بازگشت

بيابان قبرستان شد!


«يحيي بن هرثمه» نقل مي كند كه متوكل مرا مأمور ساخت كه به همراه سيصد تن ديگر به مدينه عزيمت نموده و حضرت امام علي النقي (عليه السلام) را با احترام و عظمت خاص به عراق بياوريم.

او مي گويد:

من پس از انتخاب افرادم، به سوي مدينه رهسپار شدم، و در كاروان من نويسنده اي كه از شيعيان و علاقه مندان اهل بيت بود و شخص ديگري كه از دشمنان ائمه كه مذهب خوارج را داشت ما را همراهي مي كردند، آنان در طول راه با هم بحث و مناظره داشتند، و سرانجام در سرزميني كه به استراحت پرداخته بوديم، آن شخصي كه دشمن اهل بيت بود، از مرد شيعي پرسيد:

«مگر صاحب شما علي بن ابيطالب نگفته است كه هيچ سرزميني نيست مگر اينكه آنجا محل دفن اموات بوده و يا خواهد بود؟ حالا بگو ببينم اين مكان پهناور با اين وسعتش چگونه قبرستان خواهد شد؟!»



[ صفحه 70]



من كه مذهب «حشويه» را داشتم با ديگر همراهان خود به سخنان آنان گوش مي داديم و گاهي مي خنديديم تا با اين كيفيت وارد مدينه شده و خدمت حضرت امام هادي (عليه السلام) رسيديم، پس نامه ي متوكل را به محضرش تقديم داشته و پيغام او را رسانيديم، آن حضرت با مضمون نامه مخالفتي نكرده و فرمود: «آماده سفر شويد.»

يحيي مي گويد:

من دقيقاً حركات آن سرور را زير نظر داشتم و ديدم لباسهاي زمستاني و ضخيم براي خود و غلامانش آماده مي كند، در حالي كه آن زمان، فصل تابستان و تيرماه (گرمترين ايام سال) بود!

من با خود گفتم: «اين مرد شخص بي تجربه اي است، و خيال مي كند به اين نوع لباسها هميشه احتياج است!» و از طرفي عقايد شيعه را به باد استهزاء مي گرفتم و با خود مي گفتم: «چقدر آنان ساده هستند كه يك شخص ساده و نعوذ بالله كم فهم را امام خود مي دانند!!»

سرانجام امام هادي (عليه السلام) آماده ي حركت شد، پس راه بغداد را پيش گرفتيم و مقداري از راه را پيموديم تا به آن مكاني رسيديم كه آن دو مرد شيعي و مخالف با هم مناظره و بحث داشتند، ناگاه هوا به شدت دگرگون شد، و ابرهاي متراكم در آسمان پديدار گشت و بارش شديد شروع گرديد، و آن چنان سرما و يخبندان شد كه از شدت آن، هشتاد نفر از همراهانم به،



[ صفحه 71]



هلاكت رسيدند!!

در حالي كه امام، ياران خود را با لباسهاي گرم و مناسب پوشانيده بود، و كوچكترين خطري متوجه آنان نمي گشت و حضرتش دستور داد با لباسهاي اضافي عده اي از ياران مرا نيز تجهيز نموده تا از خطر سرما نجات يابيم.

مدتي گذشت بار ديگر هوا گرم شد، آن حضرت خطاب به من فرمودند:

«يا يحيي انزل من بقي من اصحابك فادفن من مات منهم، فهكذا يملاء الله هذه البرية قبوراً.»

«اي يحيي با ياران باقيمانده ات پياده شويد تا اين مردگان را دفن كنيد، و بدانيد كه خداوند همينگونه سرزمينها را به قبرستان تبديل مي كند!!»

يحيي چون اين سخن غيبي امام (عليه السلام) را شنيد متوجه بحث همراهان گشت و پاي ركاب حضرتش را بوسه زد و به ولايت و امامت آن حضرت ايمان آورده و راه خطا را ترك گفت. [1] .



[ صفحه 72]




پاورقي

[1] كشف الغمه، ج 2، ص 39 - خرائج راوندي، ص 393، س 20.