بازگشت

خلع و عزل معتز بالله و مؤيد بالله از ولايت عهد


در سال 248 معتز و مؤيد دو پسر متوكل عباسي خويشتن را از ولايت عهد خلافت مخلوع و معزول داشتند و منتصر خلع اين دو برادر را در قصري كه به جعفري معروف و از مستحدثات متوكل بود ظاهر نمود واصل اين حكايت چنان است كه طبري در تاريخ خود مي نويسد: چون كار خلافت و مهام مملكت براي منتصر بالله استقامت گرفت، احمد بن خصيب وزير باوصيف و بغا كه از اجله [1] امراء و سرداران اتراك و مقربان دربار خلافت بودند گفت: ما از حوادث حدثان و طوارق ليل و نهار و گوناگوني گردش روزگار ايمن و به زينهار نتوانيم غنود، چه اگر حكم قضا چنان برود كه اميرالمؤمنين زودا زود جان به ديگري سراي كشد و معتز بر تخت خلافت جاي كند به خون پدر يك تن از ما را زنده نگذارد.

از جنجال خيال به ملال افتاده ام و از ازدحام پندار و انزجار گرفته ام و رأي مصاب و تدبير شايسته چنان است كه در خلع اين دو پسر از آن پيش كه از دست برد جهان به ما دست بردي آورند از پاي ننشينيم و دست تطاول ايشان را كوتاه سازيم.

اتراك اين سخن پسنديده داشت و مقرون به صدق و صحت نيت پنداشتند و در فيصل اين امر هر چه بيشتر بكوشيدند و در خدمت منتصر بالحاح و ابرام درآمدند و گفتند: اي اميرالمؤمنين ما اين دو برادرت را از خلافت خلع مي كنيم و با پسرت



[ صفحه 626]



عبوالوهاب بيعت مي كنيم و بر اين سخن و اين الحاح يكسره اصرار نمودند تا مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و منتصر در طي اين مدت در رضايت جانب و تكريم مقام و تفخيم احترام و تعظيم احتشام معتز و مؤيد قصور نمي ورزيد.

به علاوه به مؤيد ميل و محبت عظيم داشت و چون چهل روز از هنگام خلافتش به پايان آمد. يكي روز بعد از آنكه معتز و مؤيد از خدمتش باز شده بودند به احضار هر دو تن امر كرد و بعد از آنكه حاضر شدند هر دو را در سرائي منزل دادند. معتز چون اين حال را بديد با مؤيد گفت اي برادر سبب احضار ما را چه مي بيني.

گفت: براي اينكه از ولايت عهد خلافت معزول دارند.

معتز گفت: گمان نمي كنم كه منتصر با ما اين معاملت نمايد و در همين حال كه ايشان در اين منوال مقال داشتند، فرستادگان منتصر براي خلع خلافت ايشان بيامدند. مؤيد في الفور گفت: مطيع و منقاد فرمانم. اما معتز گفت: من خود را از خلافت خلع نمي كنم و اگر به آهنگ كشتن هستيد هر چه خواهيد چنان كنيد.

فرستادگان برفتند و تفصيل را معروض داشتند، ديگر باره با غلظتي شديد باز آمدند و معتز را با عنف و درشتي بگرفتند و در بيتي درآوردند و در بر رويش بربستند.

مؤيد گفت: چون اين حال را نگران شدم با كمال جرأت و جلادت با آن جماعت گفتم: اي سگها اين چه كار و كردار است همانا بر خون ما دست بيالوديد.

هم اكنون بر مولاي خودتان اين گونه وثوب و غول مي گيريد، دور شويد كه خداوند قبيح گرداند شما را. بگذاريد مرا با معتز سخن كنم.

آن جماعت را اين سخنان من با آن حال تسرع و شتابي كه داشتند به هيبت و سكون افكند و ساعتي به همان حال بماندند و از آن پس با من گفتند: اگر دوست مي داري با معتز ملاقات كن و مرا گمان چنان رفت كه درنگ آن جماعت براي وصول اجازت بوده. پس نزد معتز شدم و او را به گريستن ديدم و گفتم: اي جاهل؛ آيا چنان مي بيني كه اين مردم بي باك سفاك هتاك چالاك ناسپاس كه با پدرت كه با آن عظمت خلافت و شرف ابهت بود آن گونه رفتار كردند و خونش را بريختند تو ميتواني خود را از چنگ اين



[ صفحه 627]



گروه رستگار داري؟ واي بر تو، خود را خلع كن و ديگر باره با ايشان سخن مران.

