بازگشت

برخي حالات امام علي النقي با متوكل عباسي


در كتاب اعلام الوري و اغلب كتب اخبار و احاديث و معاجز مسطور است كه ابراهيم بن محمد طاهري گفت: چنان شد كه متوكل به مرض خراج [1] اسير دواج [2] گشت و به مردن نزديك افتاد و احدي را آن جرأت و جسارت نبود كه آن خراج را به حديد تافته تهديد كند و به نيشتر بشكافد و اطباي حاذق از معالجه عاجز شدند.

مادر متوكل در پيشگاه خالق سپهر و ماه نذر كرد كه اگر فرزندش از اين خراج خروج يابد از اموال خاصه خودش مقداري جليل [3] به آستان ملايك پاسبان حضرت هادي عليه السلام تقديم نمايد.

و نيز فتح بن خاقان با متوكل گفت: اگر به اين مرد يعني ابوالحسن عليه السلام كسي را بفرستي همانا بسيار افتد كه در خدمتش صفت چيزي و داروئي باشد كه خداوند تو را به واسطه آن از اين مرض برهاند.

متوكل گفت: كسي را به خدمتش بفرستيد.

حضرت فرمود: از كسب الغنم [4] بگيريد و در گلاب حل كنيد و بر آن قرحه بيفكنيد تا در همين شب اين قرحه منفجر و مفتوح شود و انشاء الله تعالي شفاي او در اين معالجه است.

چون رسول اين سخنان را بگذاشت، حضار مجلس به خنده و استهزاء لب و دندان گشودند و بر دواساز مي خنديدند. فتح بن خاقان گفت: چه زيان دارد كه اين دستور را آزمايش كنيم سوگند با خداي من اميدوار به صلاح حال هستم. پس كنجاره [5] را



[ صفحه 612]



بياوردند و در گلاب بيالودند و نرم ساختند و بر آن قرحه بگذاشتند، في الساعة منفجر گشت و هرگونه ماده اي كه در آن بود بيرون آمد و همان شب بياسود و اين مژده را به مادر متوكل رسانيدند، مادر متوكل شاد و از بند غم آزاد شد و به شكرانه، ده هزار اشرفي از مال خود در بدره بنهاد و سرش را مهر كرده، تقديم حضور امام عليه السلام نمود و به قول ابن صباغ يك كيسه ديگر كه پانصد دينار سرخ داشت، اضافه بر آن بدره كرد و تقديم خدمتش نمود و متوكل را شفاي كامل شامل گشت.

و چون روزي چند بلكه مدتي برگذشت ديكدان حسد حساد و عداوت اعداء به جوش آمد و بطحائي در خدمت متوكل به سعايت پرداخت و گفت: بسياري مال و بضاعت و اسلحه كارزار و مردم جنگ آور در منزل و اطراف ابي الحسن فراهم شده و هيچ نمي توان از وثوب [6] و خروج او و انقلاب مملكت و سلطنت آسوده نشست. اين سخنان در خاطر متوكل كه هميشه خودش بكينه آن حضرت و آن خاندان ولايت آيت مشتعل بود مؤثر و اسباب بهانه گرديد و سعيد حاجب را بخواند و گفت: شب هنگام بدون خبر به سراي آن حضرت هجوم كن و آنچه از اسلحه و اموال نزد اوست به جانب من حمل كن.

ابراهيم مي گويد: سعيد حاجب با من حكايت كرد كه شبانگاه بسراي حضرت ابي الحسن برفتم و نردباني با خود داشتم و به دستياري آن از ديوار سراي آن حضرت به بام سراي برآمدم و هم به دستياري آن به سراي آن حضرت فرود شدن و پله به پله در پاي سپردم و از تاريكي ندانستم چگونه وارد سراي شوم، حضرت ابي الحسن عليه السلام مرا از درون سراي ندا كرد و فرمود: اي سعيد از جاي خود جنبش مكن تا شمعي براي تو بياورند، چندان درنگي نكردم تا شمعي افروخته بياوردند و من فرود شدم و آن حضرت را در حالتي ديدم كه جبه ي پشمين و قلنسوه اي از پشم بر تن و تارك مبارك داشت و سجاده بر روي حصيري گسترده در پيش روي مباركش بود و روي مبارك با قبله داشت و با من



[ صفحه 613]



فرمود، به هر منزلي و خانه كه خواهي به گردش و تفتيش برو. من در آن منازل و اتاقها برفتم و تفتيش و پژوهش كامل نمودم و چيزي در آنها نيافتم و بدره را بديدم كه به مهر مادر متوكل مختوم بود و نيز كيسه ديگر كه به روايت سابق پانصد دينار در آن بود بدون مهر بديدم.

