بازگشت

پاره اي از معجزات امام علي النقي


1- سند بخيران اسباطي مي رسد كه گفت: در مدينه طيبه به خدمت حضرت ابي الحسن عليه السلام بيامدم. فرمود از واثق چه خبر داري؟ عرض كردم فدايت شوم، چون بيامدم در حالت عافيت بود و من از ديگر مردمان بدو قريب العهدتر هستم و ده روز است از وي جدا شده ام. فرمود: مردم مدينه بر مرگ او تصريح مي نمايند.



[ صفحه 662]



عرض كردم: من از تمام اين مردم عهدم بدو نزديك تر است، يعني اگر مرده بود من از ديگران زودتر باخبر مي شدم. فرمود: بدرستي كه مردمان با من مي گويند واثق بمرده است. اسباطي مي گويد: چون آن حضرت فرمود مردمان با من گفتند دانستم كه بمرده است؛ بعد از آن امام عليه السلام با من فرمود:

چه كرد جعفر يعني متوكل؟ عرض كردم: در حالتي كه از تمامت مردمان بدحال تر بود و جاي در زندان داشت او را بگذاشتم. فرمود: دانسته باش كه جعفر خليفه مي شود. پسر زيات يعني محمد بن عبدالملك زيات وزير در چه كار بود؟ عرض كردم: فدايت شوم، روي مردمان با او و امر و فرمان او مطاع است فرمود:

اين كار براي او شوم و ناخجسته مي شود و آن حضرت خاموش شد و بعد از آن فرمود، ناچار مقدرات الهي و احكام او جاري مي شود. اي خيران واثق بمرد و جعفر متوكل بر سر خلافت بنشست و ابن زيات به قتل رسيد.

عرض كردم: فدايت شوم، در چه زمان؟ فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو اين اتفاق افتاد و بعد از چند روز قاصدهاي جعفر متوكل بيامدند و آن خبر را به طوري كه آن حضرت فرموده بود بالتمام نقل كرد.

2- ابومحمد فحام مي گويد: منصور از عم پدرش و عم من از كافور خادم با من حديث كردند و كافور گفت: در موضعي كه با امام عليه السلام مجاور بود از اهل صنايع صنوفي بودند و آن موضع در حكم قريه اي بود و چنان بود كه يونس نقاش همه گاه در حضور مبارك سيد ما به امام عليه السلام مشرف مي شد و به خدمات آن حضرت مفتخر مي گشت. پس يكي روز سر زنده و ترسنده بيامد و به آن حضرت عرض كرد: يا سيدي؛ در حضرت تو وصيت و استدعا مي نمايم كه پس از من با اهل من به عنايت و مرحمت باشي.

امام عليه السلام فرمود: داستان چيست؟ عرض كردم: عزيمت بر كوچيدن از اين جهان دارم. فرمود: از چه روي اي يونس؟ و آن حضرت عليه السلام تبسم مي فرمود. عرض كرد: موسي بن بغا نگيني براي من فرستاده است كه قيمت نمي توان كرد تا بر آن پرداخت نمايم و در طي كار آن را بشكستم و دو نيمه شده است و موعد تسليم كردن آن فرداست



[ صفحه 663]



و اين شخص موسي بن بغا مي باشد، يعني حالت قدرت و شدت عمل و قساوتش معلوم است يا هزار تازيانه يا كشتن است. فرمود: به منزل خود باز گرد و فردا را كار ديگر و حال ديگر پيش مي آيد و جز خير و خوبي كاري نيست و چون روز ديگر در رسيد صبحگاه يونس بيامد و همي بر خود مي لرزيد و عرض كرد: اينك فرستاده موسي در طلب آن جوهر بيامده است. فرمود: نزد موسي را برگير جز خير و خوبي نيابي. عرض كرد: يا سيدي با او چه بگويم؟ آن حضرت فرمود: نزد موسي برو و بشنو تا چه خبر مي دهد به تو و جز خير چيزي نخواهد بود. مي گويد: يونس برفت و خندان خندان بازگشت و عرض كرد: يا سيدي؛ موسي گفت: كنيزكان به خصومت در آمده اند آيا براي تو امكان دارد كه آن جوهر مرا دو نگين انگشتري نمائي تا به احسان و اكرام ما توانگر شوي؟

گفتم: مرا مهلت بده تا در اين كار بينديشم كه چگونه به جاي آورم. فرمود: به صواب رفتي.

