بازگشت

تجديد نظر


با دلو از چاه آب كشيده بود و دست و پايش را مي شست. جلو رفتم و پرسيدم:

- كارت تمام شد؟

- آري، تمام تمام. حالا، پول مرا چه كسي مي دهد؟ تو يا صاحب خانه؟

- من خدمتگزارم. وقتي كه سرورم آمد، پولت را مي دهد. راستي با دستمزدت چه كار مي كني؟ مي خواهي پس انداز نمايي يا همه را خرج مي كني؟

- نمي دانم. هنوز تصميم نگرفته ام. شايد نيمي از آن را پارچه بخرم تا همسرم براي بچه ها لباس بدوزد، نصفه ي ديگر را هم خرما.

- آن همه خرما به چه دردت مي خورد؟ مي خوري؟

- نه، شايد شراب درست كنم و بفروشم.

- شراب بسازي؟!

- آري!



[ صفحه 78]



از شنيدن حرف كارگر، لب هايم را ورچيدم و با ناراحتي سرم را برگرداندم. در همين لحظه امام علي النقي عليه السلام وارد شد. چهره اش نشان مي داد كه بسيار ناراحت است.

به داخل اتاق رفت و صدايم كرد.

محضرش رفتم. چهار صد درهم داد و فرمود:

- اين را به او بده و بگو زود از اين جا برود.

- ولي آقا! او تصميم دارد كه...

- خودم مي دانم. او براي من كار كرده و اين مبلغ، حق او است. مي تواند در هر راهي كه دلش مي خواهد، خرج كند. از قبول من به او بگو كه با دويست درهم پارچه بخرد، ولي نسبت به دويست درهم باقي مانده، در تصميمش تجديد نظر كند و از خدا بترسد.

پول ها را گرفتم و نزد مرد برگشتم و پيام امام را به او رساندم. گفت:

- اي خبر چين! چرا به او گفتي؟

- من چيزي نگفتم.

- اگر تو نگفتي، چگونه از تصميم من با خبر شد؟

- واي بر تو! او امام است و همه چيز را مي داند. فكر مي كني از درون من و تو بي خبر است؟

- اگر مي داند، چرا پول داد؟

- چون حق تو است. برايش كار كرده اي، ولي اگر كاري را كه گفتي بكني، ضررش را مي بيني! مرد به گريه افتاد و گفت:

- مقبل! من خجالت مي كشم از او عذر خواهي كنم، اما تو به ايشان



[ صفحه 79]



بگو: به خدا سوگند مي خورم كه تا حال نه شراب ساخته ام و نه نوشيده ام.

پول ها را برداشت و با ديده اي گريان از خانه ي امام خارج شد.

وقتي در را بست، گفتم:

- اي بيچاره! چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني؟! [1] .



[ صفحه 80]




پاورقي

[1] دلايل الامامه، ص 220 - 221.