ابوالحسن عليه السلام فرمود: جاي نماز را برگير و بنگر چون بلند كردم شمشيري را در شكسته غلافي بديدم. پس آن دو كيسه و شمشير را برگرفتم و به متوكل بردم، چون مهر مادرش را بر آن بدره بديد كسي بدو فرستاد تا بيرون آمد و متوكل از كيفيت آن بدره بپرسيد گفت: چون به آن مرض، مريض شدي نذر كردم كه اگر برهي ده هزار اشرفي از مال خودم تقديم حضور حضرت ابي الحسن نمايم. لاجرم به خدمتش بفرستادم و اين مهري است كه بر آن كيسه متحرك نشده است و آن كيسه ديگر را كه گشودند چهارصد دينار در آن بود.

متوكل چون اين داستان را بشنيد يك بدره ي ديگر بر آن بدره افزود و با من فرمود: اين جمله را به خدمت ابي الحسن حمل و نيز اين شمشير را بدو باز ده و از طرف ما معذرت بخواه، سعيد مي گويد: آن جمله دنانير را با شمشير به حضرت ابي الحسن عليه السلام حمل كردم و سخت از حضرتش خجل و منفعل بودم و عرض كردم: يا سيدي در آمدن به سراي تو بدون اذن و اجازه تو بسي بر من گران و ناهموار بود، اما چكنم من عبدي مأمور بودم و بر مخالفت امر اميرالمؤمنين قادر نبودم.

سعيد مي گويد: من با آن جمله به خدمتش بازگشتم و عرض كردم: اميرالمؤمنين، از آنچه از وي نسبت به وجود مباركت ظاهر شد معذرت مي جويد. اي آقاي من از تو خواهان و مايل هستم كه مرا نيز بحل فرمائي فرمود اي سعيد (.. و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون) [7] زود باشد كساني كه ظلم مي نمايند بدانند كه به كدام محل بازگشت برمي گردند.



[ صفحه 614]



و نيز در كشف الغمه و ديگر كتب اخبار از زرافه حاجب متوكل مسطور است: وقتي مردي شعبده باز هندي كه با حقه لعب مي نمود و مانندش ديده نشده در آن بلدان آمد و متوكل مردي لعاب و بازي گر بود و بر آن انديشه شد كه امام علي نقي را خجل نمايد و با آن مشعبد [8] گفت: اگر او را شرمگين و خجل ساختي هزار دينار زر سرخت عطا مي كنم. آن شعبده كار گفت: پس از نخست امر فرماي كه نان هاي نازك سبك بپزند و بر مائده بگذارند و مرا بر خوان پهلوي آن حضرت بنشان.

متوكل بر ترتيب آن بساط و سماط امر كرد و حضرت امام علي نقي عليه السلام به طعام حاضر شد و براي آن حضرت و آن مجلس بالشي چند در پشت سر حضار از يمين و يسار چيده بودند و بر آن صورت شيري بود.

پس مشعبد برحسب قرارداد بيامد و پهلوي آن حضرت بر خوان بنشست، امام عليه السلام دست مبارك دراز كرد تا از آن نان بردارد، آن مشعبد به عمل و افسانه كه داشت كاري كرد كه آن نان پرواز نمود.

اراده فرمود تا ناني ديگر برگيرد همچنان بپرانيد حضار مجلس به خنده و مضحكه درآمدند. حضرت هادي دست مبارك بر آن صورت شير كه بر بالش بود بزد و فرمود: (خذه) اين خبيث را بگير. آن صورت فوراً شيري قوي هيكل گشت و برجست و آن مشعبد لاعب [9] را پاره پاره و خورد كرده و درهم شكسته و تمام اعضايش را بخورد و به بالش بازگشت و به همان نسبت به صورت خود بازگشت.

حضار از ديدار اين حال و اين كردار سرگشته و حيران شدند و حضرت هادي عليه السلام برخاست.

متوكل عرض كرد: تو را به خداي سوگند مي دهم و خواستار مي شوم كه بنشيني و اين مرد را بازگرداني. آن حضرت فرمود: سوگند با خداي ديگر او را نخواهي ديد. آيا مي خواهي دشمنان خداي را بر دوستان خداي چيره سازي؟ اين سخن بفرمود و بيرون



[ صفحه 615]



رفت و از آن پس هيچكس آن مرد مشعبد را كه صورت شيرش بردريد و ببلعيد نديد و نشاني از وي برجاي نماند.

