بازگشت

داستان شيرين و خواندني «زينب كذابه»


در عهد متوكل، زني در خراسان ادعا كرد كه من زينب كبري، دختر حضرت فاطمه ي زهرايم و از همين رو عده اي از دور و نزديك دور او جمع شده بودند و از اطراف، مرد و زن به ديدن او مي آمدند و تحف و هدايا براي او مي آوردند و از او التماس دعا مي كردند.

اين خبر به متوكل رسيد، پس آن زن را فراخواند و به او گفت: «زينب، دختر اميرمؤمنان در صدر اسلام مي زيسته و در سيصد سال قبل در زمان يزيد از دار دنيا رفته است ولي تو جواني و حتي پير هم نشده اي!»

آن زن گفت: «من زينب كبري هستم، جدم رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) در حق من دعا كرده است و در نتيجه هر چهار سال (و طبق نقلي هر پنجاه سال) جواني به من برمي گردد!»

متوكل به ناچار سادات بني هاشم و رؤساي قريش را احضار كرده و با آنان در اين مورد به تبادل نظر پرداخت. آنان به اتفاق گفتند: «زينب عليهاالسلام دختر اميرمؤمنان(عليه السلام) در تاريخ فلان و روز فلان از دنيا رفته است و ادعاي اين زن پوچ و بي معناست.»



[ صفحه 64]



زن سوگند ياد كرد كه در گفتارش صادق است و گفت: «تا اين زمان كسي از حال من مطلع نبوده و مردم نمي دانستند كه من مرده ام يا زنده ام ولي اكنون از روي ضرورت و فقر، خود را آشكارا معرفي كرده ام.»

«فتح بن خاقان» وزير متوكل گفت:

«ابن الرضا (حضرت هادي عليه السلام) را طلب نما تا او مشكل را حل نمايد.»

در آن زمان حضرت هادي (عليه السلام) در سامرا زنداني بود، پس او را احضار كرد و حكايت آن زن را براي او نقل كرد.

حضرت (عليه السلام) فرمود: «اين زن دروغ مي گويد و حضرت زينب (عليهاالسلام) وفات يافته است.»

متوكل گفت: «اين سخن را ديگران هم گفتند، دليل شما بر دروغگو بودن اين زن چيست؟»

حضرت فرمود: «من اين زن را از فرزندان فاطمه (عليهاالسلام) نمي دانم و نسب او را زير سؤال مي برم.»

زن گفت: «اگر تو در نسب من شك داري من هم در اينكه تو فرزند پيامبري شك دارم.»

حضرت رو به متوكل كرد و فرمود: «خداوند گوشت فرزندان حضرت زهرا (عليهاالسلام) را بر حيوانات درنده حرام كرده است، اگر او در ادعاي خود صادق است مي توانيد وي را در ميان حيوانات وحشي بياندازيد تا حقيقت معلوم شود.»

زن دروغگو گفت: «من از پدرم و مادرم حضرت علي (عليه السلام) و



[ صفحه 65]



حضرت فاطمه (عليهاالسلام) اين كلام را نشنيده ام و قبول ندارم. حيوان درنده هر كه را ببيند مي درد. شما مي خواهيد مرا بكشيد!»

امام (عليه السلام) فرمود: «در ميان اين جمعيت عده اي از اولاد حضرت حسن (عليه السلام) و حضرت حسين (عليه السلام) حاضرند، هركدام را مي خواهيد نزد حيوانات درنده اندازيد تا واقعيت سخن معلوم شود.»

سادات بني فاطمه از شنيدن اين پيشنهاد به شدت وحشت كردند و رنگ از روي آنان پريد.

«علي بن جهم» يكي از منكرين امام به متوكل گفت: «چرا ابن الرضا (حضرت هادي عليه السلام) مي خواهد ديگران را به چنگ شير اندازد، اگر راست مي گويد خودش به ميان حيوانات درنده داخل شود.»

متوكل از اين سخن بسيار خوشحال شد و با خود گفت: «عجب اسبابي فراهم آمد. هم اكنون ابن الرضا طعمه ي شيرها مي شود و مقصر مرگ خود خواهد شد و خيال ما از بابت او راحت مي شود.» پس گفت: «يا ابالحسن! چرا شما خودتان داوطلب اين كار نمي شويد؟»

فرزند معصوم زهرا (عليهاالسلام) فرمود: «حرفي ندارم و خود به ميان درندگان مي روم.»

