بازگشت

پاره اي از برخوردهاي متوكل با پسرش منتصر


متوكل چون قبيجه، منكوحه خود را كه مادر معتز باشد سخت دوست مي داشت و در مهر او آرام نداشت، در مراتب عشق و عاشقي و به دست آوردن دليل لطيف معشوقه ظريف بر آن عقيدت برآمد كه منتصر را كه در ولايت عهد برحسب تربيت بر معتز و مؤيد مقدم بود تنزل دهد و ولايت عهد معتز را ترقي بخشد، به اين معني كه بعد از متوكل نوبت خلافت با معتز باشد و بعد از مرگ او منتصر خليفه گردد. اما منتصر قبول اين امر و اين تنزل و تقدم برادر اصغر را نمي نمود وانگهي چه دانست كه چندان در



[ صفحه 590]



جهان بخواهد ماند كه برادر كوچكتر بميرد و او پس از وي باقي بماند و بر مسند خلافت جاي كند و از اين گذشته چگونه اين عار را خوار شمارد كه با مقام اكبريت به رتبت اصغريت درآيد و اصغر منزلت اكبر يابد و چگونه متحمل تمسخر مردمان بشود و چگونه معتز چون به خلافت بنشيند و بغض و كين منتصر را كه از اين حيثيت با خود مي داند او را زنده گذارد و از آن طرف متوكل اسير كمان ابروان و تير مژگان و چهره تابان قبيحه بود و نيز آن حالت كبر و خيلاي [1] سلاطين كه مي خواهند هر چه فرمايند در موقع اجرا گذارند، از امتناع منتصر خشمگين گرديده و همچنين مخالفت او را با خودش در خصومت و توهين حضرت ولي كردگار و باعث گردش ليل و نهار و اسدالله الغالب اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب روح من سوا فداه مي ديد و مي دانست از وي رنجيده خاطر بود و شايد جزو عمده اين امر و انديشه متوكل به عزل و قمع منتصر به همين علت بوده است، بالجمله، چنانكه در كتب تواريخ و تاريخ الخميس مسطور است مي گويد: چنان بود كه متوكل با پسرش محمد منتصر به ولايت عهد خلافت بيعت كرده بود و از آن پس به سبب محبتي كه با قبيحه مادر معتز داشت، خواست محمد منتصر را معزول دارد و ولايت عهد را با معتز گذارد. پس از پسر خود منتصر خواستار شد كه خود را از ولايت عهد نزول دهد و با برادرش معتز گذارد. منتصر پذيرفتار نشد، لاجرم متوكل بر او خشمگين شد و او را در مجلس عامه حاضر ساخت و از مقام و منزلتش مي كاست و او را تهديد همي كرد. و دشنام همي گفت و به هلاكت و دمار بيم همي داد حمدالله مستوفي قزويني در تاريخ گزيده مي گويد: متوكل پسر خود منتصر را وليعهد نمود و با او استخفاف همي كرد و مسخرگان را بر او برگماشتي چنانكه روزي به مادرش دشنام دادند و برادران كوچك او را بر وي تفضيل دادي. روزي شخصي او را منتصر خواند. متوكل گفت: او را منتصر مخوان، منتظر بخوان، چه منتظر مرگ من است. بدين اسباب كين او در دل گرفت: طبري مي گويد: آزار و خوار كاري متوكل در روز سه شنبه يك



[ صفحه 591]