و نيز در كتب مذكوره و مدينة المعاجز مسطور است كه ابومحمد فحام گفت عم من منصور گفت: حديث كرد با من پدرم كه روزي به مجلس متوكل درآمدم و او مشغول شرب بود و مرا به شرب بخواند. گفتم:اي آقاي من؛ هرگز نياشاميده ام. متوكل گفت: تو با علي بن محمد شرب مي كني. گفتم: نمي داني آنچه تو را به دست اندر است تو را زيان مي رساند و او را ضرر نمي آورد و ديگر اين حال را بر وي اعادت نكردم يعني اين مكالمه را به حضرت هادي عليه السلام عرضه نداشتم و نزد متوكل نرفتم و چون روزي چند برگذشت، فتح بن خاقان با من گفت: با متوكل خبر داده اند كه جماعت شيعيان و رافضيان هدايائي از قم براي حضرت هادي عليه السلام مي آورند و مرا امر كرده است كه در كمين اين مال باشم و بدو خبر برم. هم اكنون تو با من بازگوي از كدام راه مي آورند تا از آن طريق اجتناب جويم. مي گويد: من به تجاهل بگذرانيدم و به خدمت امام عليه السلام شدم و كساني را در حضور مباركش مشرف ديدم كه مناسب نبود معروض دارم. حضرت هادي عليه السلام تبسم نمود و فرمود: اي موسي جز خيال و مال خير نيست.

از چه روي رسالت نخستين را نگذاشتي؟ عرض كردم: يا سيدي شأن و عظمت تو را اجل از آن دانستم كه آن سخن بيهوده را به عرض برسانم، فرمود: اين مال را كه اهل قم فرستاده اند امشب مي رسد و مردم متوكل را به آن دست رسي نيست. من در آن شب بامر آن حضرت در خدمتش بماندم و چون از شب پاسي برآمد و آن حضرت به نماز و اوراد بايستاد، به يك دفعه ركوع نماز را سلام داد با من فرمود: همانا آن مرد آورنده مال بيامده و مال را با خود آورده است و خادم او را مانع شده است كه به من بيايد و مرا ملاقات نمايد. هم اكنون بيرون شو و آنچه با اوست بگير. من بيرون شدم و زنبيل كوچكي كه در آن مال بود با آن مرد بديدم و بگرفتم و به حضور مباركش درآوردم آن



[ صفحه 616]



حضرت با من فرمود، ديگر باره نزد آن مرد شو و بگو: آن قلاده را كه آن ضعيفه قميه بدو گفته بود كه ذخيره جده اوست و براي ما فرستاده است بياور. پس من برفتم و ابلاغ مبارك نمودم و آن گردنبد را بگرفتم و بياوردم و به حضور مباركش تقديم نمودم و با من فرمود: با آن مرد بگو آن جبه را كه از آن زن داخل ساختي بخودش بازگردان. من برفتم و بدو گفتم. گفت: بلي دخترك من آن جبه را بديد و دل بدو يازيد و با اين جبه عوض كرد و من مي روم و آن را مي آورم. امام هادي عليه السلام با من فرمود: بيرون شو و با اين مرد بگو: خداوند حافظ اموال ما و خود ما مي باشد. آن جبه را از دوشت برگير و بده. من نزد آن مرد رفتم و او جبه را از كتف خود بيرون آورد و بيهوش بيفتاد. اين وقت امام عليه السلام به سوي او بيرون آمد و با او فرمود: همانا در امامت من دستخوش شك و ريب بودي، اينك سرخوش يقين گرديدي.

