بازگشت

اتفاق اتراك در قتل متوكل و همراهي منتصر با آنان


مسعودي گويد: جماعت اتراك بر آن عزيمت بودند كه متوكل را در آن ايام كه در دمشق مي گذرانيد، از تيغ بگذرانند ليكن در آن جا براي ايشان به سبب بغاء كبير اسباب اين كار خطير ميسر نگشت، چه در آن ازمنه كه به دمشق اندر بودند تدبير همي كردند



[ صفحه 593]



كه بغاء كبير را كه نگهبان متوكل بود از كنارش دور دارند تا به مقصود خود دست يابند و رقعه هاي بسيار در سراپرده خليفتي متفرق ساختند و در آن جمله به دروغ نوشتند كه بغا به آن تدبير اندر شده است كه اميرالمؤمنين را به قتل برساند و نشان و علامت اين امر اين است كه فلان روز با سواره و پياده خود برمي نشيند و پيرامون لشكر اميرالمؤمنين را فرومي گيرد، آنگاه جماعتي از غلامان عجم را مأمور خواهد كرد تا بتازند و خليفه روزگار عمر به آخر رسانند. متوكل اين رقاع را بخواند و از آن مضامين متحير و مبهوت ماند و در قلبش رنجيدگي عظيم از بغاء جاي گرفت و با فتح به خاقان شكايت نمود و با او در كار بغا و اقدام بر وي مشاورت نمود. فتح گفت: اي اميرالمؤمنين، آن كسي كه اين رقاع را نوشته است براي اين امر دلايل و علاماتي در وقتي معين مذكور داشته است كه بغاء سوارها و پيادگان خود را مي آورد و اطراف سراپرده خلافت را فرومي گيرد و جمعي را در آن نواحي موكل سازد تا به كار خود راه يابد و من بر آن رأي و عقيدت هستم كه اكنون به سكون و سكوت و امساك بگذرد، اگر اين امر و علامت جانب صحت گرفت آن وقت نظر مي كنيم تا چه بايست كرد و اگر آنچه نوشته اند باطل گرديد فالحمدلله تعالي و از آن طرف جماعت اتراك در تقديم رقاع بر طريق نصح و صدق كوتاهي نمي كردند و پياپي به متوكل مي رسيد و چون بدانستند كه آنچه نوشته اند به خليفه رسيده است و در قلب او تمكن يافته است، شروع به نگارش رقاع ديگر كردند و در خيمه گاه بغاء كبير افكندند و در طي آن رقاع نوشته بودند جماعتي از اتراك و غلمان بر آن عزيمت شده اند كه خليفه را به قتل بياورند و او را در لشكرگاهش از پاي درآورند و در اين كار تدبيرها كرده اند و بر اين امر متفق الرأي گرديده اند و هم عقيده و هم عهد شده اند كه از فلان نواحي و فلان نواحي بر خليفه بتازند و بر او دست بيازند و خونش را بريزند فالله الله خداي را بنگر و خداي را گواه بدان و در حفظ و حراست اميرالمؤمنين در اين نسب از اين مواضع مذكوره غفلت مكن و تو به خويشتن و به هر كسي كه بدو وثوق داري در كشيك و پاسباني اميرالمؤمنين قصور مجوي و با



[ صفحه 594]



ديگران حوالت مكن، چه ما در نصيحت تو كوتاهي نكرديم و از در دولتخواهي و صداقت سخن رانديم و آگاهي داديم و در اين مضامين رقاع كثيره بنوشتند و از شرايط توكيد فروگذار نكردند و در حراست خليفه لوازم بيشتر و آگاهي و تشديد را از دست ندادند. چون بغاء اين رقاع متواتره را قرائت كرد و همي پياپي بدو بيامد، هيچ ايمن نگرديد كه آنچه در آن رقاع نوشته شده است مقرون به حق و صدق آيد، چه از آن پيش نيز از اين گونه اخبار بدو پيوسته و خيالش آشفته بود. لاجرم چون شب در رسيد سپاهي كه در تخت سرداري او بود فراهم ساخت و به فرمود تا با اسلحه كارزار سوار شدند، آنگاه ايشان را در همان مواضعي كه آنها مذكور داشته بودند بگذاشت و آن طرق را بر متوكل مسدود ساخت تا كسي را بر وي دست نباشد و به حراست و كشيك خليفه مشغول شد و از آن طرف چون اين خبر به متوكل پيوست و بدانست كه لشكر بغا اطرافش را فروگرفته اند، يقين نمود كه آنچه در آن رقاع نوشته اند به جمله مقرون به حق و صدق است و همي در آن انتظار بود كه جمعي بر وي مي تازند و او را مي كشند. از اين روي آن شب را تا به صبح خوفناك بماند و خواب به چشم نگذاريد و هيچ نخورد و نياشاميد و بر اين حال بزيست تا فروع صبحگاه بردميد و بغا به حراست او مشغول و خليفه از انديشه بي خبر و برخلافت نيت بغا گمان مي نمود و او را متهم مي دانست و از آن پاسباني او متوحش بود و چون خواست از دمشق مراجعت نمايد با او گفت: اي بغا تو را نزد من مكانتي بلند و مقامي ارجمند است و چنان صلاح ديدم كه اين صقع و ملك را در حيز امارت تو گذارم و آنچه در رزق و روزي و وظايف و عطاياي تو مقرر هست همچنان در حق تو برقرار بدارم. بغا گفت: يا اميرالمؤمنين من بنده تو هستم، بهر چه خواهي چنان كن و به آنچه دوست مي داري مرا امر فرماي. پس متوكل بغا را از جانب خود در امارت شام بگذاشت و خود از شام روي براه نهاد و موالي را فرصت بدست آمد و چنانكه خواستند با او به پاي آوردند و از پايش درآوردند و متوكل و بغا هيچ يك از آن حيلت و مكيدت آگاهي نشدند تا گاهي كه حيلت ديگران جانب اتمام گرفت. و از آنچه بيمناك بود به همان دچار شد. در زبدة التواريخ مسطور است كه سبب قتل متوكل



[ صفحه 595]



عداوت و دشمني او با علي عليه السلام بود، چه منتصر مي گفت: ما اين مرتبت و منزلت از او داريم چگونه مي شايد او را دشمن داشتن.