بازگشت

سردار خاكسار


ابوهاشم كه وارد شد، نفس نفس مي زد. جمعي كه اطراف امام بودند، همه به او نگاه كردند.

گفت:

- سرورم! خبر را شنيده ايد؟

- كدام خبر؟

- قرار است به مدينه بروند و شورشيان آن جا را سر جاي شان بنشانند. همه جا را مي خواهند به آتش بكشند!

- چه كسي؟

- بغا، سردار دلير حكومت! سپاهي عظيم تدارك ديده و قصد حركت دارد. از آن جا مي آيم.

امام هادي عليه السلام با شنيدن خبر برخاست و فرمود:

- سوار مركب هاي تان شويد تا برويم از نزديك ببينيم اين سردار چگونه نيروهايش را تجهيز و مسلح كرده است.



[ صفحه 87]



ابوهاشم در راه به امام گفت:

- هر طور شده بايد جلوي او را بگيريم. مدينه شهر پيامبر صلي الله عليه و آله است و نبايد مورد بي حرمتي قرار گيرد.

- نگران نباش!

به لشكرگاه رسيدند. سپاه در حال حركت از مقابل آنان بود. اسب سواران به طور منظم در گروه هاي 36 نفري حركت مي كردند و برق شمشيرها زير نور خورشيد، خبر از آمادگي جنگجويان و تازه بودن تسليحات مي داد.

ابوهاشم با خود فكر مي كرد: اگر اينان به مدينه برسند، همه را تار و مار مي كنند. در همين افكار و غرق تماشا بود كه «بغا» فرمانده تنومند سپاه از جلوي آنان عبور كرد. «بغا» با اشاره ي امام ايستاد و به امام و همراهانش نگاه كرد. امام به زبان تركي او صحبت كرد. همراهان نفهميدند امام چه فرمود:

فرمانده با آن اندام ورزيده و قوي، در حالي كه لباس جنگي سنگيني بر تن داشت، از اسبش پياده شد و نزديك حضرت آمد. ابوهاشم از ترس، خود را عقب كشيد. «بغا» بر خلاف ظاهر خشنش برخوردي كرد كه تعجب همه را برانگيخت. او جلو آمد و زانو زد. سپس پاي امام را بوسيد. حضرت دوباره چيزي به وي فرمود و خداحافظي كرد.

ابوهاشم بسيار تعجب كرده بود، نمي توانست صحبت هاي امام و پياده شدن فرمانده و اداي احترام او را به هم ربط دهد. صبر كرد تا امام و همراهيان، از سپاه دور شدند. آن گاه رو به سردار سپاه كرد و گفت:



[ صفحه 88]



- اي سردار! تو را سوگند مي دهم به خدا، جريان چه بود؟ چه شد كه چنين كردي؟!

فرمانده پرسيد:

- اين مرد پيغمبر است؟

- نه، چطور؟!

- او مرا به اسمي صدا كرد كه در زمان كودكي ام در سرزمين ما، مرا بدان مي خواندند، كه تا اين لحظه كسي از آن آگاهي نداشت. اگر پيغمبر نيست، پس كيست؟

- او فرزند پيغمبر است. علي بن محمد، امام هادي عليه السلام است. [1] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] اعلام الوري، ص 359.