يكي از اشرار روزي با متوكل گفت: هيچكس با تو آن نكند كه تو خود در حق خودت در امر علي بن محمد عليهماالسلام مي كني، چه هر وقت به سراي خلافت وارد مي شود هيچكس بر جاي نمي ماند جز اينكه خادم آن حضرت مي شود و آن حضرت را به تعب برانداختن هيچ پرده نمي گذارند و به فتح بابي يا ديگر امور زحمت نمي دهند، بلكه هر وقت وارد مي شود درها را مي گشايند و پرده ها را در پيش روي مباركش برافراشته و بلند مي گردانند و آن حضرت بدون هيچ زحمت و تعبي وارد شده جلوس مي فرمايد و چون مردمان اين حال را دريابند مي گويند: اگر متوكل مراتب استحقاق و لياقت حضرت ابي الحسن عليه السلام به خلافت و امامت نمي دانست، اينگونه توقير و تشريف نسبت به آن حضرت معمول نمي داشت، او را بگذار تا چون به سراي خلافت مي شود خودش پرده از بهره ورود خود برافرازد و راه سپارد، چنانكه ديگران راه مي سپارند و دچار زحمت و خفت گردد. متوكل به كارگذاران و خدام سراي پيام فرستاد كه از آن بعد چون آن حضرت بسراي خلافت مي آمد به توقير و احترام و احتشام آن حضرت برنخيزند و پرده از بهرش برنگيرند و متوكل بسيار اهتمام داشت كه هرگونه خبري كه روي مي دهد بدو عرضه دارند و صاحب الخبر بدو نوشت كه امروز چون علي بن محمد به سراي خلافت



[ صفحه 617]



وارد شد كسي به خدمت و احتشام آن حضرت نپرداخت و پرده از بهرش نيفراخت، اما در هنگام وصول آن حضرت بادي برخاست و پرده را بلند ساخت تا گاهي كه آن حضرت وارد مجلس شد و متوكل در جواب گفت: مراقب باشيد تا گاهي كه ابوالحسن بيرون مي آيد چه صورت پديد مي آيد و صاحب خبر ديگر باره خبر داد كه چون ابوالحسن عليه السلام اراده خروج فرمود، هواي ديگر و بادي از آن باد برخاست و پرده را برافراخت تا آن حضرت با كمال وقر و حشمت بيرون شد. متوكل چون اين حال و اين شأن الهي را ديد از كمال بغض گفت: هوائي نيست كه پرده را بلند سازد و چنين حال ديده نشده است و شما خودتان پرده در پيش رويش بلند كرده ايد و اين كار را از آن كرد كه مباد آن كار تكرار گردد و عقايد مردم به آن حضرت تعلق جويد.

و نيز در مدينة المعاجز و خرايج راوندي و بعضي كتب ديگر مسطور است كه جماعتي از اصفهان كه از جمله ايشان ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمد بن علويه بودند گفتند: در شهر اصفهان مردي بود كه او را عبدالرحمن مي ناميدند و از جمله شيعيان شمرده مي شد. وقتي از وي پرسيدند: آن سببي كه موجب آن گرديد كه وي قائل به امامت علي النقي عليه السلام گرديد، نه ديگري، چه بود گفت: چيزي مشاهدت نمودم كه اقرار به امامت آن حضرت را از تمام اهل روزگار بر من واجب تر گردانيد، اين بود كه من مردي فقير بودم اما به زبان آوري و جرأت و دليري، امتياز داشتم و مردم اصفهان در سالي از سالها مرا بيرون كردند و من با قومي ديگر كه متظلم بودند. به دربار متوكل رهسپر آمدم و در آن اثنا كه روزي بر در سراي خلافت بوديم ناگاه شنيديم امر خليفه به احضار علي بن الرضا عليه السلام بيرون آمد. با يكي از حاضران گفتم: اين مردي را كه به احضارش فرمان آمده كيست؟ گفت: مردي است علوي كه جماعت رافضه او را امام مي دانند و بعد از آن گفت چنانم به تصور مي رسد كه متوكل او را احضار كرده است تا به قتلش برساند. چون اين سخن بشنيدم گفتم: از اين جاي به ديگر جاي جاي نجويم تا بدانم اين مرد چگونه مردي است پس زماني برنيامد كه آن حضرت بر اسبي سواره بيامد و مردمان از طرف راست و چپ به احتشامش برپاي بايستادند و رده بربستند و دو صف بركشيدند و به جمال مباركش



[ صفحه 618]



