بازگشت

در ذكر طلبيدن متوكل عباسي آن حضرت را از مدينه ي منوره به سر من رآي


علامه مجلسي رحمه الله در «جلاء العيون» نقل كرده كه سبب طلبيدن متوكل عباسي به سر من رآي آن بود كه عبدالله بن محمد والي مدينه اذيت و اهانت بسيار به آن بزرگوار مي رسانيد، تا آنكه به متوكل لعين نوشت در باب آن جناب كه سبب خشم و غضب آن لعين گردد.

و به روايت ديگر بريحه ي عباسي به آن لعين نوشت كه اگر تو را به مكه و مدينه حاجتي است علي بن محمد را از اين ديار بيرون ببر كه اكثر اين ناحيه را مطيع و منقاد خود گردانيده است.

و به روايت اول، چون حضرت مطلع شد كه والي مدينه به متوكل امري چند نوشته كه موجب اذيت و اهزار آن لعين نسبت به آن جناب خواهد گرديد، نامه به متوكل نوشت و در آن نامه درج كرد كه والي مدينه آزار و اذيت به من مي رساند، و آنچه در حق من نوشته محض كذب و افترا است، متوكل لعين براي مصلحت نامه اي مشفقانه به حضرت نوشت، و در آن نامه امام عليه السلام را تعظيم و تكريم كرده نوشت كه چون مطلع شديم كه عبدالله بن محمد نسبت به شما سلوك ناموافق كرده منصب او را تغيير داديم، و محمد بن فضل را به جاي او نصب كرديم و او را تاكيد تمام در اعزاز و اكرام شما كرده ايم و ابراهيم العباس را گفت كه نامه ي به حضرت نوشت كه خليفه مشتاق ملاقات وافر البركات شما گرديده، و خواهان اين است كه اگر بر شما دشوار نشود متوجه اين صوب [1] گرديد، با هر كه خواهيد از اهل بيت و خويشان و حشم و خدمتكاران خود، با نهايت سكون و اطمينان خاطر به رفاقت [2] هر كه اراده باشيد، و هر وقتي كه خواهيد بار كنيد، و هر گاه اراده نمائيد نزول فرمائيد، و يحيي بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده ام كه اگر خواهيد در اين راه در خدمت شما باشد و در هر باب در اطاعت است امر نمائيد، و در اين باب مبالغه بسيار به او نمود، و نوشت كه بدانيد كه هيچ يك از اهل بيت و خويشان و فرزندان و مخصوصان خليفه نزد او گرامي تر از شما نيستند، و نهايت لطف و شفقت و مهرباني نسبت به شما دارد. و چون اين نامه به آن جناب رسيد به زودي تهيه خود را نمود و با يحيي بن هرثمه متوجه سر من رآي گرديد.

شيخ قطب الدين راوندي رحمه الله در «خرايج و جرايح» از يحيي بن هرثمه روايت كرده كه گويد: در آن سفر از دلايل و كرامات ابوالحسن عليه السلام چيزهاي عجيب ديدم، آندم كه متوكل مرا



[ صفحه 774]



طلبيد و گفت سيصد نفر بردار و برو به كوفه و احمال و اثقال [3] خود را در آنجا گذاشته از طريق باديه [4] به سوي مدينه برويد و علي بن محمد الرضا را معظم و مكرم و محترم به سوي من آريد، پس امتثال امر او نمودم و از سر من رآي حركت كردم، و در ميان اصحاب قائدي [5] بود از شراة [6] يعني از خوارج و كاتبي داشتم كه شيعه بود، و من خودم بر مذهب حشويه [7] بودم، و در عرض راه آن قائد با آن كاتب مناظره مي كرد و مباحثه مي نمود، و من از براي آسان شدن طي مسافت گوش مي دادم، و چون به وسط راه رسيديم آن قائد خارجي به كاتب گفت:

«أليس من قول صاحبكم علي بن أبي طالب أنه ليس من الأرض بقعة الا و هي قبر أو ستكون قبرا»؟

آيا صاحب شما علي بن ابي طالب عليه السلام نگفته است كه در روي زمين هيچ بقعه اي نيست مگر آنكه قبر شد يا خواهد شد؟

پس نگاه كن اين بيابان را كي در اينجا خواهد مرد كه قبرستان بشود چنانكه شما گمان مي كنيد؟

من به آن كاتب گفتم: آيا اين از قول شما است؟

گفت: آري.