پس نردباني آوردند و حضرت را از آن طريق به زيرزميني كه شيرهاي درنده را در آنجا نگاه مي داشتند وارد كردند. مردم بسياري براي تماشا جمع شدند و دشمنان شادمان بودند كه



[ صفحه 66]



هم اكنون درندگان امام را پاره پاره مي كنند.

حضرت از نردبان فرود آمد و در وسط آن محل ايستاد.

شش قلاده شير قوي پنجه كه در آن موضع بودند برخاستند و با سرعت به جانب حضرت دويدند و خود را به خاك انداخته و دست هاي خود را كشيدند و سرهاي خود را به نشانه ي تسليم و تواضع روي دستهاي خود گذاشتند و دم خود را حركت مي دادند!

حضرت (عليه السلام) دست مبارك بر سر آنان مي كشيد و آنها را نوازش مي كرد و آنگاه اشاره كرد كه برخيزيد و برويد. پس شيرها يكايك برخاستند و كمي دورتر ايستادند. امام هادي (عليه السلام) در آن ميان به نماز ايستاد و در نهايت اطمينان دو ركعت نماز خواند.

متوكل چون اين كرامات شگفت را ملاحظه كرد گفت: «تا اين خبر منتشر نشده، فوراً امام را خارج كنيد چرا كه در غير اينصورت موجب خواهد شد فضائل او بر سر زبانها رائج شود.» آنگاه گفت: «اي پسر رسول خدا! شكر خدا كه درستي سخنت بر همگان واضح شد، اكنون به نزد ما تشريف آوريد.»

شيرهاي درنده متواضعانه تا پاي پله ها حضرت را بدرقه مي كردند، امام (عليه السلام) چون خواست از نردبان بالا رود يكي از شيرها همچنان سر خود را به قدم هاي امام (عليه السلام) مي ماليد و همهمه مي كرد.

حضرت (عليه السلام) سخني به آن شير گفت و به دست اشاره كرد كه برگرد و آن شير نيز بازگشت، آنگاه امام (عليه السلام) از آن ميان



[ صفحه 67]



خارج شد.

متوكل پرسيد: «آن شير آخري چه مي گفت؟»

فرمود: «آن شير شكايت داشت و مي گفت: «من پير شده ام و دندانهايم ريخته است، هرگاه طعمه اي به ميان ما مي اندازند شيرهاي ديگر كه جوانند زودتر مي خورند و سير مي شوند و من گرسنه مي مانم، شما سفارش كنيد كه شيرها مرا مراعات كنند.» من نيز سفارش او را كردم.»

وزير كه هنوز در تيرگي هاي غفلت غرق بود گفت: «خوب است كه اين سخن را نيز تجربه كنيم.»

پس متوكل دستور داد كه طعمه اي نزد شيرها انداختند، در آن حال هيچ كدام از شيرها بر سر طعمه نرفت مگر همان شير پير كه آمد و سير غذا خورد و برگشت، آنگاه ساير شيرها به سوي طعمه حمله كردند.

حضرت (عليه السلام) فرمود: «اي خليفه! اين زن دروغگو از ما نيست و اگر خود را فرزند علي (عليه السلام) و فاطمه (عليهاالسلام) مي داند پس او نيز به ميان حيوانات درنده رود.»

متوكل به او گفت: «اكنون نوبت توست.»

زينب كذابه گفت: «اين مرد ساحر و جادوگر است و شيرها را جادو كرده است، ولي من علم سحر نمي دانم.»

متوكل با عصبانيت دستور داد تا او را به ميان درندگان اندازند. در اينجا آن زن به فرياد گفت: «من دروغ گفتم، فقر و گرفتاري مرا مجبور ساخت كه اينگونه ادعا كنم.»



[ صفحه 68]



مادر متوكل چون صداي ناله و گريه ي آن زن را شنيد دلش به رحم آمد و از او شفاعت كرد.

متوكل در آخر امر نمود كه او را به الاغي سوار كنند و در كوچه ها بگردانند و او خود همواره فرياد مي زد:

«انا زينب الكذابه.»

«منم آن كسي كه به دروغ خود را زينب كبري معرفي مي كرد.» [1] .



[ صفحه 69]




پاورقي

[1] مناقب آل ابيطالب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 416 - الخرائج والجرائح، راوندي، ص 405، ش 11 - اثبات الهداة، حر عاملي، ج 3، ص 375، ش 43 - ينابيع المودة، قندوزي، ج 3، ص 14 - الفصول المهمه، ابن صباغ مالكي، ص 261 - بحارالانوار، ج 50، ص 149 - مجمع النورين، سبزواري، ص 526.