مقبل ديلمي گويد: مردي در كوفه بود كه به امامت عبدالله بن جعفر بن محمد عليهما السلام قائل بود، پس روزي صاحب كه به ناحيه و مذهب ما مايل و به قول و عقيدت ما قايل بود، با او گفت به امامت عبدالله سخن مياراي و به حق سخن كن. گفت حق كدام است تا متابعت حق را نمايم؟ گفت: امامت در موسي بن جعفر و آنانكه بعد از او هستند، يعني از فرزندان آن حضرت عليهم السلام مي باشند.

فطحي [1] با او گفت: امروز از ميان ايشان امام كيست؟ گفت: علي بن محمد بن علي بن الرضا عليهم السلام آن شخص با صاحب خود گفت: آيا بر آنچه گوئي دليلي هست كه به آن استدلال توان كرد؟ گفت: بلي آنچه مي خواهي در دل خود پوشيده بدار و آن حضرت را در سرمن راي بنگر؟ چه آن حضرت به آنچه دردل گرفته اي ترا خبر مي دهد. گفت بلي چنين كنم و هر دو تن به طرف عسكر برفتند و به شارع ابي احمد عزم



[ صفحه 664]



كردند. پس با ايشان خبر دادند كه حضرت ابي الحسن علي بن محمد عليهماالسلام به سراي متوكل و رفتن به آنجا سوار شده است. پس هر دو تن به انتظار باز آمدن آن حضرت بنشستند و آن مرد فطحي كه به امامت عبدالله قائل بود با صاحب خود گفت: اگر اين صاحب تو يعني حضرت ابي الحسن عليه السلام امام باشد، همانا چون باز آيد و مرا بنگرد به آنچه من قصد كرده ام دانا خواهد بود و بدون اينكه من به او خبر بدهم مقصود مرا خواهد فرمود: مي گويد: پس در آنجا توقف نمود تا گاهي كه حضرت ابي الحسن عليه السلام از موكب متوكل باز آمد و در پيش روي مباركش و همچنين از عقب سر آن حضرت جماعت شاكره و مركبيه در مشايعت آن حضرت بيامدند تا به سراي خود رسيد. مي گويد: چون آن حضرت به آن موضعي كه آن دو مرد بودند رسيد به آن مردي كه فطحي بود نظر التفاتي نمود و از دهان مباركش چيزي در سينه آن مردي كه فطحي بود بيفكند آن چيز در سينه فطحي بچسبيد و در آن سطري به خط سبز مسطور بود. عبدالله در آن مقام و منزلت كه گمان برده اي نيست. يعني امام نيست.

3- ابن عوس گويد: ابوالحسين محمد بن اسمعيل بن احمد قهقلي كاتب در سرمن رأي با من گفت: در درت الحصا گردش مي كردم در اين اثنا يزداد نصراني شاگرد بختيشوع را ديدم كه بسراي موسي بن بغا باز مي شد، پس با من هم سير شد و از هر در به حديث و خبر سخن مي رفت، تا زماني كه گفت: اين ديوار را مي بيني؟ صاحبش اين جوان علوي حجازي يعني علي بن محمد بن رضا عليهم السلام است. اين حكايت را با هيچكس در ميان نياوري، چه من مردي طبيب هستم و مرا معيشت و گذراني كه خليفه عصر مي رساند و با من خبر رسيده است كه اين حضرت را خليفه از حجاز به سرمن رأي آورده است، چه از كار او بيمناك است تا روي مردمان به جانب او نرود و به اين سبب خلافت و سلطنت از دوده بني العباس بيرون شود.

او را چند روز از اين پيش ملاقات نمودم در حالتي كه بر اسب ادهم سوار بود و بر تن مباركش لباسهاي سياه و عمامه سياه و خود آن حضرت را نگران شدم به اعظام و تكريم او بايستادم و به حق مسيح بدون اينكه با هيچ يك از مردمان اين خبر را گفته باشم در



[ صفحه 665]



دل خود گفتم لباسها سياه مركوب سياه و مردي سياه، سواد في سواد في سواد، سياه اندر سياه اندر سياه است و چون آن حضرت بيامد و به من رسيد و به من بنگريد و نظر را با من تند و تيز گردانيد و فرمود: حال تو از آنچه دو چشمت ديد سياه تر است. من سواد في سواد في سواد. چون يزداد نصراني بيمار شد كسي را در طلب من بفرستاد پس نزد او حاضر شدم با من گفت: همانا دل من بعد از آنكه ظلماني و تاريك و سياه بود سفيد شد و اكنون من گواهي مي دهم كه خدائي به جز خداي يگانه بي انباز نيست و اينكه محمد صلي الله عليه وآله رسول اوست و اينك علي بن محمد عليهم السلام حجت خداوند است بر مخلوق او و ناموس اعظم خداوند تعالي است و از آن پس يزداد با گوهر اسلام و ايمان در همان مرض كه او را بود بمرد و من در نماز بر جنازه او حاضر شدم. رحمة الله عليه.