نگران بودند، چون ديدارم بر همايون ديدارش افتاد مهرش در دلم منزل ساخت و همي خداي را در دل بخواندم و پوشيده دعا كردم كه شر متوكل را از وي بگرداند و آن حضرت در ميان اين دو صف مردمان روان بود و همي با من نظر داشت و براست و چپ چشم نمي افكند تا در برابر من رسيد و من مكرر دعا مي كردم. آنگاه روي مبارك با من آورد و از آن پس از حال من خبر داد و گفت: خداوند دعايت را مستجاب ساخت و عمر تو را دراز گردانيد و مال و فرزندانت را بسيار فرمود. از هيبت و عظمت آن پيكر يزداني مظهر به لرزه و رعده درآمدم و در ميان ياران خود سرگردان و حيرت زده بايستادم، ياران من چونم در آن حال پريشان بديدند گفتند: تو را چه مي شود؟ گفتم: خير است و هيچ كس را از آن كيفيت آگاهي ندادم و از آن پس به اصفهان باز شديم و خداوند تعالي از بركت دعاي آن حضرت چندين وجه مال به من عطا فرمود، چنانكه امروز در سراي خود را مي بندم، گاهي كه بر هزار بار هزار درهم شامل است، سواي آنچه بيرون از سراي خود دارم و به ده فرزند برومند مرزوق شده ام و تاكنون هفتاد و چند سال از روزگارم به پايان رفته است و من قائل به امامت اين حضرت كه به آنچه من در دل داشتم عالم بودم و خداوند دعاي او را در حق من مستجاب گردانيد.

و هم در كتب مسطوره از هبةالله بن ابي منصور موصلي مروي است كه گفت: در ديار ربيعه ما را كاتبي نصراني بود از مردم كفرتوثا نامش يوسف بن يعقوب و در ميان او پدرم دوستي و صداقتي بود. مي گويد: وقتي بيامد و در منزل پدرم نازل شد. پدرم گفت: حال تو چيست كه در اين وقت به اين سامان آمدي؟ گفت: مرا به حضور متوكل بخوانده اند و هيچ ندانم در حق من چه اراده كرده است و با من چه خواهد كرد جز اينكه من جان خود را از خداي تعالي يكصد دينار بخريده ام كه به حضرت علي بن محمد بن الرضا عليه السلام تقديم نمايم و اين دينارها را با خود آورده ام. پدرم گفت در اين انديشه كه نمودي موفق شدي.

مي گويد: آن نصراني به دربار متوكل روي نهاد و با خوف و خشيت برفت و پس از چند روزي شادان و خندان به جانب ما باز آمد. پدرم چون او را برخلاف حالتي كه



[ صفحه 619]



مي رفت خرم و مسرور بديد گفت: داستان خود و چگونگي حال خود را با من باز نماي. گفت: به طرف سرمن رآي برفتم و تا آن زمان هرگز بدانسوي نرفته بودم. پس در سرائي فرود آمدم و گفتم: دوست مي دارم اين صد دينار را به حضرت علي بن محمد عليهماالسلام برسانم و از آن پيش كه به درگاه متوكل بروم تقديم نمايم، يا اينكه احدي از قدوم من آگاه شده باشد و گفت: دانسته بودم كه متوكل آن حضرت را از ركوب و بيرون شدن از سراي منع كرده است و امام عليه السلام در سراي مباركش ملازمت دارد. با خود گفتم: آيا چه سازم؟ مردي نصراني چگونه از سراي پسر ابن رضا عليه السلام پرسش گيرد؟ هيچ ايمن نيستم كه اسباب حادثه شود و در آنچه از آن در حذر و خائف مي باشم افزايش گيرد.

مي گويد: ساعتي در اين انديشه متفكر شدم، آخر در دلم چنان افتاد كه بر حمار خود سوار شوم و در ميان شهر به گردش اندر آيم و حمار را از هر كجا كه رهسپار شود مانع نشوم، شايد بر شناسائي سراي آن حضرت واقف شوم بدون اينكه از احدي پرسش نمايم. مي گويد: آن دنانير را در ميان كاغذي نهادم و آن كاغذ را در آستين خود جاي دادم و بر حمار برنشستم و حمار شوارع و طرق را برهم مي شكافت و كوي و بازار را در هم مي نوشت و بهر جا كه خود مي خواست مي رفت تا گاهي كه به در سراي آن حضرت رسيدم حمار بايستاد، هر چند بكوشيدم قدمي از قدم برگيرد برنداشت. پس با غلام خود گفتم: سؤال كن اين سراي از آن كيست، گفتند سراي علي بن محمد الرضا عليه السلام است با خود گفتم الله اكبر، خداي مي داند اين حال دلالتي است از جانب خداي كه شخص را قانع مي گرداند. مي گويد در همين اثنا خادمي سياه از سراي بيرون آمد و گفت: يوسف بن يعقوب توئي؟ گفتم: بلي. گفت: فرود آي، فرود آمدم و در دالانم بنشاند و خود درون سراي شد و من با خود گفتم: اين نيز دلالتي ديگر است. اين غلام نام من و نام پدرم را از كجا مي دانست و حال اينكه در اين شهر احدي مرا نمي شناسد و نيز هرگز درون اين شهر نشده ام. مي گويد، همان خادم بيرون آمد و گفت: آن دنانيري كه در آستين خود در كاغذ داري كجاست؟ بياور پس بدو دادم و با خود گفتم اين دلالت و حجت سوم بر امامت آن حضرت است. بعد از آن خادم بيرون آمد و با من گفت: اندر



