بازگشت

تبليغ دين و زنده كردن پنجاه غلام


مرحوم ابن حمزه ي طوسي - كه يكي از علماء قرن ششم است - در كتاب خود آورده است:

شخصي به نام بلطون حكايت كند: من مسئول حفاظت خليفه - متوكل عباسي - بودم و نيروهاي لازم را پرورش و آموزش مي دادم تا آن كه روزي، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براي خليفه هديه آوردند.

متوكل آن ها را تحويل من داد و گفت: آموزش هاي لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستوري آمادگي كامل داشته باشند، همچين دستور داد تا نسبت به آن ها محبت و از هر جهت كمك شود تا خود را مطيع و فدائي خليفه بدانند.

پس از آن كه يك سال سپري شد و سعي و تلاش بسياري در آموزش و پرورش و تربيت آن ها انجام گرفت، روزي در حضور خليفه ايستاده بودم كه ناگهان حضرت ابوالحسن، علي هادي عليه السلام وارد شد.

هنگامي كه حضرت در جايگاه مخصوص قرار گرفت، خليفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ايشان احضار كنم.

پس وقتي آن ها در مجلس خليفه حضور يافتند و چشمشان به



[ صفحه 40]



حضرت هادي عليه السلام افتاد، براي احترام و تعظيم در مقابل حضرت روي زمين به سجده افتادند.

متوكل با ديدن چنين صحنه اي بي حال و سرافكنده شد و در حالي كه توان راه رفتن نداشت، با زحمت مجلس را ترك كرد و با بيرون رفتن متوكل، حضرت هم از مجلس خارج شد.

پس از گذشت ساعتي متوكل مراجعت كرد و به من گفت: واي به حال تو! اين چه كاري بود كه غلام ها انجام دادند؟

از آن ها سؤال كن كه چرا چنين كردند؟!

هنگامي كه از غلامان سؤال كردم، كه چرا چنين تواضعي را در مقابل آن شخص ناشناس انجام داديد؟

اظهار داشتند: اين شخص در هر سال يك مرتبه نزد ما مي آيد و مسائل دين را به ما مي آموزد و مدت ده روز براي تبليغ احكام و معارف دين، نزد ما مي ماند، ما او را مي شناسيم، او خليفه و وصي پيغمبر اسلام مي باشد.

هنگامي كه متوكل عباسي اين مطالب را شنيد، دستور داد تا تمامي آن پنجاه نفر كشته شوند، به همين جهت تمامي آن غلامان را سر بريدند؛ و فرداي آن روز من به سمت منزل حضرت ابوالحسن هادي عليه السلام رفتم، همين كه نزديك منزل رسيدم، ديدم شخصي جلوي منزل ايستاده كه ظاهراً خادم حضرت بود، پس نگاهي عميق به من كرد و گفت: وارد شو!



[ صفحه 41]



موقعي كه وارد منزل شدم، ديدم حضرت در گوشه اي نشسته و مشغول دعا و تسبيح مي باشد، به من خطاب نمود و فرمود: اي بلطوم! با آن غلامان چه كردند؟

عرضه داشتم: يا ابن رسول الله! تمامي آن ها را سر بريدند.

فرمود: آيا خودت ديدي كه سر تمامي آن ها را بريدند و همه ي آن ها كشته شدند؟

پاسخ دادم: بلي، به خدا سوگند، من خودم شاهد بودم.

فرمود: آيا مايل هستي آن ها را زنده ببيني؟

گفتم: آري، دوست دارم.

سپس حضرت به من اشاره نمود كه آن پرده را كنار بزن و داخل برو تا آن ها را ببيني.

هنگامي كه پرده را كنار زدم و وارد شدم، ناگهان ديدم كه تمام آن افراد زنده شده اند و صحيح و سالم كنار هم نشسته اند و مشغول خوردن ميوه مي باشند [1] .



[ صفحه 42]




پاورقي

[1] الثاقب في المناقب: ص 529، ح 465، مدينة المعاجز: ج 7، ص 491، ح 2483.