بازگشت

احوال اصحاب و مردم روزگار امام علي النقي


در يازدهم بحارالانوار از مروج الذهب مسطور است كه بغاء كه هم او را به وقاء گويند از جماعت اتراك و از جمله غلامان معتصم بالله خليفه عباسي و امراي بزرگ



[ صفحه 660]



كشور و لشكر و سرداران شجاع بود و در حروب عظام و جنگهاي بزرگ حاضر شدي و به نفس خود به لشكر حرب و قتال كردي و بزدي و بكشتي و در طرح اين محاربات كثيره هيچوقت آسيبي نيافتي و همواره با تن سالم و اندام صحيح از معارك [1] بيرون آمدي به علاوه هرگز بدن خود را به جامه ي آهنين و لباس حرب و اسلحه كارزار نپوشيدي، وقتي او را بر اين كردار نابهنجار و سلوك ناهموار و عدم احتياط ملامت نموده در جواب گفت پيغمبر صلي الله عليه وآله را در خواب بديدم و جماعتي از اصحاب آن حضرت در حضور مباركش حاضر بودند.

فرمود: اي بغا؛ با مردي از امت من نيكي نمودي و او در حق تو دعاي خير نمود و دعوات او درباره ي تو مستجاب گرديد.

عرض كردم: يا رسول الله اين مرد كيست؟ فرمود: همان مردي كه او را از چنگ و دندان درندگان رستگار ساختي.

عرض كردم: يا رسول الله از پروردگار خود بخواه تا دراز گرداند عمر مرا. رسول خدا دست مبارك به سوي آسمان برداشت و عرض كرد: بار خدايا دراز نماي عمرش را و انجام روزگارش را واپس افكن.

عرض كردم: يا رسول الله من نود و پنج سال عمر نمايم؟

فرمود: نود و پنج سال باشد در اين حال مردي كه در حضور مباركش جاي داشت گفت: از آفات هم محفوظ بماند.

پيغمبر صلي الله عليه وآله فرمود: و نگاهداشته شود از آفات. من به آن مرد، گفتم كيستي تو؟

فرمود: من علي بن ابي طالب هستم، در اين وقت از خواب بيدار شدم و كلمه علي بن ابيطالب به زبان داشتم و علي بن ابيطالب همي گفتم و اين بغا با جماعت طالبين بسي عطوفت مي ورزيد و احسان فراوان مي نمود و پس آن با بغاء گفتند اين مردي كه از چنگ درندگان برهانيد كيست؟ و كار و كردار او و علت بدهان شيران و درندگان افكندن او از چه امر باشد و چگونه او را خلاص نمودي؟ گفت: وقتي مردي را به خدمت



[ صفحه 661]



معتصم درآوردند و او را به ارتكاب جنايت و بدعت موسوم داشته بودند و شب هنگام او را در مجلس معتصم در خلوتگاهي با ديگران مخاطبتي ناهموار برفت، چنانكه معتصم خشم فروگرفت و به من امر كرد كه وي را بگير و بدرندگانش بيكفن، من آن مرد را بدانسوي رهسپار كردم، تا به چنگ سباع دراندازم و بر وي خشمناك بودم. در طي راه شنيدم مي گفت: بار خدايا تو خوب مي داني من جز در راه تو سخن نكردم و جز به ياري دين تو نپرداختم و جز براي توحيد راه نسپردم و غير از تو اراده نكردم و خواستم در اطاعت تو و اقامت نمودن حق را بر مخالف تو در پيشگاه تو تقرب جويم، آيا تو مرا فرومي گذاري؟

بغاء مي گويد: چون اين كلمات را بشنيدم بر خود بلرزيدم و رقتي در كار او در من اندر شد و دلم بر وي دردناك آمد و او را از راه بركةالسباع و منزلگاه درندگان بازگردانيدم و نزديك بود او را در آنجا دراندازم، آنگاه او را به حجره ي خود درآوردم و پنهان ساختم و به خدمت معتصم برفتم. گفت بازگوي چه ساختي؟ گفتم او را درافكندم، گفت از وي چه بشنيدي؟ گفتم: من اعجمي هستم و او به كلام عربي تكلم مي نمود و نمي دانستم چه مي گويد و چنان بود كه آن مرد در طي مكالماتي كه مي كرد و خطابي كه به معتصم مي نمود و به غلظت سخن مي راند و او را خشمناك ساخته بود. پس باز شدم و نوبت سحرگاهان با آن مرد گفتم اينك درها بجمله باز شده است و من تو را با مردم كشيك چي بيرون مي فرستم و تو را بر جان خودم برگزيدم و به روح خودم نگاهبان شدم، سخت بكوش تا مبادا در زمان معتصم آشكار شوي. گفت: بلي چنين كنم.


پاورقي

[1] معارك: جمع معركه، ميدان نبرد.