[ صفحه 620]



آي پس اندر شدم و آن حضرت را در مجلس خودش به تنهائي بديدم با من فرمود: اي يوسف! چه تو را نمودار آمد و چه حال پيش آمد؟ عرض كردم: اي مولاي من، چندان برهان براي من آشكار شد كه كافي است براي كسي كه اكتفا جويد. فرمود: هيهات، به درستي كه تو اسلام نمي آوري، لكن فلان فرزندت به زودي مسلمان مي شود و او از جمله شيعيان ماست اي يوسف، بدرستي كه آن اقوامي كه گمان مي برند كه ولايت و دوستي ما امثال تو را سودمند نيست دروغ گفته اند. سوگند با خداي ولايت ما امثال تو را سودمند است.

هم اكنون در آنچه قصد كرده و آن نذر كه وفا نمودي راه برگير، بدرستي كه زود باشد كه مي بيني آنچه را كه دوست مي داري و زود باشد كه پسري مبارك براي تو متولد شود. مي گويد: به درگاه متوكل رفتم و به آنچه اراده داشتم نايل شدم و باز آمدم.

هبةالله راوي خبر گويد پسر اين نصراني را بعد از مرگ پدرش بديدم، سوگند با خداي مسلمي حسن التشيع بود و با من خبر داد كه پدرش به همان حال نصرانيت بمرد و اين پسر بعد از موت پدرش مسلماني گرفت و مي گفت: من كسي هستم كه پيش از آنكه متولد شوم مولايم هادي عليه السلام به تولد و حسن اسلام من و تشيع من بشارت داد و خود را بشارة المولي ناميد.

و هم در كتب مذكوره از ابوهاشم جعفري مسطور است كه گفت: متوكل را شبابيك [10] و پنجره هاي آهنين و دامها بود كه در ديوار عمارات او نصب و آويزان و در ميان آنها مرغهايي با آواز جاي داده بودند و چون روز سلام عام جلوس مي كرد، متوكل در آن مجلس جلوس مي نمود و چندان آوازهاي گوناگون از آن مرغهاي خوش صوت برمي خاست كه هيچكس نمي دانست چه مي شنود و چه مي گويد و چون حضرت امام علي بن محمد تقي عليهماالسلام وارد مي گشت اين طيور چنان ساكت و خاموش و بي صدا و ندا و حركت مي شدند كه احدي صداي آنها را نمي شنيد.



[ صفحه 621]



و بر اين حال بودند تا گاهي كه آن حضرت از ملاقات متوكل منصرف و بازگشت مي گرفت و چون از آن سراي بيرون مي شد، ديگر باره آن مرغها به اصوات مختلفه و آوازهاي گونه گونه باز مي شدند و هم او را كبكي چند بود كه در سراي در خرام بودند و چون آن حضرت پديدار مي شد از مواضع خود حركت نمي كردند و چون امام عليه السلام باز مي گرديد آن كبكها نيز به حال خود به حركت مي آمدند.

ديگر در مناقب ابن شهر آشوب و راوندي در خرايج و مدينة المعاجز و اغلب كتب اخبار مسطور است كه در ايام خلافت متوكل عباسي زني با ديد گشت كه مي گفت: من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام دختر رسول خداي صلي الله عليه وآله مي باشم. متوكل با او گفت: تو زني جوان هستي و از زمان رسول خداي صلي الله عليه وآله تاكنون سالهاي بسيار برگذشته است. در جواب گفت: رسول خداي دست مبارك بر سر من مسح فرمود و از خداي بخواست كه در هر چهل سال مدتي جواني مرا به من بازگرداند و تاكنون بر مردمان ظاهر نشده بودم و در اين اوان كه حاجتي به من داست داد با ايشان روي آوردم.

متوكل مشايخ و سالخوردگان آل بني طالب و فرزندان عباس را بخواند و گفت اين زينب نام را ادعا چنين است. پاره اي از ايشان گفتند: زينب بنت فاطمه عليهاالسلام در فلان سال بديگر جهان خراميده است.

