم تا گاهي كه در ميان آن وفدي و جماعتي اندر شدم كه متوكل براي احضار حضرت ابي الحسن علي بن محمد عليهماالسلام به مدينه طيبه مأمور مي نمود. چون به مدينه برفتم و در خدمت آن حضرت به طرف سر من راي راه برگرفتم و در پاره اي عرض راه دو منزل را يكي ساختيم و روزي تابستاني و سخت گرم بود از آن حضرت خواستار شديم فرود شويم. فرمود: نمي شويم. پس از آن جا بيرون شديم و نه مأكولي بخورديم و نه مشروبي بياشاميديم و چون گرمي هوا و گرسنگي و تشنگي جانب شدت گرفت، در اين وقت در زميني نرم و صاف و پهناور اندريم و هيچ چيز در آن نمي نگريم نه به آبي كامياب توان شد و نه به سايه درختي و ديواري از حرارت آفتاب توان رست.



[ صفحه 577]



لاجرم چشمها بدان حضرت بدوختيم كنايت از اينكه تو ما را از خوردن و خفتن و آشاميدن و آسودن و ساعتي تن به سايه در سپردن و از سورت حرارت نجات يافتن محروم ساختي. فرمود: چيست شما را؟ گمان مي كنم گرسنه و تشنه هستيد؟ عرض كرديم آري و الله، اي آقاي من، از گرسنگي و تشنگي و سختي گرما عاجز و مانده شده ايم. فرمود: فرود آئيد و از خوردن و آشاميدن و تن به سايه گرفتن شادخوار شويد تا حرارت هوا اندكي بشكند. ما از فرمايش امام عليه السلام در شگفت بوديم كه در چنين بيابان پهناور صاف هموار كه نه بوته اي، نه درختي، نه آبي، نه گياهي، نه نباتي است، چه جاي اين كار است؟ پس من به طرف قطار رهسپار شدم تا اشتران را و چارپايان را فروخوابانم. در اين اثنا نگران شدم دو درخت بزرگ سايه گستري بديديم كه جهاني در سايه اش آسوده توانند شد، با اينكه ديگران مكرر در اين بيابان بگذشته بودند، هرگز نشاني از آب و آباداني و گياه نديده بودند و بياباني خشك و بي گياه و آب بود. و نيز در همين اثنا چشمه اي پرآب و نهايت صاف گوارائي سردي در روي زمين روان و دوان نگريستيم. پس فرود شديم و بخورديم و بياشاميديم و بياسوديم و در ميان ما كساني بودند كه اين بيابان را مراراً راه سپار شده بودند و آب و درخت و آبادي نديده بودند. لاجرم در دل من از اين احوال چيزهاي عجيب جاي گرفت و همي نظر به آن حضرت كردم و مدتي طولاني در آن حضرت تأمل نمودم. آن حضرت تبسمي فرمود و روي مبارك از من در پيمود. پس با خود گفتم: سوگند با خداي اين امر را امتحان مي نمايم تا خوب معرف حاصل شود و علم او را بدانم. بدانسوي درخت برفتم و شمشير خود را در خاك بنهفتم و دو سنگ بر روي آن بگذاشتم و در آن موضع پليدي براندم و وضو بساختم و نماز را آمادگي حاصل كردم. بعد از آن حضرت ابي الحسن عليه السلام فرمود استراحت نموديد؟ عرض كرديم: بلي فرمود به نام خداي تعالي بكوچيد. پس جملگي بكوچيدم و چون ساعتي راه بسپرديم مراجعت كردم و به همان موضع بيامدم و آن شمشير و علامت و نشانها را به جمله دريافتم و گويا يزدان تعالي هرگز در آن زمين درختي و آبي و آباداني و سايه و آرامش گاهي نيافريده است. از ديدار اين معجزات و كرامات به تعجب اندر



[ صفحه 578]



شدم و هر دو دست به آسمان بركشيدم و از خداوند مسئلت كردم كه مرا بر محبت و معرفت و ايمان به آن حضرت ثابت بدارد و به همان راه بازگرديم تا به آن جماعت برسيدم. پس حضرت ابي الحسن عليه السلام روي با من آورد و فرمود: اي ابوالعباس، آنچه خواستي به جاي آوردي؟ عرض كردم: بلي يا سيدي، همانا در كار شما دچار شك بودم و گاهي بامداد كردم كه از بركت وجود همايونت در دنيا و آخرت از غني ترين مردمانم.

فرمود: اين حال بر اين منوال است. شيعيان ما معلوم و به شماره معين هستند و يك نفر زياد و كم نمي شود. كنايت از اينكه از روز ازل مشخص و معلوم شده اند.



گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض

ورنه هر سنگ و گلي لولو و مرجان نشود



از خداوند تعالي مسئلت مي نماييم كه در شمار شيعيان و ايمان آورندگان و مسلمانان باشيم و روز به روز بر قوت ايمان و اخلاص و تشيع ما افزوده شود و در هر دو جهان دست تولي و توسل ايماني و تشيع ما از اذيال [1] عنايت محمد و آل طاهرين او صلي الله عليهم اجمعين كوتاه نشود، برحمته و توفيقه و منه و تاييده.


پاورقي

[1] اذيال، جمع ذيل: دامن.