بازگشت

اشعار امام علي النقي در مجلس متوكل


مسعودي در مروج الذهب ابن جوزي در تذكره حكايت مي كنند كه جمعي نزد متوكل عباسي از حضرت ابي الحسن ثالث علي بن محمد عليه السلام سعايت كردند و گفتند: در



[ صفحه 606]



منزل آن حضرت اسلحه و مكاتيب و جز آن از معروضات شيعيان آن حضرت بسيار است.

متوكل آشفته خاطر و چون پلنگ زخم يافته خشمگين گشت و جمعي از اتراك و جز ايشان را شب هنگام مأمور كرد و امر نمود كه بناگاه و علي الغفلة بسراي آن حضرت هجوم آورند. چون آن گروه به سراي مباركش اندر شدند آن حضرت را در يك بيت به تنهائي دريافتند كه در بسته و مدرعه از پشم بر تن مبارك داشت و در آن بيت هيچ فرش و بساطي جز ريگ و ريزه ريگ بر سر همايونش ملحفه اي از پشم غير از آن نبود و روي به قبله مبارك با پروردگار خود توجه داشت و به آياتي از قرآن مجيد متضمن وعد و وعيد ترنم داشت. پس آن جماعت برحسب حكم متوكل آن حضرت را بگرفتند و در همان دل شب با همان حال و حالت نزد متوكل بياوردند و آن حضرت در برابر متوكل ايستاده شد و متوكل بشرب خمر مشغول بود و جام شراب در دست داشت.

چون آن حضرت را بديد سخت بزرگ ديد و به اعظام آن حضرت بپرداخت و بر يك طرف خود بنشاند و از آنچه ساعيان و مفسدان به متوكل گفته بودند هيچ چيز در منزل امام عليه السلام نيافتند و نيز هيچ حالتي در آن حضرت نيافتند كه به آن بهانه گيرند و به آن حضرت تعلل ورزند، متوكل آن پيمانه شرابي را كه در دست داشت خواست به آن حضرت دهد. فرمود: قسم به خدا هرگز شراب با گوشت و خون من مخمر و مخلوط و داخل نشده است، مرا از اين امر معاف بدار. متوكل آن حضرت را معاف بداشت و عرض كرد شعري براي من انشاد كن كه مرا پسنديده آيد.

فرمود: شعر بسيار نمي خوانم. متوكل عرض كرد: به ناچار بايد براي من انشاد شعر فرمائي. پس امام عليه السلام در آن حال كه نزد متوكل نشسته بود اين شعر را بر وي انشاد فرمود:



باتوا علي قلل الاجبال تحرسهم

غلب الرجال فما اغنتهم القلل



و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم

فاودعوا حفرا يا بئس ما نزلوا



ناداهم صارخ من بعد ما قبروا

اين الاسرة والتيجان والحلل





[ صفحه 607]





اين الوجوه التي كانت منعمة

من دونها تضرب الاستار والكلل



فافصح القبر عنهم حين ساء لهم

تلك الوجوه عليها الدود يقتتل



قد طال ما اكلوا دهرا و ما شربوا

فاصبحوا بعد طول الاكل قد اكلوا



و طال ما عمروا دورا لتحصنهم

ففارقوا الدور و الاهلين و انتقلوا



و طال ما كنزوا الاموال و ادخروا

فخلفوها علي الاعداء و ارتحلوا



اضحت منازلهم قفرا معطلة

و ساكنوها الي الاجداث قد رحلوا [1] .



چه بسيار گذشتگان گروه و پيشينيان انبوه و پادشاهان كامكار و امراي بااقتدار براي محفوظ بودن از بلايا و مصون ماندن از منايا، بر فراز كوههاي بلند در عمارات استوار و ارجمند بيتوته نمودند و روز به شب و شب به روز پيوستند تا مگر از گزند نصال [2] نوازل و نبال دواهي [3] برهند. اما اين حصون حصينه و جبال رفيعه ايشان را از مكاره و قوارع [4] بلايايي نياز نساخت و بناگاه بعد از آن عزتها و اماكن عزت و جلالت و معاقل [5] ساميه و قلل عاليه فروافتادند و بلطمات بلايا و از آن غرفات و غرفه در حفره ي قبر و گودال گور درآمده با مار و مور بخفتند و چه نكوهيده جائي است جاي ايشان و چون از بالاي آن قصور و قلل در شكم خاك منزل ساختند هاتفي بانك برافكند و ايشان را از راه نكوهش و عبرت آواز داد: چه شد آن سريرهاي گردون مسير و تاجها و حلل ها و زينت هاي عديم النظير و آن دستگاه ملكي و تختگاه سلطنتي و آن صورتهاي نازپرور كه در سايه استار و پرده هاي زرنگار به حالت تنعم و تن آسائي مي گذرانيد؟ چون جوابي از ايشان نمايان نشد، گور ايشان از جانب ايشان زبان به فصاحت برگشود و در جواب آن هاتف گفت: همانا آن چهره هاي گلگون اينك گوشت و پوست بيكفند و كرم زمين بر آنها مكين گرديده است. چه بسيار كورانه و جاهلانه در صفحه جهان روز به پايان بردند و از نعمتهاي يزداني بخوردند و بنوشيدند و بدوختند و بپوشيدند و متنعم و نازپرور شدند و قدر