پس علي بن محمد عليهماالسلام را حاضر ساز شايد نزد او حجتي باشد. پس آن حضرت را دعوت كرده و در خدمتش عرضه داشت كه اين زن چنين ادعا مي كند. فرمود: دروغ مي گويد، چه زينب عليهاالسلام در فلان سال و فلان ماه و فلان روز وفات كرده است. اين حال حجتي حاضر است كه او را خاموش و جز او را مكرم مي دارد متوكل عرض كرد: اين حجت چيست؟ امام علي النقي عليه السلام فرمود: گوشت اولاد فاطمه عليهاالسلام بر درندگان روا نيست، تو اين زن را به آن مكان كه درندگان را فراهم ساخته اي درافكن. اگر اين زن از فرزندان فاطمه عليهاالسلام باشد از درندگان زيان نيابد. متوكل با زينب گفت: در اين باب چه مي گوئي؟ گفت: وي اراده قتل مرا كرده است. امام عليه السلام فرمود: در اينجا جماعتي از فرزندان حسن و حسين عليهماالسلام هستند. از اين سخن رنگ تمام حاضران ديگرگون شد يكي از مبغضين و



[ صفحه 622]



حاضران با متوكل گفت: از چه روي امام علي نقي اين آزمايش را با ديگران مقرر مي دارد و خودش اين كار را متحمل نمي شود. متوكل به اين سخن مايل شد بدان اميد كه آن حضرت اقدامي كند و كاري نسازد. پس عرض كرد: يا اباالحسن از چه تو خود اين كس نباشي؟ فرمود: اين كار به ميل و اختيار تو است. عرض كرد: پس چنين كن. فرمود: چنين مي كنم انشاءالله و نردباني آوردند و بر سباع در برگشادند و در آنجا شش شير درنده بود. امام عليه السلام از آن نردبان به سوي شيرهاي شرزه سرازير شد و چون به زمين فرود آمد و جلوس فرمود، شيرها به حضرتش روي آوردند و خود را در حضور مباركش بر زمين افكندند و دست بركشيدند و سرها در پيش رويش بر زمين نهادند و آن حضرت با دست قدرت الهي بر آنها بسود و اشارت فرمود: به گوشه اي رود و آن حيوان به ناحيه برفت تا بر همان حال و منوال يك به يك مورد نوازش آمدند و اعتزال جستند و در برابر آن حضرت بايستادند.

وزير متوكل چون اين امر عجيب و حادثه غريبه و معجزه باهره را بديد، با متوكل گفت: اين كاري مقرون به صواب نبود، زودتر امر كن پيش از اينكه اين خبر شايع و فاش گردد، امام عليه السلام از اينجا بيرون آيد. متوكل عرض كرد: يا اباالحسن ما اراده ي بدي در حق تو نداشتيم، بلكه خواستيم ما بر آنچه فرمودي يقين اندر شويم. هم اكنون دوست مي دارم كه از كنار اين سباع به بالا برآئي. آن حضرت برخاست و به طرف نردبان بيامد و آن شيرهاي درنده در اطراف آن حضرت بودند و خود را به جامه هاي آن حضرت مي سودند و چون آن حضرت بر اول پله نردبان پاي نهاد حالت انقلاب گرفت. آن حضرت به دست خود اشارت فرمود كه باز آيد، پس باز شد و آن حضرت صعود داد و از آن پس فرمود، هر كس چنان گمان مي كند و مي داند كه اولاد فاطمه عليهاالسلام هست پس بايستي جلوس كند در اين مجلس.

متوكل با زينب گفت: فرود شو. گفت: الله الله ادعاي باطلي كردم و من دختر فلان شخص هستم از سختي و ضررمندي بر اين ادعا برآمدم. متوكل گفت وي را در ميان اين سباع در اندازند. مادر متوكل خواستار شد تا او را بدو ببخشيد.



[ صفحه 623]



