بازگشت

كشته شدن متوكل عباسي و فتح بن خاقان به دست تراك


سيوطي در تاريخ الخلفا مي گويد كه جماعت ترك به واسطه چند كار از متوكل رنجيده خاطر و منحرف شدند و با منتصر در قتل پدرش متوكل متفق گشتند و در كتاب اخبار الدول اسحاقي مسطور است: چون متوكل بر خلع منتصر و نصب معتز عزيمت كرد و لشكريان اين حال را بدانستند خاطرهاي جميع ايشان بر وي بگشت و از آن پس جماعتي از سپاهيان با منتصر در قتل پدرش متفق شدند. عثعث مي گويد: ابواحمد بن متوكل برادر مادري مؤيد كه در مجلس متوكل حضور داشت به تخليه شكم برخاست و بيرون شد و چنان بود كه بغاء شرابي برحسب قرار داد با مخالفين تمام درهاي عمارات سلطنتي را بسته مگر باب الشط را كه مقرر شده قومي كه معين شده بودند متوكل را به قتل رسانند از آن در اندر آيند. ابواحمد آن جماعت خون خوار را نظاره كرد و فريادي به ايشان بركشيد؛ اي فرومايگان چه كسانيد؟ بناگاه چشمش بر شمشيرهاي بيرون كشيده و لمعان سيوف آخته بيفتاد و اشخاصي كه براي قتل خليفه آماده و معين شده بودند يكي بغلون تركي ديگر باعز تركي ديگر موسي بن بغا كه نايب پدرش بغا و به سبب عزل پدر كينه رو بود و ديگر هارون بن صوارتكين و ديگر بغاء شرابي رئيس دربانان و نگاهبانان ستاده بودند. چون متوكل صيحه ابي احمد را بشنيد در آن حال مستي سر بر كشيد و آن قوم را بديد و گفت: اي بغاء اين چه حال و اين مردم چه كسانند؟ گفت: مردمي هستند كه در نوبتي كه دارند بر درگاه سيد من اميرالمؤمنين شب به روز مي رسانند و پاسباني مي نمايند چون اين سخن را بشنيدند چون گرگ درنده به مجلس روي آوردند و از نخست بغلون تركي به جانب متوكل مبادرت كرد و شمشير بر كتف و گوش او براند



[ صفحه 598]



و برشكافت. متوكل گفت: مهلت بده خداي دستت را قطع كند و بعد از آن به پاي شد و خواست بر بغلون بتازد و او با دست خود بدو استقبال كرد و دستش را جدا ساخت و باعز تركي با او مشاركت نمود. فتح بن خاقان بانگ بركشيد: واي بر شما اينك اميرالمؤمنين است. بغا گفت: اي جلفي خاموش نمي شوي؟ فتح چون چنين ديد خود را بر روي متوكل افكند. هارون بن صوارتكين شمشيري بر شكمش فروبرد و فتح فرياد بركشيد و هارون و موسي بن بغاء كبير بر وي درآمدند و شمشيرهاي خود را در وي بكار بردند و او را بكشتند و پاره پاره ساختند و عثعث را ضربتي بر سر رسيد و خادمي كوچك با متوكل بود خود را زير ستاره بيفكند و نجات يافت و سايرين فرار كردند مسعودي گويد: كه تركان به استصواب منتصر، متوكل را در همان مكان بكشتند كه خسرو پرويز را به فرمان پسرش شيرويه به قتل رسانيدند و آن منزل را مادوريه مي گفتند. در آن زمان در آن مكان متوكل قصري بنا كرده بود كه آن را جعفريه مي خواندند. منتصر بعد از قتل پدر هفت روز در آن قصر اقامت كرد از آن پس به جاي ديگر انتقال داده بفرمود تا آن بنيان ويران كردند. در بحيره فزوني مسطور است كه چون منتصر پدرش متوكل را بكشت شب او را به خواب ديد و بدو گفت: اي منتصر مرا بكشتي اما از پادشاهي بهره نخواهي ديد و چنان بود كه گفت. چه زمان خلافت منتصر از شش ماه برافزون نبود. در تاريخ گزيده مي نويسد: بعد از قتل متوكل غلبه با غلامان افتاد و عزل خلافت به دست ايشان آمد و پيشواي ايشان وصيف و بغا بودند و تا زمان ديلميان استيلاي ايشان نزديك به نود سال بر اين صورت امتداد گرفت.