گفتم: راست مي گويد كي در اين بيابان بزرگ خواهد مرد تا قبرستان بشود؟ و قدري خنديديم. و آن كاتب خجل شد تا داخل مدينه شديم و رفتيم به خانه ي علي بن محمد هادي و مكتوب متوكل را به او دادم و آن جناب بخواند و فرمود فرود آئيد من تخلف حكم خليفه نخواهم كرد، و چون فرداي آن روز شد به خدمت آن حضرت رفتم و در تموز [8] در عين شدت گرما بود، ديدم خياطي در پيش خود نشانده و رختهاي ضخيم و كلفت و زمستاني از براي خود و غلامان خود مي بريد، و به خياط فرمود كه جمعي از خياطان با خود رفيق كن و اين رختها را امروز تمام كن و فردا همين وقت بياور، و به من ملتفت شده فرمود: اي يحيي شما نيز كارسازي خود را بكنيد كه فردا همين وقت كوچ خواهيم كرد.

يحيي گويد: بيرون آمدم و تعجب مي كردم از آن رختهاي زمستاني، و در خيال خود



[ صفحه 775]



مي گفتم ما در اين فصل تابستان، و اين گرماي حجاز، و مسافت راه با بيش از ده روز نيست اين رختها را از براي چه مي خواهد؟

«ثم قلت في نفسي: هذا رجل لم يسافر، و هو يقدر أن كل سفر يحتاج فيه الي مثل هذه الثياب!»

بعد از آن توجيه مي كردم به اين كه چون اين مرد سفر نكرده چنين گمان مي كند كه در هر سفري اين گونه تدارك لازم مي شود، و از جماعت رافضيان تعجب مي كردم كه او را به اين فهم چطور امام مي دانند! پس روز ديگر همان وقت رفتم ديدم رختها را حاضر كرده اند.

فقال لغلمانه: «ارحلوا و خذوا لنا معكم من اللبا بيد و البرانس.»

پس به غلامان خود فرمود: كوچ كنيد و از براي ما لباده و كلاه برداريد، بعد فرمود اي يحيي كوچ كن، من در دل خود گفتم اين از امر اول عجيب تر است، آيا اين امر مي ترسد كه زمستان در بين راه ما را مي گيرد، پس عقل و ادراك او را حقير مي شمردم، و منزل به منزل آمديم، «حتي اذا وصلنا الي مواضع المناظرة في القبور» تا رسيديم بدانجا كه قائد و كاتب در باب قبور با يكديگر مناظره و مباحثه كرده بودند.

فارتفعت سحابة و اسودت و أرعدت و أبرقت حتي اذا صارت علي رؤسنا و أرسلت علينا بردا مثل الصخور.

كه ناگاه ابر سياه پيدا شد، و رعد و برق ظاهر گشت، و تگرگ باريد مثل سنگ، و باد تند وزيد، و سرما عارض شد، و آن حضرت با غلامان خود همان لباده ها و كلاهها و رختهاي كلفت را پوشيدند، و به غلامان خود فرمود لباده هم به يحيي و برنسي [9] به كاتب بدهيد و جمع شديم، و از اين تگرگ هشتاد نفر از اصحاب من مردند!

و زالت السحابة و رجعت الحر كما كان! بعد از آن ابر زايل شد، و هوا چنانكه بود گرم شد، و حضرت فرمود: اي يحيي، بگو به بقيه ي اصحاب خود اين مردگان را دفن كنند، و خداوند به اين طريق بيابان را قبور قرار مي دهد.

يحيي گويد: من خود را از مركب انداختم و ركاب و پاي او را بوسيدم و گفتم: أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا عبده و رسوله، و أنكم خلفاء الله في أرضه.

به تحقيق من كافر بودم و الآن در دست تو مسلمان شدم.

يحيي گويد: مذهب تشيع اختيار كردم و ملزم صحبت و حديث او شدم تا وقت وفاتش.



[ صفحه 776]



او در «ارشاد» گويد: كه چون آن حضرت به سر من رآي رسيد متوكل ملعون روز ورود اذن دخول نداد.