و هم در كتب مسطوره، مسطور است كه متوكل امر كرد كه لشكر ايشان كه نود هزار سواره از مردم ترك و ساكن سرمن رآي بودند هر يكي توبره ي اسب خود را از گل سرخ انباشته و از آن جمله در وسط سطحي وسيع بر روي هم در آنجا بريزيد و آن سواران اطاعت فرمان كردند و چون مانند كوهي كلان گشت و نامش تل المخالي نهاده شد، متوكل بر فراز آن پشته برآمد و ابوالحسن عليه السلام را بخواند و بر فراز آن پشته صعود داد و عرض كرد، از اين روي به اين مكانت حاضر ساختم تا لشكريان مرا نگران شوي و متوكل به آن سواران امر كرده تا طيلسانها و نمدهاي كارزار كه انسان را از هرگونه ضرب و قطعي نگاهبان است بر خود و اسبهاي خود پوشيده شاكي السلاح بيرون آيند و حمله اسلحه كنند و در بهترين زي و زيباترين هيئت و تمام ترين عده و بزرگترين هيبت نمايش جويند و غرض متوكل از اين كار و كردار كه دل و جان هر كسي را كه بخواهد بر وي خروج كند در هم شكند و از بيم و خشيت بينا كند و ترس او از حضرت ابي الحسن عليه السلام اين بود كه تني از اهل بيتش را امر فرمايد تا بر متوكل خروج نمايد. ابوالحسن عليه السلام بدو فرمود: آيا سپاه خود را بر تو به نمايش درآورم؟

متوكل عرض كرد: بلي. آن حضرت خداوند سبحان را بخواند، في الفور در ميان آسمان و زمين از فرشتگان بي شمار كه همه در آلات و ادوات كارزار مستغرق و كامل السلاح بودند جهان را از مشرق و مغرب فروگرفتند و متوكل از هيبت و عظمت و هياكل و كثرت آنان از خويش بگشت و بي خويش بيفتاد و چون به خويشتن گرائيد حضرت هادي عليه السلام با متوكل فرمود: ما در اين جهان با شما مناقشتي نداريم ما به امر آخرت اشتغال داريم [11] لاجرم بر تو چيزي از آنكه بگمان مي آوري نيست.

و ديگر در رياض الشهادة و كتب مسطوره از علي بن مهزيار مسطور است كه گفت به سرمن رآي درآمدم گاهي كه در امامت حضرت علي نقي هادي عليه السلام شك داشتم و



[ صفحه 624]



نگران شدم كه خليفه به شكار مي رود و اين هنگام آخر فصل بهار و روزي بسيار گرم و كثير الحرارة بود و ملازمان خليفه و عموم مردمان در جامه ي تابستاني اندر بودند مگر علي ابن محمد عليهماالسلام كه در آن شدت گرما و سورت هوا لباده بر تن مبارك برآورده و بر اسب خود نيز چيزي كه مانع سرما و باران باشد بيفكنده و دم اسب را نيز گره بر زده بود مردمان همي بديدند و همي بخنديدند و در شگفت بودند و همي گفتند اين شخص را بنگريد كه در چنين روزي خود را و اسب خود را چگونه ساخته است من نيز بدل اندر همي گفتم: اگر وي امام بودي مرتكب اين اعمال نشدي و چون در بيابان اندر شديم، اندك زماني برنيامد كه ابري سياه پديدار شد و بادي بس سرد بوزيد و باراني به شدت بباريد چندانكه مردمان و البسه ي ايشان و مركوبهاي ايشان به جمله تر شد و چيزي خشك به جاي نماند، مگر علي بن محمد عليهماالسلام كه خودش و اسبش سالم و خشك بماندند هم چنان بدل اندر خيال كردم كه چنين كسي بايد امام باشد و بدل اندر قرار دادم كه از آن حضرت مسئله بپرسم و در دلم بگذشت كه اگر امام باشد روي خود را با من بگشايد تا وي را ببينم، في الفور روي مباركش را باز كرد و با من فرمود: اگر عرق جنب باشد كه از حرام باشد نماز در آن جايز نباشد و اگر اين عرق از حلال باشد باكي ندارد، پس چيزي در دلم باقي نماند و به امامت آن حضرت يقين كردم.



[ صفحه 625]




پاورقي

[1] خراج: دمل، ورم، دانه و جوش كه روي پوست بدن پيدا شود (فرهنگ عميد).

[2] دواج، بالا پوش، لحاف.

[3] جليل: قابل توجه و مهم.

[4] كسب الغنم: پشگل گوسفند.

[5] كنجاره: پشگل گوسفند.

[6] وثوب: جهيدن، خيزش.

[7] شعراء: 227.

[8] مشعبد: شعبده باز.

[9] لاعب: بازي گر.

[10] شبابيك، جمع شبكه، روزنه.

[11] چون شرايط مناسب نبود، امام عليه السلام از روي آوردن به حكومت و در دست گرفتن قدرت روي گردان بود، ولي اگر شرايط مناسب بود، بي ترديد چون فرزند برومندشان حضرت امام خميني قدس سره حكومت را در دست مي گرفتند (غياثي كرماني).