بازگشت

داستان رؤياي متوكل عباسي


در مروج الذهب مسطور است كه از جمله اخبار ظريفه متوكل و حالات مستحسنه



[ صفحه 603]



او در اوقاتي كه در بغداد بود اين است كه موسي بن صالح بن مسيح بن عميرة الاسدي از وي حديث نموده است كه وقتي متوكل در عالم خواب چنان ديد كه گويا رسول خداي صلي الله عليه وآله با او مي فرمايد، فلان قاتل را رها كن، متوكل را از اين حال ترس و روعي عظيم فروگرفت و در مكاتيب وارده كه در اسامي محبوسين مي رسيد نظر كرد و در آن جمله نام قاتل نيافت. پس به احضار سندي و عباس امر كرد و به ايشان گفت آيا در اين ايام كسي را نزد شما آورده اند كه نسبت قتل بدو داده باشند؟ عباسي گفت: بلي و خبر او را معروض داشته ايم. متوكل ديگر باره در كتب اعاده نظر كرد آن مكتوب را در ضمن مكاتيب دريافت و ديد كه در حق آن مرد گواهي داده اند كه وي قاتل است و خود او نيز اقرار كرده است كه قاتل مي باشد. اسحاق را به احضار آن شخص امر كرد، چون او را نزد متوكل حاضر كردند و حالت شدت بيم و ارتياع [1] او را بديد گفت: اگر با من براستي سخن آراستي رهايت مي كنم. پس آن مرد شروع به حكايت خود كرده خبر خود را همي به عرض رسانيد و باز نمود كه وي و جماعتي از يارانش هرگونه گناهي بزرگ و كردار نابهنجار را مرتكب مي شدند و هر محرمي را حلال مي شمردند و اجتماع ايشان در منزلي در شهر ابوجعفر منصور بود و در آنجا اعتكاف داشتند و در هر بليه و پيش آمدي در آنجا مي گذرانيدند و چون اين روز در رسيد، زني فرتوت نزد ايشان آمد و اين عجوز براي تباهكاري و قيادت با اين جماعت مراودت داشت و دختري آفتاب ديدار با خود بياورده بود و چون آن پريروي آدمي پيكر به ميان سراي در رسيد، بناگاه فريادي سخت بركشيد. من از ميان اصحابم بدو بتاختم و او را در خانه درآوردم و آن ترس و بيم او را تسكين دادم و از داستانش بپرسيدم. آن آفتاب رخسار گفت: الله الله خداي را بنگر و خداي را نگران، بدان همانا اين پير ديرين روزگار مرا به فريب و به خدعه و نيرنگ درآمده و با من گفت كه او را در خزائن خودش حقه اي است كه هيچ بيننده مانندش را نديده است. من مشتاق ديدار آن شده و چندان توصيف نمود كه مرا بي



[ صفحه 604]



اختيار كرد و با او بيرون شدم و به كلام او وثوق و اطمينان داشتم به ناگاه ديدم مرا به اين منزل شما درآورده و به چنگ شما درافكنده است و جد من رسول خداي صلي الله عليه وآله و مادرم فاطمه صلوات الله عليها و پدرم حسن بن علي عليهماالسلام باشند. بايد مقام و منزلت ايشان را در حق من و حراست من محفوظ بداري. من چون اين سخنان را بشنيدم خلاص آن خاتون را ضمانت كردم و به نزد ياران خود برفتم و ايشان را از آن حال مستحضر ساختم. گويا از شنيدن اين حكايت حريص شدند و من ايشان را اغراء و تحريك نموده باشم تا از وي كامياب شوند و با من گفتند: آيا چون حاجت خود را از وي برگرفتي و كامكار شدي اكنون مي خواهي ما را از كنار او محروم بسازي؟ پس به يكباره به جانب وي روي آوردند. چون چنين ديدم در برابرش بايستادم و دست آن جماعت را از دامان طهارتش دور همي كردم و در ميانه ما آخرالامر كار به جنگ و نزاع رسيد تا گاهي كه چند جراحت به من فرود آمد اين وقت به آن كسي كه از سايرين در كار آن جاريه سخت تر و به هتك پرده عفت او گيرنده تر و گزنده تر بود حمله آورده او را بكشتم و همچنان ديگران را نيز از آن خاتون دور همي كردم تا او ره به سلامت و حفظ آبرو و پرده ناموس نجات دادم و آن جاريه از آن ترس و بيمي كه بر نفس خود داشت نجات يافت و ايمن گشت پس او را از سراي بيرون كردم و شنيدم همي گفت: خداي تعالي تو را مستور دارد چنانكه تو مرا مستور نمودي و براي تو و سود تو باد چنانكه مرا تو بودي. در اين اثنا همسايگان صداي ضجه و فرياد و هياهو را بشنيدند و به جانب من شتابان شدند و آن كارد را بدست من بديدند و آن مرد را نگران شدند كه در خون خود غلطان است، پس مرا با اين حال نزد اسحاق بياوردند. اسحاق گفت: از محافظت تو نسبت به آن زن به من خبر دادند و من تو را محض رضاي خداي و رسول خداي صلي الله عليه وآله ببخشيدم. آن مرد گفت سوگند به آن كس كه تو مرا بر رضاي او بخشيدي و از خونم درگذشتي ديگر به هيچ معصيتي بازگشت نكنم و در هيچ ريبه و كاري شبهه ناك اندر نشوم تا گاهي كه خداي را ملاقات نمايم. اين وقت اسحاق از آن خوابي كه ديده بود بدو باز نمود و روشن ساخت كه خداي تعالي اجر او را ضايع نگذاشت و هم او را عطيتي



[ صفحه 605]



بگذاشت و آن مرد از قبول آن عطيه بزرگ سر برتافت و هيچ چيز نپذيرفت و بعضي اين خواب را نسبت به يكي از عمال و كارگزاران متوكل داده اند كه در زمان وي بديده است و الله تعالي اعلم به حقايق الامور.


پاورقي

[1] ارتياع: وحشت.