معتز گفت: سبحان الله كاري كه روزگاري بر آن سپري گشته در آفاق جهان و اطباق كيهان گوشزد كهان و مهان گرديده است. اينك اين امر را از گردن خود برگيرم و خويشتن، خويشتن را مخلوع و معزول دارم.

گفتم: اين همان امر است كه پدرت را به كشتن آورد، اي كاش تو را نكشد. واي بر تو، خلع كن اين امر را، سوگند با خداي اگر در سابق امر ايزدي باشد كه تو والي اين امر بشوي مي شوي، معتز گفت: چنين مي كنم.

مؤيد مي گويد: از پيش معتز بيرون آمدم و گفتم: معتز اجابت كرد. شما با اميرالمؤمنين خبر دهيد آن جماعت برفتند و مراجعت كردند و مرا به جزاي خير تحيت دادند و با ايشان نويسنده اي بود و دوات و كاغذي با خود داشت و بنشست و روي با ابوعبدالله معتز آورد و گفت: خلع خود را به خط خودت برنگار. معتز چندي درنگ و وقوف نمود.

من با كاتب گفتم: كاغذي بياور و هر چه مي خواهي با من املاء كن تا بنويسم. پس بر من مكتوبي را به خدمت منتصر املاء نمود و در آن مكتوب نوشتم من از انجام امر خلافت سست و ضعيف هستم و مرا معلوم افتاد كه مرا روا نيست كه مقلد اين امر عظيم شوم و هم مكروه شمردم كه متوكل به سبب من گناه ورزيده باشد، چه من موضع و لايق اين امر نيستم و از منتصر خواستار شدم كه خود را خلع نمايم و او را آگاه نمودم كه من خود را خلع كردم و مردمان را از بيعت خود بحل داشتم و آنچه كاتب خواست برنگاشتم، بعد از آن با معتز گفتم: يا اباعبدالله بنويس. در مقام امتناع برآمد، گفتم: واي بر تو، بنويس. او نيز بنوشت و كاتب از نزديك ما بيرون رفت و از آن پس ما را بخواند. گفتم: جامه خود را تجديد كنيم يا در همين جامه بمانيم؟ گفت: تجديد كن. پس بفرمودم تا جامه بياوردند و بپوشيدم و ابوعبدالله نيز چنان كرد و بيرون شديم.

پس به مجلس منتصر درآمديم و اين وقت در مجلس خود جلوس داشت و مردمان در مراتب و مقامات خود جاي داشتند.



[ صفحه 628]



سلام بداديم و پاسخ بدادند و منتصر امر كرد تا بنشينيم، آنگاه گفت: اين مكتوب شما مي باشد؟ معتز خاموش ماند و من مبادرت كردم و گفتم: بلي يا اميرالمؤمنين، اين كتاب من است كه به مسئلت و رغبت و ميل خودم رقم شده است و با معتز گفتم: تكلم كن. او نيز بر همين نسق سخن آورد. اين وقت منتصر روي با ما آورد و اين وقت جماعت اتراك ايستاده بودند و گفت آيا مرا چنان مي بينيد كه شما را از اين روي خلع كردم كه طمع در آن دارم كه چندان زنده مي مانم كه پسرم بزرگ شود و با او بيعت نمايم؟

قسم با خداي هيچوقت يك ساعت در اين امر طمع نكرده ام و چون طعمي در ميان نباشد قسم به خداوند اگر امر خلافت را فرزندان پدرم متولي شوند دوست تر مي دارم كه بني عم من والي آن باشد و لكن اين جماعت (و اشارت به ساير موالي كه ايستاده و نشسته بودند نمود) بسي الحاح و اصرار با من نمودند كه شما را خلع كنم و من از آن بيمناك شدم كه اگر چنين نكنم بعضي از ايشان با حديد متعرض شما شوند، يعني شما را با شمشير به قتل رسانند. آيا اگر چنين مي شد و خون شما ريخته مي گشت تكليف من چه بود؟ قاتل را بكشم؟ سوگند با خداي اگر خون همه ايشان را در ازاي اين كار مي ريختم با خون يك تن از شما موافي نمي گشت. لاجرم اجابت مسئول ايشان بر من سهل تر گرديد.

مي گويد: چون اين سخنان صدق نشان را بشنيدند هر دو برادر خود را بر منتصر افكنده دستش را ببوسيدند، منتصر را نيز حال مهر و حفاوت فروگرفت و هر دو را در بغل كشيده نوازش فرمود، آنگاه هر دو برادر بازگرديدند.


پاورقي

[1] اجله، جمع جليل: باعظمت.