[ صفحه 608]



نعمت و شكر نعمت ندانستند، به غفلت و غوايت و غرور و شقاوت بگذرانيدند و اكنون بعد از آن خوردنها و اكلها خودشان مأكول و خورده مار و مور آمدند و چه روزگاران ديرباز كه عمارات بديعه و قصور رفيعه براي نگاهباني خودشان بساختند و بناگاه از لطمه مرگ همه را بگذاشتند و در تنگناي قبر راه برداشتند و از اهل و عيال انتقال دادند و چه بسيار زمانها كه اموال بي كران را به دفينه و ذخيره جمع ساختند و به يك تركتاز شاطر مرگ و پيك اجل از همه جدا ماندند و با دشمنان گذاشتند و بگذشتند و ساعتي برآمد كه آفتاب بلاياب بر ايشان تابش و آسياب منايا بر ايشان گردش گرفت و آن منازل و قصور عاليه محافر [6] و قبور باليه گرديد و آن اندامهاي نازنين در بطون زمين دفين گرديد و نزهت گاه ماهرويان سيم اندام، دهشت گاه قبور تيره فام آمد.

چون آن حضرت اين اشعار را قرائت فرمود از اثر زبان معجز بيان حالت متوكل و حضار مجلس ديگرگون شد و آواي تار به هاي هاي گريه ي آتش بار مبدل گشت و چنان بر آن حضرت شفقت گرفتند كه گفتي نادره و بديهه از آن حضرت نمايان شد.

راوي گويد: سوگند با خداي چنان متوكل پريشان و منقلب و گريان گشت و مدتي دراز اشك از هر دو چشم فروباريد كه روي و ريشش تر گرديد و حاضران بجمله اشكها از چشمها روان داشتند و متوكل فرمان داد تا آلات و ادوات خمر و شراب را از مجلس برداشتند و خود جام شراب را از دست بر زمين زد و عيش و عشرت او منغص گرديد و بعد از آن به آن حضرت عرض كرد: آيا قرضي داري؟ فرمود: بلي چهار هزار دينار. متوكل امر نمود تا آن وجه را به حضور مباركش تقديم كردند و حضرتش را با نهايت اعزاز و تكريم و تعظيم و تفخيم به منزل شريفش معاودت داد.

قندوزي در ينابيع الموده مي گويد: چون آن حضرت پهلوي متوكل جلوس فرمود با متوكل تكلمي ننمود و متوكل مدتي دراز بگريست. و چون اين قصيده را در ديوان اشعاري كه به اميرالمؤمنين عليه السلام منسوب است رقم كرده اند و محتوي بر مراتب مواعظ و



[ صفحه 609]



نصايح و اعتبارات كامله است در اينجا مذكور مي داريم و آنچه را كه رقم كرديم موضوع مي نمائيم.



