بازگشت

نقشه ي عجيب


از پدرانش شنيده بود كه خاندان وحي و رسالت، هيچ كس را دست خالي و نوميد بر نمي گردانند و خواسته ي آنان را بر آورده كرده، اگر حقي نيز ضايع شده باشد، آن را مي ستانند.

كمي با خود انديشيد. بالاخره عزمش را جزم كرد و رهسپار خانه ي آن بزرگوار شد. پرسان پرسان خانه ي او را پيدا كرد و در زد. غلامي در را باز كرد. مرد عرب پرسيد:

- آقا تشريف دارند؟

- نه! چه كار داريد؟

- با خودش كار دارم.

- فردا مي آيد. شما هم فردا تشريف بياوريد.

- مگر كجا است؟ كار مهمي دارم! حتما بايد امروز ببينمش!

- به دهكده ي خارج از شهر رفته است. كاري داشت و امروز مراجعت نمي كند. اگر عجله داري، به آن جا برو. مرد عرب به جايي كه غلام



[ صفحه 90]



گفته بود، رفت. در راه با خود مي گفت: عجب آدم بدشانسي هستم. اين همه راه كوبيدم و آمدم تا او را ببينم، اما در شهر نيست! با خود غر مي زد و مي رفت تا به دهكده رسيد. پرس و جو كرد و به محل اقامت امام رسيد و جلو رفت:

- آقا! به منزل شما رفتم، گفتند اين جا هستيد. اين بود كه خدمت رسيدم.

- تو كيستي؟

- اسمم مهم نيست. فقط بدانيد كه از شيعيان و دوستداران جدتان علي عليه السلام هستم.

- چه كمكي از من ساخته است؟ چه كار مي توانم برايت انجام دهم.

- فدايت شوم! حاكمي كه متوكل در شهر ما گمارده. بسيار بيرحم است. پول زور مي خواهد. دستم به هيچ جا بند نيست. مأمورانش چند بار براي ماليات آمده بودند و چون چيزي در بساط نداشتم، اسب مرا گروگان گرفته اند، تا پس از پرداخت ماليات آن را برگردانند. باور كنيد حتي بچه هايم براي خوردن چيزي ندارند!

- چقدر بدهكارت كرده اند؟

- ده هزار درهم.

- نگران نباش. به ياري خدا مشكل تو حل مي شود.

- ولي چگونه؟

امام دست به داخل كيسه برد. مرد عرب خوشحال شد. با خود گفت:

الآن است كه پول را در آورده و به من مي دهد، اما امام قلم و كاغذي



[ صفحه 91]



در آورد. اميد مرد عرب بر باد رفت. امام چيزي نوشت و فرمود:

- اين نوشته را بگير و فردا كه به سامرا آمدم. در حضور مردم، مبلغ نوشته شده را به سماجت از من مطالبه كن. مبادا كوتاهي كني!

مرد برگه را گرفت و به سامرا بازگشت. با خود فكر مي كرد كه امام چه نقشه اي دارد!

صبح به محلي كه امام، گفته بود، رفت. عده اي از اطرافيان خليفه و مردم عادي را در اطراف حضرت ديد. كمي درنگ كرد كه مقابل مردم چگونه ادعاي طلب كند؟ چه بگويد؟ وقتي ياد فرمايش امام افتاد، حس كرد در شيوه اي كه امام آموخته، حتما رمز و رازي است و گرنه امام چنين سفارشي را نمي كرد.

جلو رفت و طلب خود را خواست. كاغذ را هم به عنوان مدرك نشان داد.

امام با نرمي و ملايمت از تأخير پرداخت مبلغ عذر خواست و گفت:

- مهلتي بده تا در وقتي مناسب پرداخت كنم!

مرد عرب از فرمايش حضرت جا خورد. نمي دانست چه بگويد، ولي فهميد سفارش امام براي اصرار و سماجت نمي تواند بي حكمت باشد.

از اين رو دوباره گفت:

- من از اين جا تكان نمي خورم. وقتم ارزش دارد. بيكار كه نيستم بروم و بعدا بيايم. بايد همين الآن بپردازي. يكي دو نفر از اطرافيان خواستند مرد عرب را گوشمالي دهند. يكي از آنان گفت:

- مرد خجالت بكش! مي داني با چه كسي حرف مي زني؟

- به تو مربوط نيست. طرف حساب من اين آقا است، نه تو. پس



[ صفحه 92]



بهتر است تو دخالت نكني. خواستند درگير شوند كه امام مانع شد و آن ها را به آرامش دعوت كرد.

خبرچينان متوكل، بلافاصله خبر را به گوش خليفه رساندند. متوكل دستور داد هزار درهم براي امام فرستادند. امام همه ي پول را به مرد عرب بخشيد.

مرد عرب در راه بازگشت، مي خنديد و با خود مي گفت:

- خدا بهتر مي داند رسالتش را در چه خانداني قرار دهد. عجب نقشه اي بود. از پول دستگاه حكومتي، به آنان مالياتم را مي دهم؛ تازه مقداري براي خودم مي ماند! [1] .



[ صفحه 93]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 50، ص 175.