بازگشت

تصميم بغاء صغير بر قتل متوكل


مسعودي مي نويسد: چون بغاء كبير از پيشگاه خلافت به امارت شام مأمور شد و بغاء صغير بر قتل متوكل عزيمت بست، باعز تركي را كه از رتبت يافتگان وي و هر دو چشمش از كثرت احسان و صلاة متواتره ي بغا مملو و قلبش شادان و مردي پيشتاز و در هر كاري در هيجان و شتاب بود بخواند و گفت:اي باعز، همانا تو از مراتب محبت من نسبت به خودت آگاهي و مي داني ترا بر ديگران مقدم داشتم و به صنوف احسان و اكرام خودم برخوردار ساختم و در كار تو از هيچ گونه ملاطفت غفلت نورزيدم و مراسم احسان و نيكويي من نسبت به تو به مقامي رسيده و اندازه را ادراك نموده است كه هيچ سزاوار نيست كسي ناديده انگارد و از در عصيان و نافرماني بيرون تازد و بر خلاف آن انديشه نمايد و اينك بر آن اراده شدم كه فرماني به تو دهم به من باز نماي كه دل تو در اين باب چگونه است؟ باعز گفت: تو خود بهتر مي داني كه من در انجام امر چگونه هستم و بر چه منوال به جاي مي آورم. بغا گفت: اينك مرا صحيح و صريح گرديده است كه منتصر بر آن عزيمت افتاده است كه درباره من و ديگران كيدي و تدبيري بسازد و تا ما را به جمله به قتل آورد و همي خواهم من او را بكشم. بازگوي حال خود را در اين امر چگونه مي بيني؟ باعز چون اين سخن بشنيد به فكر اندر شد و سر به زير افكند و گفت: اين كار فايدتي نمي رساند. بغا گفت: به چه جهت؟ باعز گفت: پسر را مي كشند و پدر را يعني متوكل را باقي مي گذارند، البته با اين صورت هيچ امري براي شما راست نمي ايستد و پدرش همه شما را در خون پسرش خون مي ريزد. بغا گفت: بازگوي تو در اين امر بر چه انديشه باشي؟ باعز گفت: از نخست پدر را مي كشيم و پس از وي امر آن كودك از اين كار آسان تر باشد. بغا را دلگرم شدم و گفت: اين كار را مي شود كرد و تهيه اين كار امكان دارد؟ باعز گفت: آري من اين كار را مي كنم و بر متوكل وارد مي شوم و او را مي كشم.



[ صفحه 596]



بغاء صغير محض اطمينان خاطر آن سخن را نوار مي ساخت و از پي هم مي راند و باعز مي گفت: غير از اين را نمي كنم و چون ترديد بغا را بديد گفت من بر خليفه داخل مي شوم و تو نيز از دنبال من اندر آي. اگر من او را كشتم خوب و الا تو شمشير خود را بر من كارگر كن و مرا بكش و بگو: باعز همي خواست مولاي خويش خليفه را بكشد لاجرم من او را كشتم. اين هنگام بغا را ثابت گرديد كه باعز كشنده خليفه است و در قتل متوكل به تدبير درآمد و يكدل شد.

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد كه بختري گفت: يكي روز با جماعت ندما در مجلس متوكل بودم و سخن از شمشير در ميان آمد. در ميانه يكي از حاضران گفت: يا اميرالمؤمنين با من رسيد كه شمشيري در بلندي به دست مردي از اهالي بصره افتاده است كه در حدود جهان مانندش ديده نشده است و در صفحه زمين نظيري ندارد. متوكل في الحال امر كرد تا به عامل بصره مكتوبي در قلم آورند كه آن شمشير را بهر مبلغ كه باشد خريداري كنند و آن مكتوب را به دستياري روانه داشتند و پس از روزي چند جواب عامل بصره به متوكل رسيد كه آن شمشير را يكتن ازمردم يمن خريداري كرده است. متوكل فرمان كرد كه به يمن در طلب شمشير و خريداري آن بفرستند، پس به موجب فرمان به عامل يمن فرمان صادر و معجلا روانه شد. بختري مي گويد، در آن حال كه در مجلس متوكل حاضر بوديم به ناگاه عبيدالله بن يحيي داخل شد و آن شمشير را با خود داشت به وجود آن تيغ سخت شادان شد و خداي را سپاس گذاشت كه اين امر را به سهولت مقيد فرمود آنگاه از غلاف بيرون كشيد و سخت پسنديده و نيكو شمرد و هر يك از ما در تمجيد و تحسين آن تيغ آنچه متوكل را خوش مي آمد بر زبان رانديم. پس از آن شمشير را در ميان فراش خود بگذاشت و چون روز ديگر در رسيد با فتح بن خاقان روي آورد و گفت: يكي از غلامان را كه به نجدت و شجاعت وي وثوق داري نزد من حاضر كن تا اين سيف را بدو دهم تا هميشه بر فراز سرم بايستد و چندانكه در مجلس نشسته ام همه روز از من جدا نشود. هنوز اين سخن به پايان نرسيده كه باعز تركي بيامد. فتح بن خاقان عرض كرد يا اميرالمؤمنين اين باعز تركي است و از اوصاف شجاعت و



[ صفحه 597]



بسالتش با من گفته اند، وي براي آنچه اميرالمؤمنين را به خاطر اندر است صلاحيت دارد. متوكل او را بخواست و آن شمشير را به دست قاتل خودش بداد و او را به آن چه اراده كرده بود مأمور ساخت و هم بفرمود تا بر مرتبت و منزلت او بيفزايند و رزق و وظايف را دو برابر گردانند.