فنزل في خان يعرف بخان الصعاليك و أقام فيه يومه!

پس آن حضرت را در كاروانسرائي كه محل نزول فقرا و معروف به خان صعاليك بود منزل دادند، و آن روز را در آنجا توقف فرمود، بعد منزلي معين كرده بدانجا نقل نمودند.

و از صالح بن سعيد روايت كرده كه گويد: داخل شدم به خدمت ابوالحسن هادي عليه السلام در روز ورود او و عرض كردم:

جعلت فداك، في كل الأمور ارادوا اطفاء نورك و التقصير بك، حتي أنزلوك هذا الخان الأشنع، خان الصعاليك!

قربانت شوم، اين ملاعين در همه امور اراده كردند كه نور تو را خاموش كنند، و در خدمت تو تقصير نمودند، تا آنكه تو را در چنين جائي كه محل نزول گدايان و غربيان بي نام و نشان است فرود آوردند!

حضرت فرمود: هيهنا أنت يابن سعيد؟

اي پسر سعيد، هنوز تو در معرفت قدر و منزلت ما در اين پايه اي آن وقت به دست مبارك خود به جانبي اشاره كرد:

فاذا أنا بروضات آنقات، و أنهار جاريات، و جنات فيها خيرات عطرات، و ولدان كانهن اللؤلؤ المكنون!

چون بدان جانب نظر كردم بوستانها ديدم به انواع رياحين آراسته، و باغها ديدم به اقسام ميوه ها پيراسته، و نهرها ديدم كه در صحن آن باغها جاري بود، و قصرها و حوران و غلمان در آنها مشاهده كردم.

«فخار بصري و كثر تعجبي»، كه ديده ام حيران، و عقلم پريشان شده!

پس حضرت فرمود: در هر جا باشيم اينها از براي ما مهيا است، اي پسر سعيد در كاروانسراي گدايان نيستيم.

اي شيعيان چند نفر از ائمه هدي عليهم السلام را جلاء وطن گرداند، و از جوار جد بزرگوار خود مهجور نموده اند، يكي اين بزرگوار حضرت ابوالحسن هادي عليه السلام بود، و ديگري حضرت امام حسين عليه السلام بود، هجرت و مفارقت هر يك از ايشان را ملاحظه نمائي مصيبت عظمي و محنت كبري است، و بايد اهل روزگار بر حال ايشان بگريد، و هرگز شاد و مسرور نشود،



[ صفحه 777]



چنانكه دعبل خزاعي گويد:



لا أضحك الله سن الدهر ان ضحكت

و آل أحمد مظلومون قد قهروا



مشردون نفوا عن عقر دارهم

كأنهم قد جنوا ما ليس يغتفر



و امير ابوفراس حمداني گويد:



مجليون فأصفي شربهم و شل

عند الورود و أوفي وردهم لمم



و در «شرح شافيه» گويد: كه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: «أحفظوا هذه الأبيات، و علموها أولادكم و أخوانكم، و أكثروا قرائتها خصوصا ليلة الجمعة»!

حفظ كنيد اين ابيات را، و آنها را به اولاد خود و اخوان خود تعليم كنيد، و بسيار بخوانيد آنها را خصوصا شب جمعه، و ابيات اين است:



صلي الأله و من يحف بعرشه

و الطيبون علي الأمام الناصح



و علي قرابته الذين تهضموا

بالنائبات و كل خطب فادح



طلبوا الحقوق فأبعدوا عن دورهم

و عوي عليهم كل كلب نابح



لعن الذي عاداهم و تلاهم

و شناهم في كل قلب كاشح



و به هجرت هر يك از ايشان مي خواهي اشاره كن، ألا لعنة الله علي القوم الظالمين.


پاورقي

[1] سمت.

[2] همراهي.

[3] بار و بنه.

[4] صحرا.

[5] فرمانده.

[6] متعصب ترين گروه خوارج.

[7] يكي از مذاهب اهل سنت كه امروزه به نام وهابي مشهورند و قائل به جسم بودن خدا هستند، از اين گروه به عنوان اهل حديث نيز ياد مي شود.

[8] ماه دوم تابستان بنا بر تقويم رومي.

[9] بالاپوش.