سل الخليفة اذ وافت منيته

اين الجنود و اين الخيل و الخول



اين العبيد التي ارصدتهم عددا

اين الجديد و اين البيض و الاسل



اين الفوارس و الغلمان ما صنعوا

اين الصوارم و الخطية الذبل



اين الكفاة الم يكفوا خليفتهم

لما راؤه صريعا و هو يبتهل



اين الكماة التي ماجوا لما غضبوا

اين الحماة التي تحمي بها الدول



اين الرماة الم تمنع باسهمهم

لما اتتك سهام الموت تنتصل



هيهات ما منعوا ضيما و لا دفعوا

عنك المينة اذ وافي بك الاجل



و لا الرشي دفعتها عنك لو بذلوا

و لا الرقي نفعت فيها و لا الحيل



ما ساعدوك و لا واساك اقربهم

بل سلموك لها يا قبح ما فعلوا



ما بال قبرك لا ياتي بها احد

و لا يطوف به من بينهم رجل



ما بال ذكرك منسيا و مطرحا

و كلهم باقتسام المال قد شغلوا



ما بال قصرك وحشا لا انيس به

يغشاك من كنيفه الروع و الرهل



لا تنكرون فما دامت علي ملك

الا اناخ عليه الموت و الوجل



و كيف يرجو دوام العيش متصلا

و روحه بجبال الموت متصل



و جسمه لنياب الردي غرض

و ملكه زايل عنه و منتقل



بپرس از پادشاهان جهان و خلفاي زمان گاهي كه زمان ايشان به پايان و پيك اجل نمايان و دست فنا به سوي ايشان گرايان مي شود، كجا هستند آن جنود نامعدود و خيول صحرا سپار و سواران خنجرگذار و آن بزرگيهاي كبكبه و هيمنه و پرستارها؟ كجايند آن گنجهاي بي پايان كه حمل كليدهاي آن بر مردمان نيرومند گران مي گشت؟ كجا باشند آن بندگان تناور و درم خريداران پرخاشگر كه ايشان را براي روز ورود بلا و وفود قضا آماده و مهيا ساخته بودي؟ كجايند آن جامه هاي آهنين و زره ها و شمشيرهاي بران و نيزه هاي آتش افشان؟ كجايند آن فارسان پهنه دغا و غلامان عرصه ي هيجا و آن تيغهاي



[ صفحه 610]



برنده و نيزه هاي آبدار نزار سنگ گذار؟ كجايند آن مدبران با كفايت و دليران با درايت؟ آيا نگه داري نكنند پادشاه و خليفه خود را در آن حال كه خوار و زار بر زمين افتاده و زاري و بي قراري مي نمايد؟

كجايند آن دلاوران خونخوار و پهنه سپاران نيزه گذاري كه از خشم و ستيز سلاطين و پادشاهان چون درياي بلا موج و چون شهباز فنا به اوج مي آمدند؟

كجايند آن حاميان و نگاهباناني كه دولتهاي بزرگ را حامي شدند؟

كجايند آن تيراندازان جگردوز؟ آيا با آن تيرهاي گذرنده گاهي كه سهام مرگ و تيرهاي اجل به تو پياپي بود مانع آن نشدند؟

هيهات بسيار دور و سخت بعيد است ياري كردن و نگاهبان شدن ايشان. نه ستمي را از تو باز داشتند و نه دفع مرگ و منيت را از تو توانستند. گاهي كه مرگ بر تو تازان و گرايان گرديد و نه در بذل رشوه و نه هيچ افسوني و حالتي و حيلتي، اگر اصلاح امر تو مي نمودند سودمند مي شد، ياري نكردند و همراهي نتوانستند با تو نمايند نزديكترين آنها به تو، بلكه تو را به مرگ و بلا و رنج و عنا بسپردند. اي چه زشت كاري و نكوهيده كرداري بود كه با تو به جاي آوردند. چيست گور تو را كه از نزديك و دور هيچ كس به آنجا نمي آيد و طواف نمي دهد و ياد نمي كند؟ چيست ياد تو و نام تو كه فراموش شد و از ميان برفت و بازماندگان تو تمام قصد و هم خود را در قسمت كردن ميراث و مرده ريك تو مشغول دارند؟ چيست حال كاخ و قصر آباد و عيش گاه تو كه به يك ناگاه از مجالسان و مصاحبان و عيش و نوش تهي گرديد و هيچ انيسي در آن نماند و از هر سوي ترس و بيم بر تو مستولي گرديد.

البته اين احوال را در مقام انكار نباش و در عجب مشو، زيرا كه اين جهان غدار و كيهان ناپايدار با هيچ پادشاهي نپائيد جز اينكه در پايان كار به سختي مرگ بر پيشگاه آمالش بخفت و پيك اجل بساط عيش و املش را درنوشت و ساطر ترس و بيم دل و جانش تباه و زايل ساخت و چگونه و از چه حيثيت كسي دوام عيش و قوم كامراني را جاودان جويد با اينكه رشته جانش به سلاسل مودت و منايا پيوسته است و بدن او سهام



[ صفحه 611]



حوادث و اسنه نوازل را نشانه و ملك او زايل و برطرف و از وي به ديگري منتقل و درگذرنده است.


پاورقي

[1] انوار البهية: 295.

[2] نصال: تير.

[3] دواهي، جمع داهيه، مصيبت، مرگ.

[4] قوارع، جمع قارعه، كوبنده.

[5] معاقل، جمع معقل: پناهگاه.

[6] محافر، جمع حفره.