بازگشت

شكوه معنوي امام


«ابوالعباس، فضل بن احمد» كاتب متوكل مي گويد:

در حضور او بودم، ديدم صحبت از امام هادي (عليه السلام) شد و سخن چينان تهمت ها مي زدند و افتراها به امام مي بستند. متوكل از شدت غضب بر زانو نشست و گفت: «سوگند به خدا آن زنديق كافر را كه به دروغ ادعاي امامت مي كند خواهم كشت.»

آنگاه چهار غلام بدخو و پرقدرتش را فراخواند تا امام را بياورند و بار ديگر گفت:

«والله لاحرقنه بعد القتل.»

«به خدا سوگند كه بعد از كشتن، او را آتش مي زنم.»

لحظه اي نگذشت كه فرياد برآوردند: «ابوالحسن آمد.»

نگاه كردم ديدم امام هادي (عليه السلام) با سطوت و جلال وارد شد در حاليكه لبهايش به دعا مترنم بود و نشانه اي از اندوه و پريشاني در چهره ي او ديده نمي شد.

همين كه چشم متوكل به امام افتاد خود را از تخت به زير افكند و به سوي امام دويد و حضرت را در آغوش گرفت و



[ صفحه 47]



ميان دو چشم و دستهايش را بوسيد و در حاليكه شمشير برهنه در دست داشت مرتب مي گفت:

«آقاي من، اي سرور من، اي پسر پيغمبر، اي پسر بهترين مردم، اي پسر عمو، اي مولاي من، اي ابوالحسن!»

امام هادي (عليه السلام) فرمود: «پناه بر خدا.»

متوكل پرسيد: «اي آقاي من! چرا در اين وقت تشريف آورده ايد؟»

فرمود: «قاصد تو آمد و مرا طلب كرد.»

گفت: «اين زنازاده دروغ به عرض شما رسانده است!»

آنگاه به وزير معروف خود فتح بن خاقان و پسرش منتصر كه وليعهد بود گفت: «فوراً آقايتان و آقاي مرا بدرقه كنيد.»

چون امام (عليه السلام) خارج شد، متوكل بر سر غلامان فرياد زد:

«چرا دستور مرا اجرا نكرديد؟»

مأمورين گفتند: «اي خليفه! دستور تو با اعمالي كه هم اكنون انجام دادي مخالفت داشت، شما را چه شده بود؟»

متوكل گفت: «هيبت و شكوه او بي اختيار مرا گرفت، من در اطراف او صد شمشيرزن ديدم.» [1] .



[ صفحه 48]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج50، ص 196.