4- جعفر بن محمد بن ملك مي گويد: ابوهاشم جعفري با ما حديث نهاد و گفت به حضور مبارك حضرت ابي الحسن عليه السلام تشرف جستم و آن حضرت با من به زبان هندي سخن فرمود و من استطاعت نداشتم كه به طوري خوب رد جواب نمايم و در حضور مباركش كوزه اي مملو از ريگ بود پس يكي از آن ريگها را برگرفت و به دهان مبارك بگذاشت و سه دفعه بمكيد و از آن پس به من افكند من آن ريگ را به دهان بردم، سوگند با خداي از خدمت آن حضرت برنخاستم تا گاهي كه با هفتاد و سه زبان كه اول آن زبان هندي بود سخن نمودم.

5- سيد مرتضي رحمه الله از جماعتي از اصحاب حضرت ابي الحسن عسكري عليه السلام روايت كرده است كه گفتند: چون جعفر پسر آن حضرت متولد شد به حضورش مباركش برفتيم تا عرض تهنيت دهيم، اما حالت سروري در آن حضرت نديديم و سببش را بخواستيم، فرمود: او را بر خود خوار و آسان بشماريد، چه زود باشد كه جمعي را در عرصه ي ضلالت بيفكند. مي گويد: همانطور شد كه آن حضرت عليه السلام خبر داد.

6- سيد مرتضي علم الهدي در عيون المعجزات مي فرمايد كه روايت كرده اند كه مردي از اهل مداين به حضرت امام ابي الحسن عسكري عليه السلام عريضه نوشت و سؤال نمود كه از سلطنت متوكل چه مقدار باقي است؟ در جواب رقم فرمود:



[ صفحه 666]



بسم الله الرحمن الرحيم (قال تزرعون سبع سنين داباً فما حصدتم فذروه في سنبله ي الا قليلا مما تأكلون - ثم يأتي من بعد ذلك سبع شداد يأكلن ما قدمتم لهن الا قليلاً مما تحصنون - ثم يأتي من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون) [2] .

يوسف عليه السلام فرمود: هفت سال كشت و زراعت كنيد كه هفت گاو نزار به آن است، زراعتي بر عادت مستمره خود. پس آنچه را كه از غلات درويديد پس آن را در خوشه ي بر آن بگذاريد يعني نكوبيد و دانه را از خوشه جدا نكنيد تا از آسيب شپشه و آفات هوائي و زميني ايمن باشد و غلات را در آن خوشها ذخيره بگردانيد مگر اندكي را.

يعني آنچه را كه به خوردنش ناچاريد از خوشه پاك سازيد و بقيه را در اين هفت سال در خوشه نگاه بداريد و از پس اين هفت سال پرزراعت و باريوان حاصل هفت سال سخت بيايد كه گاوهاي لاغر عبارت از آن است و اهل اين هفت سال سخت و قحط بخورند آنچه را كه در آن هفت سال براي آنها در خوشها ذخيره ساختند مگر اندكي را كه براي تخم افشاني ضبط نمائيد و پس از اين سالهاي قحط سالي بيايد كه خداي به فرياد مردمان برسد و ارزاق و اطعمه خلق فراوان گردد و از ضنك عيش نخست نعمت اندر آيند. بالجمله مي گويد: در اول سال پانزدهم متوكل مقتول گشت يعني چون چهارده سال سلطنت نمود و پاي در سال پانزدهم آورد روي به ديگر سراي نهاد. [3] .


پاورقي

[1] فطحي: كسي كه قائل به امامت عبدالله افطح فرزند امام جعفر صادق عليه السلام باشد. چون وي سر يا پايش بيش از حد معمول بزرگتر بود. او را افطح و به پيروان او فطحي مذهب مي گفتند (غياثي كرماني).

[2] يوسف: 47 - 49.

[3] توجه: ظاهراً مؤلف ناسخ التواريخ زندگاني حضرت امام حسن عسكري و امام زمان عليهماالسلام را ننوشته و متأسفانه كتاب خود را ناقص گذارده و به سراغ تاريخ قاجاريه رفته است (غياثي كرماني).