روز قبل از قتلش نسبت به فرزندش منتصر فزوني گرفت، چنانكه ابن الحفصي گويد: يكدفعه او را دشنام مي داد و دفعه ي ديگر چندانش شراب مي خورانيد كه از اندازه ي طاقتش بيرون بود و دفعه اي فرمان مي داد تا در مجلس عام بر پشت گردنش بزنند و مرده اي او را به قتل تهديد مي نمود. از هارون بن محمد بن سليمان حكايت است كه گفت: يكي از زناني كه در پس پرده مجلس متوكل بودند با من حديث نمود كه متوكل در آن حال كه منتصر را به انواع آزار مي آزرد، روي با فتح بن خاقان آورد و با او گفت: از خدا و از خويشاوندي با رسول خدا صلي الله عليه وآله براءت مي جويم اگر به پاي نشوي و او را يعني منتصر را لطمه نزني. فتح به ناچار برخاست و دو دفعه او را لطمه آورد به اين معني كه دو دفعه دست خود را بر گردنش بكشيد. آنگاه متوكل با حضار روي كرد و گفت: شماها به تمامت به گواهي و شهادت باشيد كه من مستعجل را خلع نمودم. منتصر عرض كرد: يا اميرالمؤمنين اين وقت متوكل روي به منتصر آورد و گفت: من تو را منتصر ناميدم، لكن مردمان به واسطه حمقي كه در تو مي باشد تو را منتظر ناميدند، و الآن مستعجل نام يافتي. منتصر عرض كرد: يا اميرالمؤمنين، اگر مرا بفرمائي مرا گردن بزنند از اين گونه افعال كه با من را داري سهل تر است. متوكل گفت او را شراب بخورانيد. ابن خلدون و بعضي نوشته اند كه متوكل پسرش منتصر را ولايت عهد داد بعد از آن پشيماني گرفت و بر وي كينه ور گشت، چه او را چنان معلوم افتاد كه منتصر عجله دارد كه متوكل بميرد و خود به خلافت بنشيند، از اين روي او را منتظر و مستعجل ناميد و منتصر بر افعال و اعمال و عقايد پدرش متوكل منكر بود، چه او از سنن پدرانش منحرف گرديده و از مذاهب و مناهج آنان روي برتافته و به مذهب اعتزال و شيعگي علي عليه السلام كه از روش ايشان بود عنايت نداشت و ناصبي و دشمن علي صلوات الله عليه بود و بسا اتفاق مي افتاد كه نديمهاي متوكل در مجلس او در حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام به خلافت و جسارت مي رفتند و آن حضرت را به آنچه نشايد ياد مي نمودند تا موجب خشنودي متوكل را فراهم كنند، چنانكه به خشنودي يزيد پليد امام سعيد مجيد حسين بن علي عليه السلام شهيد و در طلب انعام و خرسندي معاويه با علي صلوات الله عليه مخاصمت مي نمودند. منتصر



[ صفحه 592]



اين كردار نابهنجار آنان را از در انكار برمي آمد و به آن جماعت تهديد و خشونت مي ورزيد و با متوكل گفت علي عليه السلام در ميان ما بسي عظيم و كبير و شيخ و بزرگ بني هاشم است. اگر تو به ناچار خواهي زبان خود را به آنچه سزا نيست نسبت به آن حضرت برگشايي پس خودت متحمل اين امر باش و به اين مردم اوباش اراذل كوبنده رقاص نوازنده راه مسپار. متوكل اين كلمات را مي شنيد و از كمال خصومت و بغض كه نسبت به آن حضرت داشت به تخفيف و توهين منتصر مي كوشيد و وزير خود عبيدالله را فرمان مي كرد تا سر و صورت و محاسن او را به سيلي و لطمه مي سپرد و بر پشت گردنش مي كوفت و او را به قتل تهديد و به خلع از ولايت عهد تصريح مي نمود و بسا بود كه نماز به جماعت را با ديگر پسران خود حوالت مي نمود و خطبه را بر زبان او روان مي داشت و اين كردار را از آن مي نمود كه باز نمايد كه او را وليعهد ندانند، لاجرم قلب منتصر را آزرده و به كين خود آكنده مي ساخت. در اخبار الدول اسحاقي مسطور است كه سبب قتل متوكل اين بود كه پسرش محمد منتصر را به ولايت عهد نامدار ساخت بعد از آن در ميان متوكل و منتصر چيزي نمودار شد كه از عهدي كه با منتصر داشت بازگشت نمود و او را به دائي روي داد و بر آن عزيمت رفت كه برادر كوچكتر منتصر را كه معتز لقب داشت به خلافت بعد از خود منصوب دارد، چه متوكل را با پسر صغير خود بيشتر از كبير ميل و عنايت بود. چون لشكريان را اين خبر به گوش رسيد قلوب و خواطر ايشان عموماً بر متوكل ديگرگون شد و از وي رنجيده خاطر شدند. منتصر كه نيز كين ديرين داشت و به انتهاز فرصت روز مي گذاشت لاجرم اتراك هم در قتل پدر با پسر متفق شدند.


پاورقي

[1] خيلا: غرور.